اگر قبل از عقد کمی بیشتر همسرم و شرایط و خانواده اش رو می شناختم امکان نداشت باهاش ازدواج کنم.
اگر همه مدت آشنایی مون بیشتر از دو هفته طول کشیده بود امکان نداشت زنش بشم.
1. من می خواستم برای دکتری برم خارج از کشور مثل بقیه دخترا و پسرای فامیل و مثل پدرم. من حتی از بقیه موفق تر بودم و شاگرد ممتاز دوره ارشد در رشته فنی بودم.
2. من عاشق ادبیات و نقاشی بودم و هستم و وقت و هزینه و توان زیادی رو در این زمینه گذاشتم تا رشد کنم و استعدادش رو هم داشتم. موفقیت های خوبی رو هم بدست آوردم.
3. من خانواده آروم و بی حاشیه ای دارم و فامیلی خیلی خیلی خوب و حمایتگر.
4. پدرش به من گفت من تک پسرم رو حمایت می کنم. نمیذارم آب تو دلت تکون بخوره.
حالا بعد از سه سال من دکتری ندارم. حتی نرفتم دانشگاه واسه کارای تسویه و مدرک ارشدم رو تحویل بگیرم. هیچ وقتی برای مطالعه و رسیدن به علاقه مندی هام نداشتم.
همسرم اهل مطالعه کتاب و دیدن فیلم های هنری و هنر و ... نیست. مسخره ام هم می کنه. هیچ سواد و دانش و اطلاعاتی رو به من منتقل نکرده. هیچ رفتار بهتری نداشته که من یاد بگیرم. هیچی جز بی نظمی، حرف های زشت(نه خیلی زشت)، خاله زنکی و ...
خانواده و فامیلی داره بسیار پر حاشیه که دائما همه با هم دعوا دارن و کتک و داد زدن و توقعات بیجا و سیاست بازی و ...
خانواده اش هیچ کمکی به ما نکردند.کار شوهرم درست نشد. مجبور شدیم شهر زندگی مون رو رها کنیم و بیایم تهران.
اینجا فامیل من به دادمون رسیدن. ما نه خونه ای داشتیم نه پولی نه هیچی. من کار پیدا کردم ولی شوهرم نه. خیلی سختی کشیدم. اهل کار نبود. همش دلتنگی مادرش رو می کرد. توی خونه می موند و با مادرش تلفنی حرف می زد.
براش دنبال کار می گشتم. رزومه می نوشتم. وام گرفته بودیم. آخرش مجبور شد بره سر کار. چون مادرش اینا دیدن اگر نره سر کار مجبورن بهش پول بدن، بنابراین خودشون تشویقش کردن.
حالا سه سال گذشته. من به رفتار خانواده اش عادت کردم. دیگه هیچ توقعی ازشون ندارم. کمتر دلم برای خانواده ام تنگ میشه. به کار زیاد و مشکلات تهران عادت کردم.
وقتی برمی گردم خونه کارهای خونه رو هم انجام میدم. شوهرم تازگی ها یه کم کمک می کنه توی خونه.
کمتر دعوامون میشه. من آروم و بی توقع شدم. هیچ مسافرتی نرفتیم. هیچ هدیه ای تا حالا براام نخریده. درآمدم برای قسط های وام برای پول پیش خونه می ره.
من راضیم از روند بهبود و خدا رو شکر می کنم.
.
ولی خسته ام. خوشحال نیستم. خودم رو فراموش کردم. من چی می خواستم؟ من کی بودم؟ من داشتم دانشگاه درس میدادم... استاد خوبی بودم... می خواستم نویسنده بشم! می خواستم عضو کانون نویسندگان بشم. می خواستم پیشرفت کنم... حالا کجا هستم؟
.
میخوام یه کاری برای خودم بکنم. نمی خوام احساس کنم فدا شدم. یادم رفته از زندگی چی میخواستم. هیچ کاری برای خانواده ام نکردم. همه حواسم به اینه که شام چی درست کنم. جلوی شوهرم به ظاهرم برسم اون هم کم. بهش محبت کنم اون هم زیاد! نگران خانواده اش باشم. حرف های دوپهلویی که خودش و خانواده اش می زنن رو بفهمم. مراقب باشم دائما بهم دستور می ده پاشو آب بیار برام. پاشو میوه بیار. کنترل تلویزیون رو بده دستم! ...
.
ولی اون داره پیشرفت می کنه. هم توی کارش. هم توی رفتارهاش. هم توی سوادش. هم سلامتی اش. هم برای نظام مهندسی و دکتری برنامه ریزی می کنه(البته درس خون نیست).
.
من خسته ام. گاهی خودم رو خوشحال می کنم با خریدن یک کتاب از نویسنده هایی که قبلن دوست داشتم ...
.
حتی یادم رفته که خوشحال نیستم.
شوهرم رو دوست دارم. پشیمون نیستم. اما خودم رو دیگه دوست ندارم. انگار به خودم خیانت کرده باشم!
علاقه مندی ها (Bookmarks)