سلام دوستان خوب همدردی
ابتدا ی خلاصه فشرده از زندگیم و تایپیک قبلیم رو مینویسم ...
من همیشه آرزو داشتم با یک عشق آتشین و رویایی بشینم سر سفره عقد و یکی از معیارهای بسیار مهمم بود.
در دوره لیسانس عاشق دختری شدم! اونم خیلی خیلی شدید! اولین تجربم بود! روزایی که میدیمش دیگه نه از درس چیزی میفهمیدم نه از کلاس! همش حول بودم که دوباره بینمش و تا آخر روز ی دلشوره مرموزی دست از سرم بر نمیداشت! ولی چون هم رشته نبودیم نمیتونستم باهش حرف بزنم. اهل دوستی هم نبودم که برم تو فاز مخ زنی و ... ایشونم خیلی سنگین و محجبه بودن و دوستی معنایی نداشت! بلاخره کم کم حس کردم ایشونم به من توجه میکنن و پالس های انرژیمون کاملا همو گرفته! دیگه مطمئن بودم علاقه دوطرفه شده، واقعا سوختنم را با تمام وجودم حس میکردم! با اینکه اون زمان آمادگی ازدواج نداشتم با اصرار بلاخره خواستگاری توسط مادرم از ایشون انجام شد! ولی با به توافق نرسیدن خانواده ها و یکسری مشکلات دیگه منجر به، به نتیجه نرسیدن شد!
خودمو باختم! احساس دلشکستگی و ناکامی مدام در اعماق جانم موج میزد! چند ماه حالم بشدت بد شد و زیاد گریه میکردم و حس میکردم دیگه هیچ دختری نمیتونه جای اون رو تو ذهنم بگیره و کسی را تا این حد نمیتونم دوست داشته باشم. کلی لاغر شده بودم ! ساعتها مینشستم و بهش فکر میکردم و غمگینترین آهنگایی که فکرشو بکنید را گوش میکردم (واقعا یادش بخیر! چقدر دلم واسه اون روزا تنگ شده!)
(اینم تو پرانتز بگم همون موقع ها یک شب خوابشو دیدم!بقدری شیرین بود که هنوز بعد چندسال یاد اون خواب میافتم ناخودآگاه لبخند رو لبام میاد!*)
به هرشکل بعداز اون شوک!! سرم را بشدت به درس گرم کردم و هدفم رو قبولی تو ارشد گذاشتم و تونستم رتبه زیر 50 تو کنکور ارشد بیارم!
کم کم یاد اون داشت کم رنگ میشد و من به دنبال همسفر زندگیم میگشتم ولی اون حس با اون قدرت نسبت به هیچ دختری در من ایجاد نشد! مشاوری هم بهم گفت به دلیل بلوغ عقلی و بالا رفتن سن و سالت اون احساسات برات دیگه ایجاد نمیشه و اقتضای اون زمان بوده!
بلاخره به دلایل موجه و غیر موجه زیادی مانند تمایل به استقلال و تشکیل خانواده، سر و سامان گرفتن، هدفمند شدن زندگی و البته فشار شدیدی که میل جنسیم بهم میاورد و میخواستم به گناه هم نیافتم از مادرم خواستم که برام بره خواستگاری و برخلاف نظریه هایی که بر مبنای اون ازدواج از طریق سنتی را مردود میدونستم،اما چون گزینه دیگه ای نداشتم، بلاخره همسرم را از طریق خواستگاری سنتی پیدا کردم.
الحمدله همسرم خوب و بساز هستن و از نظر خانوادگی و فکری فرهنگی به هم میخوریم! کاملا راضی هستیم و اختلافاتمون در حد نرمال همه زندگیها شایدم کمتر باشه! اما با اون حس عشق و علاقه آتشین ننشستم سر سفره عقد(اصولا در ازدواج هایی که از طریق سنتی انجام میشه این حال و هوا وجود نداره! چون از اول ترس نرسیدن و تعویق وصال وسایر اسبابیکه برای اجاد اون غم عشق نیازه تو شکل سنتی که دختر و پسری ناگهان با هم مواجه میشوند ، مهیا نیست )
خلاصه
دوستش داشتم(دارم) اما عاشقش نبودم(نیستم)
بلاخره گردش ایام چند سالی گذشت و گذشت تا اینکه دختری در زندگی من وارد شد که دوباره اون حال و هوایی که خیلی دلم براش تنگ شده بود را در من زنده کرد. دوباره طپش قلب و هیجانی مرموز را درزیر پوستم حس میکردم!
