با سلام به همه دوستان عزیزی که وقت میگذارید تا به بقیه کمک کنید.
راستش نمیدونم از کجا شروع کنم.انقدر که دلم از این زندگی پره!!!!!
البته از وقتی که به این سایت میام و حرفهای بقیه رو میخونم که خیلیا مشکل منو دارن یا شایدم بدتر یه مقدار امیدوار شدم که بیشتر تلاش کنم.چون یه مدته که شدیدا دارم به جدایی فکر میکنم.
اصلی ترین مشکل من اینه که شوهرم خیلی به خانوادش وابسته است.همیشه در هر کاری اول باید منافع و مصالح اونا تامین بشه.شوهرم نمیتونه پیشرفت کنه (از نظر مالی) مگر اینکه کاری کنه که اونا هم پا به پای ما بیان.از نظر عاطفی هم که دیگه بماند.
ازدواج ما از اولش با حرف و حدیث شروع شد.قبل از ازدواج یه وعده هایی داده بودند که بعدا زیرش زدند.کلا منکر شدند.الان بعد از گذشت 3 سال خانواده های ما حتی 1 بار رفت و آمد نداشتند.من عید ها خانواده ام رو راضی کردم که به اونا تبریک بگن.به خاطر من این کارو کردن اما به نظر شما کار خوبی بوده یا با این کار باعث کوچک شدنشون شدم؟
در ضمن شوهر من به هیچ عنوان حاضر نیست حتی یک خیابون از خانواده اش دور بشه.آخه ما توی یک مجتمع زندگی میکنیم و زندگی کردن با آدمایی که به خانواده من بی احترامی میکنن برام خیلی سخته و حالا تصور کنید که شوهر آدم بعد از گذشت 3 سال هنوز از در که میاد یا میره اول بره سراغ مامانش!!!!مثلا به من قول داده بود 6 ماهه از اونجا میریم.:mad:
البته من تا الان هیچ بی احترامی به اونا نکردم و رابطه ام رو حتی به ظاهر حفظ کردم.
اما چیزی که جدیدا خیلی آزارم میده اینه که شوهزم تازگی ها توهین کلامی میکنه.مثلا "(با عرض پوزش) خیلی بیشعوری".در این حد.منم بهش میگم برات متا سفم که اینقدر بی ادبی.احساس میکنم روش بهم باز شده و از این بابت خیلی نگرانم.
شوهر من هیچ تصوری از زندگی مشترک و مستقل از خانواده پدری نداره.تا وقتی خوبه که همه چی مطابق میلش و در جهت وابستگیش باشه.مدام هم میگه من بچه میخوام.منم دوست دارم اما با این اوضاع نمیتونم .
علاقه مندی ها (Bookmarks)