به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 13
  1. #1
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 28 آبان 92 [ 23:41]
    تاریخ عضویت
    1391-5-11
    نوشته ها
    68
    امتیاز
    1,218
    سطح
    19
    Points: 1,218, Level: 19
    Level completed: 18%, Points required for next Level: 82
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    135

    تشکرشده 139 در 45 پست

    Rep Power
    0
    Array

    Dead عید امسال تبدیل شد به عزا .با تلفنای مادر شوهرم دلم می خواد بمیرم

    عید شوهرم تصمیم گرفت که امسال با خونواده من بریم سفر . وای انقدر خوشحال بودم که دلم می خواست هر کاری که همسرم دوست داره واسش انجام بدم .
    ما 1 سل ونیمه عقد کرده ایم 15 روز پارسال عید رو با اونا رفتم سفر . اصلا بهم خوش نگذشت چون تازه 1 ماه بود عقد کرده بودم . هنوز شوهرمو نمیشناختم با 16 نفر دیگه هم باید هم سفر می شدم.
    خلاصه بگذریم. منم واسه تشکر از همسرم یه هفته خونه مادرشوهرم موندیم و عید دیدنیهارو انجام دادیم واسش خرید کردیم و به مادر شوهرم محبت کردم کلی .
    هفته دوم بود که راه افتادیم سمت مشهد . چشمتون روز بد نبینه تلفنای گریه دار مادر شوهرم شروع شد .و از همون اول شوهرم می رفت تو فکر حرف نمیزاد .
    من و مامانمو داداشمو بابامو شوهرم با یه ماشین رفتیم .
    هر روز 5 بار 6 بار زنگ میزدن بهم تا جایی که اعصاب مامانمینا خورد شد . اما به شوهرم چیزی نمی گفتن من از حالتشون می فهمیدم.
    فکر کنید هر روز ناراحت بود و منم چیزی بهش نمی گفتم . هر شب پیشم می خوابید اما انقدر فکرش درگیر بود که نه تنها بهم محبت نمیکرد بلکه عصبانی هم میشد که چقدر گرمه برو اونور و اصلا حوصله نداشت.
    تازه مادر شوهرم و پدر شوهرمو با خواهر شوهرام و داماداشون و نوه ها 16 نفری رفتن شمال . دختراشم کلی هواشو دارن .
    تا روز آخر دوباره مامانش زنگ زد و شوهرم بدتر از همیشه ریخت بهم .
    منم رفتم بهش گفتم مامانت چی می گه چرا هر وقت باهاش حرف می زنی می ریزی بهم . با تمام عصبانیت بهم گفت به تو هیچ ربطی نداره . منم بغض گلومو گرفت و گریم گرفت . اونم بهم گفت انقد گریه کن تا حالت جا بیاد .دیگه ازش بدم اومد . بعدشم دوبار با مامانمینا بحثش شد مامانمینا هم به من گفتند که دیگه باهامون نمیان مسافرت .
    حالا از اون روز که اومدیم خونه همسرم از یه طرف بهم غر میزنه مامانمینا از یه طرف .
    انقد تنها شدم که دلم می خواد خودکشی کنم و بمیرم .از دست همه خسته شدم
    دیگه ازش دلسرد شدم .از اون از زندگی .
    ویرایش توسط مهسایی : چهارشنبه 21 فروردین 92 در ساعت 23:28

  2. #2
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    یکشنبه 28 شهریور 00 [ 14:58]
    تاریخ عضویت
    1391-12-05
    نوشته ها
    604
    امتیاز
    13,683
    سطح
    76
    Points: 13,683, Level: 76
    Level completed: 9%, Points required for next Level: 367
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    SocialTagger First ClassVeteran10000 Experience Points
    تشکرها
    3,960

    تشکرشده 2,293 در 573 پست

    حالت من
    Sepasgozar
    Rep Power
    0
    Array
    انقد تنها شدم که دلم می خواد خودکشی کنم و بمیرم .از دست همه خسته شدم
    دیگه ازش دلسرد شدم .از اون از زندگی .
    اول اینکه قرار نیست تا یه مشکل پیش اومد از این حرفا بزنی دختر خوب!
    هیچوقت نگو از شوهرم دلسرد شدم.از زندگیم...اگه این حرفا زیاد تکرار کنی از زندگیت هیچ لذت نمی بری.مشکل مال همه است...

