دوستان عزیز سلام امیدوارم با خواندن شرح حال من به من کمک کنید تا مشکلم حل شود من وهمسرم دو سال پیش پس از کوشش بسیار برای راضی کردن خانواده هایمان به عقد هم درآمدیم درحالیکه هر دو دانشجو بودیم و منبع درامدمان پروِژه های تحقیقاتی بود که گاه به گاه می گرفتیم چون خانواده او تهران بودند من به خانه دانشجویی او رفته و زندگی ساده اما توام با خوشبختی را می گذراندیم همسرم همیشه از خانواده اش گریزان بود با اینکه به نظر من آنها افرادی دوست داشتنی و معقول بودن که هیچگاه مرا نیازردند ولی همسرم را مادام مسخره می کردند من و علی با هم و با خانواده هامام زندگی خوبی داشتیم ورق روزگار از وقتی برگشت که علی در بانک تهران مشغول کار شد و ما مجبور شدیم مدتی از هم دور بمانیم علی در این مدت بسیار غیر عادی شد تا اینکه یک بار مه من به تهران رفته بودم وادارم کرد با ماشین پدرش به مسافرت برویم می گفت دیگر قصد برگشتن ندارد ولی به اصرار من برگشتیم خانواده ها در حال جور کردن سور وسات عروسی ما بودند که علی اقدام به خود سوزی کرد و متاسفانه 65٪ دچار سوختگی شد می گفت از دست پدرش این کار را کرده بغیر از صورت و نقاط حساس بدنش همه جایش سوخته بود باز هم در مدتی که مهدی اصفهان بستری بود من با خانواده او و آنها با من رابطه خوبی داشتیم اما حالا بعد از رفتن علی به تهران پس از آخرین تماسی که برای تبریک تولد من گرفت دیگر از او خبری نیست نه خانواده اش جواب تلفن می دهند و نه خودش حتی وقتی با خبر شدن ما برای دیدار علی می رویم خانه را ترک کردند دایی بزرگش را واسطه قرار دادم تا ببینم مشکل چیست به او گفته بودن فقط به فکر گرفتن سالن برای عروسی هستند و قصد دیگری ندارند ولی آنها حتی به پیامهای محبت آمیز من هم پاسخ نمی دهند به نظر شما چرا؟ در حالیکه جدایی ما از هم این قدر که به نفع من است به ضرر علی است
علاقه مندی ها (Bookmarks)