سلام من 22 ساله هستم حدود 2 سال هست که پدرم را از دست داده ام .پدرم مرد خوبی بود هم پدر خوبی برای ما بود هم شوهر خوبی برای مادرم. مراسم خاکسپاری پدرم که تموم شد و من موندم با خودم.توی سوم پدرم به خودم اومدم و تازه فهمیدم چقدر بی پدری سخته.20 روز از فوت پدرم میگذشت که فهمیدم دانشگاه قبول شدم اونم تو رشته ای که هیچ علاقه ای بهش نداشتم نمیخواستم برم اما با مخالفتهای شدید خانواده ام مواجه شدم به اجبار اونها ثبت نام کردم.با تمام بی علاقه گی رفتم دانشگاه تو همون روزهای اول دو تا دوست پیدا کردم که مثل خودم بودند یعنی تا اون موقع با هیچ پسری دوست نشده بودند.وقتی رفتم دانشگاه متوجه شدم دانشگاه با اون چیزی که من فکر میکردم خیلی فرق داره مخصوصا با دوستهایی که من پیدا کردم.همیشه فکر میکردم شاید تو دانشگاه با یه پسر خوب دوست بشم اما این جور نشد که هیچ ما 3 نفر تبدیل شدیم به اکیپ پسر گریز با هیچ پسری حرف نمیزدیم حتی به پسرهای هم ترمی خودمون سلام هم نمیدادیم.خلاصه باخودمون بودیم و خودمون. تا اینکه بعد از چند ترم گرایشهامون از هم جدا شد وخیلی کم همدیگه رو میدیدیم فقط گهگداری تو دانشگاه در حد یه ناهار خوردن یا چند دقیقه حرف زدن. من از وقتی که سر دروس اختصاصی گرایشم نشستم از همون روزهای اول متوجه یکی از پسرهای ترم بالایی شدم که خیلی از بقیه ی پسرها سر بود.انصافا پسر خوبی بود. اوایل به خودم میگفتم این حس فقط یه حس زورگذر تو عاشقش نشدی و از اینجور حرفها اما این واقعیت نداشت من عاشقش شده بودم.اما کسی رو نداشتم که بهم کمک کنه.تو این فواصل زمانی خیلی از دوستم دور شدم طوری که اونها بعضی وقتها حتی جواب اس ام اس من رو هم نمیدادند وقتی دلیل این رو جویا شدم فهمیدم که یکی از دوستهام با یه پسر دوست شده و دقیقا وقتی دعواش میشه میاد سراغ من تا تنها نباشه ولی وقتی من بهش احتیاج دارم پیداش نمیکنم.اون یکی هم که از نظر سیاست زنونه رتبه ی یک رو داره اگه فقط شک کنه که من عاشق م_ف شدم در عرض چند روز اون رو طور میزنه برای خودش.حالا فهمیدم این یکی هم با این همه ادعا با یه پسر دوست شده یا دقیق بگم دوست بوده!!!حالا من موندم و حس زیبای عشق...نمیدونم باید چیکار کنم یا از کی کمک بگیرم.خواهرهام که درگیر مشکلات خودشون هستند.مادرم هم هیچوقت بهم توجه نمیکنه.وقتی میام باهاش حرف بزنم میگه برو ظرفهارو بشور یا خونه رو جارو کن.انگار هنوز توی دنیای 30 سال پیش جا مونده که دختر فقط برای بشور و بپزه!!!مشکلاتم انقدر زیادن که گاهی خودم هم قاطی میکنم.کار درست و حسابی ندارم برای جور کردن شهریه ی دانشگام هر ترم به هزار در میزنم تا جور بشه.عاشق ادمی شدم که با 60 درصد قلبم مطمینم حتی برای یک لحظه هم به من فکر نمیکنه.دوستهایی دارم که هیچوقت نیستند.خانواده ای که بعضی اوقات با خودم میگم اگه برای چند روز غیب بشم حتی من رو یادشون نمیاد.و متاسفانه به احتمال زیاد دچار افسردگی هم شده ام.وجودم پر از حس تنهایی و ترس شده ترس از یاد رفتن ترس اینکه عشقم رو از دست بدم. نمیدونم ایا تا حالا دچار این حس شدین که اگه عشقتون رو از دست بدید میمیرید؟ من الان پر از این حسم.شدیدا به کسی احتیاج دارم که راهنماییم کنه و بهم راه نجات رو نشون بده. من عاشق (م_ف) شدم و با تموم وجودم دوسش دارم.خواهش میکنم کمکم کنید من از هر کسی به کمک محتاجترم!!!بهم بگید چه طوری میتونم مردی رو که دوست دارم بدست بیارم چطور اون رو متوجه خودم کنم؟ البته با توجه به این مورد که من تا حالا با هیچ پسری هم صحبت نشدم راهنمایی کنید. چطور مشکلاتم رو حل کنم ؟چطور با مادرم کنار بیام؟؟؟؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)