    واینکه همسرت به مادرش وابسته س؟همسر شما تک پسره؟رابطه تو با مادرشوهرت چطوره؟
    یعنی به جز این بار شده که سر مادرشوهرت بحثتون بشه؟
    منم رفتم بهش گفتم مامانت چی می گه چرا هر وقت باهاش حرف می زنی می ریزی بهم
    اون روز چه جوری به شوهرت این جمله رو گفتی؟با مهربونی، با عصبانیت ،با ناراحتی از مادرشوهرت...

  3. #3
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 28 آبان 92 [ 23:41]
    تاریخ عضویت
    1391-5-11
    نوشته ها
    68
    امتیاز
    1,218
    سطح
    19
    Points: 1,218, Level: 19
    Level completed: 18%, Points required for next Level: 82
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    135

    تشکرشده 139 در 45 پست

    Rep Power
    0
    Array
    نه شوهرم بهش وابسته نیست اما مامانش انقدر آه و ناله می کنه اعصابشو خورد میکنه .
    آره داشتیم آخه قبلا از این گریه ها می کرد . کافیه 2 شب پیش من بخوابه . گریه هاش شرو میشه .
    پسر آخره 4 تا خواهر شوهر همشون ازدواج کردن بچه خواهر شوهر اولیم از من 3 سال بزرگتره کلا نوه هاشون بزرگ هستن.
    یکی از خواهر شوهرامم پیش اونا زندگی می کنه و تنها نسیتن.
    نه این اولین مشکلم نیست . واسه همین دیگه خسته شدم .خیلی اذیت شدم

    - - - Updated - - -

    عصبانی بودم سعی کردم بروز ندم . با ناراحتی بهش گفتم اما بهش حمله نکردم

  4. #4
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    شنبه 30 شهریور 98 [ 12:22]
    تاریخ عضویت
    1390-10-26
    نوشته ها
    711
    امتیاز
    11,022
    سطح
    69
    Points: 11,022, Level: 69
    Level completed: 44%, Points required for next Level: 228
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassVeteran10000 Experience Points
    تشکرها
    1,196

    تشکرشده 1,600 در 571 پست

    Rep Power
    104
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط مهسایی نمایش پست ها
    نه این اولین مشکلم نیست . واسه همین دیگه خسته شدم .خیلی اذیت شدم

    بقیه مشکلات چی بوده ؟

  5. 2 کاربر از پست مفید داود.ت تشکرکرده اند .

    بهار.زندگی (پنجشنبه 22 فروردین 92), شیدا. (پنجشنبه 22 فروردین 92)

  6. #5
    عضو پیشرو

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 07 خرداد 99 [ 14:53]
    تاریخ عضویت
    1391-12-22
    نوشته ها
    4,428
    امتیاز
    70,050
    سطح
    100
    Points: 70,050, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    OverdriveSocialTagger First ClassVeteran50000 Experience Points
    تشکرها
    14,753

    تشکرشده 14,732 در 3,979 پست

    حالت من
    Khonsard
    Rep Power
    790
    Array
    همسر شما بعد از 4 تا دختر و بعد از کلی انتظار ( فاصله سنی زیاد با خواهرهاش ) به دنیا اومده. برای مادرش جایگاه ویژه ای داره.
    این که مادرش نگرانش هست و بهش زنگ می زنه یا دلتنگش می شه چیز غیرعادی نیست.
    با غرغر و قهر هم بدترش می کنی. پناه می بره به جایی که دوستش دارند و بهش غر نمی زنند ( مادرش).
    ضمن این که مادرش هم نگران می شه که عروسم خوب نیست و پسرم را تامین عاطفی نمی کنه و نگران تر می شه و بیشتر زنگ می زنه.

    اگر عادی باشی و محبت مادر و پسر را بپذیری هم به خودت سخت نمی گذره و هم شوهرت ازت دور نمی شه.
    اگر درست رفتار کنی به مرور زمان این روابط تعدیل می شه.

  7. 2 کاربر از پست مفید شیدا. تشکرکرده اند .

    reihane_b (پنجشنبه 22 فروردین 92), ویدا@ (پنجشنبه 22 فروردین 92)

  8. #6
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    یکشنبه 28 شهریور 00 [ 14:58]
    تاریخ عضویت
    1391-12-05
    نوشته ها
    604
    امتیاز
    13,683
    سطح
    76
    Points: 13,683, Level: 76
    Level completed: 9%, Points required for next Level: 367
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    SocialTagger First ClassVeteran10000 Experience Points
    تشکرها
    3,960

