دوستان سلام.من و شوهرم چهار ساله که ازدواج کردیم.ازدواجمون با عشق زیادی شروع شد ولی به دلیل مشکلات مالی خیلی زود کارمون به قهر و دعوا کشیده شد.ما تو دوره فوق لیسانس دانشگاه با هم آشنا شدیم.با اصرار زیاد خانواده هامون راضی شدن قبل از سربازی عقد کنیم.شوهرم جنوبیه و متاسفانه درباره اختلاف فرهنگی و خانوداگی که با هم داریم هیچ صحبتی نکرده بود.همسرم پسر بزرگ خانواده است و مسئولیت مالی پدر مادر و خواهر و برادر کوچکترش با اونه.وقتی از سربازی برگشت با وام گرفتن و پس اندازی که من با کار کردنم داشتم ازدواج کردیم.اولین اختلافها از اینجا شروع شد که با اینکه شوهرم کار پر درآمدی داشت ما نمی تونستیم برای خرید ماشین یا خونه پس انداز کنیم چون همه اضافه درامدمون رو صرف خانوادش میکرد.یک سال بعد از عروسیمون همسرم دکتری قبول شد به شهر جدیدی رفتیم و به خاطر درس کارشو رها کرد.سال اول همه هزینه ها با من بود.به سختی کار پیدا کردم و چون درآمدمون کم بود خیلی اذیت شدیم و دعواهامون زیاد شد.متاسفانه باز هم باید به خانواده اش کمک مالی میکردیم.سال بعد شوهرم هیئت علمی دانشگاه شد و یه کار پاره وقت هم پیدا کرد و دوباره وضعمون خوب شد ولی باز هم از پس انداز خبری نبود.تو این چهار سال فقط یک ماشین خریدیم !
خواهر شوهرم دانشجوی دانشگاه آزاده و برادرش دبیرستانیه.مادر شوهرم خونه داره و پدرشوهرم مثلا کشاورزه ولی کار نمیکنه چون پسرش خرجشو میده! :mad:
تا حالا چند بار مشاوره رفتیم ولی نتیجه ای نگرفتیم .مشاور میگه این حقیقت زندگی شوهرته و اگه میخوای باهاش بمونی باید قبولش کنی.این اختلافهای مالی تیشه به ریشه عشق ما زده و هر روز از هم دورتر میشیم. شوهرم میگه من با این مشکلات نمیتونم خوشبختت کنم و اگه میخوای توافقی جدا بشیم ولی من نمیتونم چون دوستش دارم.خانواده اش مشکلات زیادی دارند و شوهرم همه فکر و حواسش به اونهاست و به من بی توجهی میکنه.من دلم میخواد بچه دار بشیم ولی همسرم مخالفه و میگه من خیلی گرفتارم و تا درسم تموم نشه نمی تونم.مدتیه سر کار نمیرم و تصمیم گرفتم برای کنکور دکتری درس بخونم.از کار کردن خسته شدم چون هیچ پیشرفت مالی نداریم و کسی هم قدردان زحمتهام نیست.میخوام یه مدت فقط به فکر خودم باشم
دو روز پیش با هم دعوای بدی داشتیم من کلی ازش انتقاد کردم از بی توجهیش گلایه کردم و سرزنشش کردم. گفتم تو بدون من به هیچ جا نمیرسیدی و... اون هم خونه رو ترک کرد و رفت شهرشون داشتم دیوونه میشدم ! با اینکه همه دردسرهامون از طرف خانوادشه منو به خاطر اونها ول کرد!
بعد از رفتنش مامان و بابام اومدن پیشم و با شوهرم تماس گرفتن.حالا قراره که برگرده ولی نمیدونم وقتی اومد خونه چه جوری رفتار کنم؟ از طرفی به خاطر بی محبتیش دلخورم و از طرف دیگه دلم میخواد رابطمون خوب بشه. خواهش میکنم کمکم کنید تا زندگیمو نجات بدم.
نمیدونم چیکار کنم تا به من و خواسته هام توجه کنه؟
- - - Updated - - -
کسی نیست؟ من کمک لازم دارم
- - - Updated - - -
خیلی وقته همسرم برام هدیه نخریده حتی روز زن تا دیر وقت به بهانه کار بیرون بود وقتی اومد خونه و دید ناراحتم گفت بیا بریم برات گل و هرچی دوست داری بخرم منم لج کردم و گفتم چیزی نمیخوام ولی دوست داشتم با گل به خونه بیاد
- - - Updated - - -
در مقابل به خانوادش اهمیت زیادی میده از اینجا برای خواهرش کتاب پست میکنه که اون تو زحمت دنبال کتاب گشتن نیفته. خواهرش به بهانه های مختلف هر روز زنگ میزنه و با شوهرم به قول خودش درد دل میکنه .من اصلا درک نمیکنم اینکه امروز با دوستش قهر کرده یا میخواد فلان کلاس ثبت نام کنه چه ربطی به برادرش داره؟ یه جورایی اینقدر گرفتارش کردن که وقتی برای با من بودن نداره
- - - Updated - - -
متاسفانه شوهرم فکر میکنه همین که من درآمد شخصی دارم و بیماری یا مشکل خانوادگی ندارم یعنی اینکه به توجه و محبت شوهر هم نیازی ندارم.وقتی میگم چرا به من بی توجهی میگه آخه تو که مشکلی نداری! در واقع یه جورایی چون از بابت من خیالش راحته همه انرژیشو صرف خانواده پدریش میکنه.
- - - Updated - - -
خواهش میکنم راهنمایی ام کنید. من واقعا میخوام زندگیمو از نو بسازم ولی نمیدونم چه جوری؟
- - - Updated - - -
تا حالا کلی کتاب روانشناسی خوندم تو همشون میگن مردها باید حس کنن قدرت دست اونهاست و انها مدیر زندگین ،نباید از مردها انتقاد کرد،نباید سرزنششون کرد و...
آخه وقتی شوهرم برای زندگی مشترکمون هیچ قدمی برنمیداره چه جوری انتقاد نکنم؟:confused:
اگه به فکر این زندگی بود برای بچه دار شدن برنامه داشت .
- - - Updated - - -
علاقه مندی ها (Bookmarks)