با سلام به همه دوستان گلم
مي خوام از اول همه چي رو بگم تا كمك كنيد:
من سال 87 از طريق نت با يه خانمي اشنا شدم اين اشنايي ادامه داشت ولي كم رنگ بود تا اينكه ما اولين قرار ملاقتمون را در بهمن ماه گذاشتيم در نگاه اول من از ايشون خوشم نيومد و بعد از اينكه ملاقاتمون انجام شد با يه اس ام اس بهشون گفتم و گفتم ديگه بهتره ادامه نديم ولي با توجه به اينكه رابطه مان يه مدت طول كشيده بود من دلم نيومد اذيتش كنم رابطه را كم رنگتر كردم و اما اين قضيه باز كش پيدا كرد تا اينكه قرار دوم را براي عيد گذاشتيم و اين دفعه من يه كم ازش خوشم اومد ولي احساس كردم كه يه وابستگي هم بين ما ايجاد شده و اين ماجرا همينجوري كش پيدا كرد ديگه ارتباط تلي مان بيشتر و بيشتر شد و بخاطرش حتي موردهايي را كه مي تونست واسم بالفعل باشه از بررسي حذف كردم و ديگه منم دوسش داشتم تا اينكه من درسام تموم شد و من اومدم به شهر خودمون
ولي من حدودا 9 ما بيكار بودم و اين مدت با اينكه من دلم نمي خواست اذيت بشه و منتظر كسي باشيه كه وضعيتش مشخص نيست (پول نداشتم كار نداشتم ...) ولي اون همچنان محكم وايستاده بود و وقتي ديدم تو اين شرايط وايستاده منم ديگه مطمئن شدم بهش و بعداز كار پيدا كردن خيلي بهش دلبسته بودم و دوستش دارشتم(نه اينكه الان ندارم ها ...) تو اين مدت علاوه بر ارتباط تلفني ما هميشه همديگرو مي ديديم ديگه شده بود همه زندگيم
بعد از اينكه كار پيدا كردم و تونستم يه كم پس انداز كنم ديگه بحث ازدواجمون شروع شد و من قاطعانه گفتم كه هستم و دوستت دارم و مي خوام باهم باشيم تا اخر عمرمون
اخر سال 90 من رسما رفتم خونشون و از خونوادشون رسما خواستگاري كردم و گفتم كه وضعيتم اينطوريه و خلاصه همه چي رو توضيح دادم و گفم كه ما با باهم سه سال هست كه همديگرو دوست داريم و ...
بعد از عيد هم با خونواده رفتيم خواستگاري ولي بعد از خواستگاري به دليل اينكه من پدرم مريض بود و مشكلاتي روحي برام ايجاد شده بود نتونستم پي خواستگاري رو بگيرم ولي تو اون جلسه خواستگاري من برادرم قاطعانه ازشون جواب خواست چون تحقيقات و اين جور چيزهارو هم خونوادش انجام داده بودم اون موقع پدر ايشون گفت كه استخدام رسمي من قطعي بشه اين قضيه حله
بعد از او ن خواستگاري من احساس كردم داره ازمن فاصله ميگره ولي نمي دونم شايد اشتباه مي كردم خيلي فكرم رو مشغول كرده بود تا حدي كه من مشكلات اعصاب پيدا كرده بودم
اما چند مدت بعد باز ما قرار ملاقات گذاشتيم و همديگرو ديديم چندين بار و وضعيت روحي من در رمضان كاملا بهبود پيدا كرد و ما باهم رفتيم حلقه نامزدي و طلا و لباس عروس و اينار و هم نگاه مي كرديم و پسند مي كرديم و من ديگه فكر مي كردم واقعا زنمه ايشون و اينكه حتي مهريه را هم باهم توافق كرديم و هيچي نمونده بود كه باهم بحث كنيم
ولي بخاطر كارهاي مزخرف اداري همچان كار استخدامي من تموم نشده بود و من همچنان پيگير اين كارم بودم تا ازدواجم درست بشه اونقدر زنگ زدم به مسولان كه خودم خچالت مي كشيدم
ما در مهر ماه يه روز قرار گذاشتيم با اطلاع خونوادش ازصبح با شب باهم بوديم و اون روز خيلي خوش گذشت