    تشکرشده 2,293 در 573 پست

    حالت من
    Sepasgozar
    Rep Power
    0
    Array
    معمولا آقایونی که تک پسر هستند بعد ازدواج با این قبیل مشکلات روبرو هستند.و خانمایی که میخوان باهاشون ازدواج کنن باید خیلی سنجیده برخورد کنند.
    شما باید بتونی این حسادت مادرشوهرت رو نسبت به خودت کم کنی(معمولا این حسادت به وجود میاد! مادر احساس میکنه که پسرشو ازش گرفتن یا میخوان بگیرن! وبرای همین خیلی تلاش میکنه هرجور که شده اونو نزدیک خودش نگه داره)
    واینکه وقتی مادر همسرت ناراحتی میکنه شما هم نباید پیش همسرت باز غر بزنی وناراحتش کنی.میتونی تو یه فرصتی که از مادرش دور نیست ومادرش گریه نمیکنه! شما باهاش در مورد این موضوع صحبت کنی.
    . اونم بهم گفت انقد گریه کن تا حالت جا بیاد .دیگه ازش بدم اومد
    راستی نذار حرمت بین تو و همسرت از بین بره...اگه احترام نباشه زندگی به مشکلات جدی برمیخوره.

    ولی اگه در مورد مشکلت با مادرشوهرت یا شوهرت بتونی بیشتر توضیح بدی و کامل،دوستان بیشتر میتونن کمکت کنن.

  9. 2 کاربر از پست مفید reihane_b تشکرکرده اند .

    ویدا@ (پنجشنبه 22 فروردین 92), بهار.زندگی (پنجشنبه 22 فروردین 92)

  10. #7
    عضو فعال

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 16 اردیبهشت 94 [ 09:58]
    تاریخ عضویت
    1389-9-28
    محل سکونت
    ایران_شیراز
    نوشته ها
    3,166
    امتیاز
    21,370
    سطح
    92
    Points: 21,370, Level: 92
    Level completed: 2%, Points required for next Level: 980
    Overall activity: 9.0%
    دستاوردها:
    SocialTagger First ClassOverdrive1000 Experience Points10000 Experience Points
    تشکرها
    14,388

    تشکرشده 15,106 در 3,401 پست

    حالت من
    Shad
    Rep Power
    338
    Array
    مهسایی سلام

    این احساس آزردگی شما کاملا قابل درک هست.

    همسر شما آیا راضی به این مسافرت بود؟

    علت غر زدن کنونیش برای چیه؟

    بیشتر برامون از ناراحتی و مشکلت بگو تا دوستان راهنمایی کنن.

    منتظر پاسخت هستیم


    O.o°•♥خـــٌـدایــا راز دل با تــو چـہ گویَـم ڪِہ تــو خــود راز دِلــــی ♥•°o.O


    http://gifportal.ru/data/smiles/cveta-674.gif

  11. 2 کاربر از پست مفید ویدا@ تشکرکرده اند .

    reihane_b (پنجشنبه 22 فروردین 92), بهار.زندگی (پنجشنبه 22 فروردین 92)

  12. #8
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    جمعه 19 تیر 94 [ 19:52]
    تاریخ عضویت
    1390-7-30
    نوشته ها
    1,886
    امتیاز
    17,095
    سطح
    83
    Points: 17,095, Level: 83
    Level completed: 49%, Points required for next Level: 255
    Overall activity: 61.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassSocial1000 Experience Points10000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    9,194

    تشکرشده 9,663 در 1,930 پست

    Rep Power
    212
    Array
    سلام مهسایی عزیز

    فعلا خودتو نکش..حالا حالاها بات کار داریم.:o

    من فکرمیکنم مشکلاتت چند دسته است.

    1-اینکه عید بهت خوش نگذشته و اعصابت بابت این موضوع خورده.
    2-اصل ارتباط وابسته گونه همسرت و مادرش.
    3-ازردگی که تو دلت جمع شده از همه چی.از مسافرت،از حرفی که شوهرت زد،از غرغر خونوادت،از مادرشوهرت،از اینکه شوهرت شب میگه برو کنار و...

    به نظر من اول به خونوادت بگو دست از غرغر کردن بردارن.نمیدونم خونوادت چه جورین اونجوری که بهتره بهشون بگو که تقصیر تو نبوده که اینطور شده و دلت میخواد بعد اون سفر پردردسر یه کم ارامش داشته باشی و تازه این مشکلات اول هر زندگی هست.اینجوری حداقل یه مدت دست از سرت بر میدارن.

    عید رو هم بیخیال شو چون به هرحال گذشته و بازم میتونی بری سفر و خوش بگذرونی.