داستان کاملشو قبلا گفتم و با کمک دوستان عزیز که خیلی خوب راهنمایی کردن ماجرا ختم بخیر شد. ولی فشردش این بود:
" من برای مشاوره ایزو به شرکت دیگری به شکل مهمان میرفتم .خانم منشی اونجا بودن که کارهای من را با مدیریتشون هماهنگ میکردن. راستش من اولین باری که ایشون را دیدم برق تو چشماش گرفتتم ولی چون متاهل بودم بهش پر و بال ندادم و سعی میکردم هیچوقت مستقیم بهشون نگاه نکنم چون پتانسیل لرزیدن دلم را نسبت به ایشون آگاه بودم!
کم کم تماسهای تلفنی ایشون بیشتر شد و گاها کمی هم صحبت از مسایل غیر کاری به میون میومد! با روندی بسیار آهسته و کند لحن اس ام اسها تغییر کرد واس ام اسهای تبریک یا جملات پرمحتوا بینمون رد و بدل میشد!(البته نه ابراز احساسات ولی خوب صمیمیت درش دیده میشد)
با اینکه دیگه کاملا حس کشش بهشون داشتم و از شنیدن صداشون یا دریافت پیامکاشون بی اندازه خوشحال میشدم، خوشحال بودم که پروژه در حال اتمام بود و با کم شدن حضور من در اونجا خود به خود ارتباط کم میشد و بلاخره میتونستم تمومش کنم چون اصلا دلم نمیخواست به همسرعزیزم خیانت کنم ولی باید اعتراف کنم ارتباط با ایشون اون حس و هوای اوایل آشنایی ،"بهتر بگم غم عشق" را که سالها بود تجربه نکرده بودم را در من زنده میکرد! من یک روز وسوسه شدم و به ایشون پیشنهاد دوستی دادم اما ایشون قبول نکردن و گفتن چون شما متاهلید امکان دوستی ندارن، اما میتونیم به عنوان دو همکار "حالا کمی صمیمی تر" مانند گذشته ارتباط داشته باشیم.
پروژه تمام شد و من با خودم عهد کردم کم کم رابطه رو کم و نهایتا قطع کنم و حدود یک ماهی نه تماس گرفتم نه پیامک دادم تا اینکه یک روز ایشون تماس گرفت و در مورد یک قضیه غیرکاری به عنوان مشاوره و کمک گرفتن با من صحبت کرد که در پی اون من باید اطلاعاتی را جمع آوری کرده و تحویل ایشون میدادم. به هر شکل رابطه خارج از محیط کار از اینجا استارتش خورد و ما تماسامون به نیم ساعت و بعدا به یک ساعت هم میکشید و در این خلال خیلی از مسایل زندگیمون را واسه هم تعریف میکردیم و واقعا متوجه گذر زمان نمیشدم!
حدودا دو سال این رابطه ادامه پیدا کرد و واقعا از عشقش سوختن را در وجودم با تمام سلولهای مغزم حس میکردم (همون حسی که در دانشگاهدرم ایجاد شده بود-جدا که از خود وصال شیرین تر و لذت بخش تر همین حس سوز و گدازه عشق و غم نرسیدنه )!!!
به دلیل عذاب وجدانی که داشتم ضمن اینکه خیلی شدید به همسرم محبت میکردم(براش عجیب بود!) تصمیم گرفتم ایشون را با همسرم آشنا کنم تا با هم دوست بشن و بتونیم در چهارچوب خانوادگی، آزادانه تر، بدون محدودیت تر و از همه مهمتر رابطه ای بدور از مخفی کاری و پنهان کاری داشته باشیم. با هم پیک نیک بریم و... و خیانت هم از طرف من دیگه انجام نمیشد چون اولا رابطه خانوادگی بود و ثانیا همسرم هم در جریان و در بطن رابطه بود."
با نظرات دوستان منصرف شدم و چون خیلی داشتم به ایشون علاقه مند میشدم و فکر کردن بهشون کار هر روزم شده بود (احساس خطر کردم) و همچنین خیانتی که داشت به همسرم میشد رابطه را به شکل کامل، ناگهانی و یک طرفه ، قطع کردم و دیگه هیچ تماسی نگرفتم. الان حدودا 6 ماه شده.
اما الان مشکلم اینجاست که بعضی وقتها خیلی دلم براش تنگ میشه! همش وسوسه میشم حداقل ی اس ام اسی بزنم یا حتا از یک خط ناشناس تماس بگیرم صداشو بشنوم! بعضی روزها (مثل همین امروز غروب) غم عجیبی به سراغم میاد! احساس میکنم بعد 6ماه دوستش دارم و هنوز مهرش از دلم بیون نرفته! هر وقت اس ام اس میاد موقع بازکردنش با خودم میگن یعنی میشه پیامک از طرف ایشون باشه(و ی لحظه دلم میریزه تو!). مرتب از خودم میپرسم چرا اون وارد این بازی شد؟ (با اینکه همون اوایل بهش گفتم من ازدواج کردم!) و الان چه فکری در موردم میکنه؟؟؟ و چه حسی بمن داره؟؟؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)