ولي بعد از سه روز بهم زنگ زد و گفت كه نمي تونه ديگه صبر كنه و تا قبل از محرم بايد ازدواج كنه؟!(تام محرم دقيقا 38 رزو مونده بود) و من هم بهش گفتم خوب من اولا شرط پدرت درست نشده من چيكار كنم ؟ و ثانيا پدرم داره مي ميره و گفتم اگه تو بخواي با كس ديگه اي ازدواج كني تو اين مدت كوتاه مگه مي توني ؟ اگه بخواي با غير من ازداج كني بايد يه مدت اشنا بشي خوب اين مدت منتظرم باشي بهتر نيست و گفتم خودت تصميم بگير و بهش تاكيد كردم پدرم داره مي ميره من چطور تو جشاش نگاه كنم و بگم مي خوام ازدواج كنم؟
دقيقا سه روز بعد من پدرمو از دست دادم ويه مدت درگير اين مساله و مراسم شدم وضعيت روحيم هم خوب نبود و اما اين قضيه رو بهش نگفتم و به خودم گفتم خوب اون كه ميدونه من پدرم وضعيت خوبي نداره و بخاطر همين غرورم هم اجازه نداد خبر بدم اونم اصلا خبري نگرفت؟!( من عذاب وجدان دارم كه چرا خبر ندادم كه اين خبر ندادن باعث شده از دستش بدم ايا اين طرز فكر من درسته؟)
و اين بي خبري همچنان ادامه داشت و من ديگه نمي تونستم ازش بي خبر باشم روز تولدش كه اذر بود (با خودم فكر مي كردم ك محرم و صفر كه نميتونه ازدواج كنه وقبلش هم ازدواج نمي تونست بكنه چون فرصت كافي نبود) بهش پي ام دادم و زنگ زدم اصلا چوابي نشد و اونقدر ادامه دادم كه باز جواب نشد تصميم گرفته بودم با پدر ش صحبت كنم كه باز كه زنگ زدم ايندفعه پدرش برداشت و بهم گفت كه ازدواج كرده ديگه موندم قفل كردم ...
مگه ميشه؟؟ ما همه قرارهامونو باهم گذاشته بوديم چطور مبشه؟ كلي سوال واسم پيش اومده و همه بي جواب؟
ولي من بيخيال نشدم سعي كردم اين موضوع رو بفهمم چند بار بعدش تو نت با هاش حرف زدم بهش گفتم برگرد بهم گفت تو هم برو ازدواج كن اگه خدا بخواد سرنوشت دوباره مارو بهم مي رسونه و بهم مي گه دوستم داره ولي نمي فهمم نمي فهمم نمي فهمم
بهم ميگه از زندگيش راضي نيست و ...
لازمه بگم من تو اين مدت هم هي بهش اس ام اس هم مي دم با اينكه مي دونم ازدواج كرده و لي نمونم ترك كنم نمي تونم!!!!
بهش گفتم باروم نميشه كه تو اين 4سال كه بامن بودي يه دفعه منو ول كردي رفتي با يكي ديگه ازدواج كردي؟ اصلا نمي تونم اين قضيه رو درك كنم درك اين قضيه برام محاله و نمي تونم درك كنم اين قضيه خيلي منو بهم ريخته ، احساس مي كنم همه زندگيمو از دست دادم همه زندگيمو
اونقدر پيش خدا گريه كردم(شايد برا بعضي ها خنده اور باشه كه مرد گريه كنه ولي من كردم و بخاطرش بازم هر روز ادامه داره) دعا كردم ولي نتيجه اي حاصل نشد...
حالا خواهشم از دوستان اينكه با مسائل زير با توجه به اطلاعات بالا كمكم كنن
1- يك احساس قوي تو دلمه نمي زاره به كس ديگه اي فكر كنم تا مي خوام به كس ديگه اي فكر كنم يه حس قوي تو دلم مي گه صبر كن برمي گرده مي خوام بدونم ايا اين حس تو همه ادمايي كه مثل من بودن وجود داره يا نه؟ اين خيلي برام مهمه بدونم منشا اين حس چيه؟ درسته يا غلط؟
2- برام سوال هست كه اون بعد از ازدواجش كه اين همه بهم ضربه روحي زده و مي دونست من پيگير خواهم شد چرا هنوز خط تلفن هاشو عوض نگرده و نمي كنه؟ من بهش اس ام اس مي دم چر اين خطشو عوض نمي كنه كه هم من راحت بشم و هم خودش؟ من چيكار كنم كه اصلا بهش اس ندم و ترك كنم چون خودم هم از اين قضيه نارااحتم؟ و ناراحتم كه با يه ادم متاهل پي ام مي دم
2-اينكه من اين مدت با اين خانوم بودم و دوستش داشتم و همچنان هم دارم ايا نفر ديگه اي را كه تو زندگيم وارد خواهم كرد مي تونم به اندازه اين دوستش داشته باشم؟
3- چرا همش خوبيهاي اون مي اد تو ذهنم چرا نمي تونم بديهاشو ببينم؟
پيشاپيش از راهنماييهاي خوبتان سپاسگذاري مي كنم
علاقه مندی ها (Bookmarks)