    بعد باید ازردگیت حل بشه.اگه هی تو دلت تلنبار بشه ناراحتت بیشتر میشه و هر دفعه که یه مشکلی پیش بیاد همه ناراحتیای قبلیت برات زنده میشن.
    الان یه چند روز کارای مورد علاقتو انجام بده.تنفس عمیق،گوش دادن به موسیقی بی کلام،رفتن به پارک تو این هوای عالی،ملاقات یه دوست قدیمی و...که برای چند ساعت تو رو از این فضا دور کنه.
    اینا فقط برای اینه که لبه تیز ناراحتیت گرفته بشه وگرنه اخر سر باید با همسرت حرف بزنی و اون از دلت در بیاره.بعد یکی از اون لحظاتی که بین تو و همسرت خوبه رو انتخاب کن،بسته به موقعیت یه لباس خوشگل،یا شام خوشمزه یا دسر یا کارای رومانتیک طراحی کن.بعد اروم اروم بهش بگو که دلت شکسته انتظار این حرفو ازش نداشتی.درکش میکنی اما...خلاصه یه کاری میکنی که شوهرت یهو حس میکنه دیو دو سره و عجب عمل شنیعی انجام داده بوده.شوخی کردم.

    کم کم شوهرت ازت عذرخواهی میکنه یا به یه طریق دیگه از دلت در میاره.و حتی ممکنه خودش زبون باز کنه و از احساسش راجب این قضیه بگه مثلا بگه خودشم از تماسای مادرش ناراحته،یا بگه نگران مادرشه یا بگه بابت مادرش عذاب وجدان داره و...
    اینجوری تو حداقل میفهمی جریان از چه قراره.شوهرتو بهتر درک میکنی.اونوقت شاید بتونید با همفکری باهم راه چاره ای پیدا کنید.
    اگه نشد بیا اینجا بگو همسرت چی گفت شاید با کمک کارشناسا یا مشاره حضوری راه حل اساسی پیدا بشه.
    یادت باشه اگه همسرت حس کنه درکش میکنی بیشتر بهت اعتماد میکنه و به راه حلات گوش میده.

    پ.ن:تمرینات تنفسی،دوش گرفتن و پیاده روی رو تو نوشته های اقای sci با سرچ کردن میتونی پیدا کنی.

    موفق باشی

  13. 2 کاربر از پست مفید بهار.زندگی تشکرکرده اند .

    asemani (پنجشنبه 22 فروردین 92), ویدا@ (جمعه 23 فروردین 92)

  14. #9
    مدیران انجمن

    آخرین بازدید
    سه شنبه 30 خرداد 02 [ 12:14]
    تاریخ عضویت
    1388-7-01
    محل سکونت
    همین حوالی
    نوشته ها
    2,572
    امتیاز
    64,442
    سطح
    100
    Points: 64,442, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 25.0%
    دستاوردها:
    VeteranSocialRecommendation Second ClassTagger First Class50000 Experience Points
    تشکرها
    13,202

    تشکرشده 14,121 در 2,560 پست

    حالت من
    Mehrabon
    Rep Power
    305
    Array
    سلام
    به تالار همدردی خوش اومدید
    اول از همه :
    یه مقدار به خودت روحیه بده ...
    یه مقدار به خودت توجه کن
    یه مقدار هم مواظب خودت باش

    دوم :دقت داشته باش که نحوه برقراری ارتباط بین شما و خانواده ها کمی خدشه دار هست ، یعنی بعضی جا ها افراط داشته ای وبعضی جاها کم گذاشته ای

    سوم: یادت باشه که شما تازه ازدواج کرده ای و مثل هر تازه عروسی، باید تجربه کنی تا یاد بگیری ، پس دست از خودخوری و ناراحتی بردار و به فکر راه حل باش

    چهارم : یادبگیر که روش درست زندگی کردن یعنی حل درست مشکل

    حالا به مسائل زیر دوباره فکر

    *** چرا وقتی پارسال رفتی مسافرت بهت خوش نگذشت؟
    اگر حال خوش من وابسته به شخص دیگر ، محیط خاص ، شنیدن حرف و سخنی مخصوص و ... باشه ، اون وقت از نظر منطقی ، نمیشه همه امکانات واسه خوشحالی من جور بشه ، به همین خاطر آدم های اماتور و ناپخته دچار مشکل می شوند و مرتب می خوره توی ذوقشون و غصه دار می شن ، پس بهتره روی این موضوع با دقت بیشتری کار کنیم تا حال خوش و ناخوشمون دست خودمون باشه ... آخه ما ارباب خودمون هستیم نه اینکه اسباب و شرایط ارباب ما
    *** چرا وقتی شوهرت گفت با خانواده شما میاد مسافرت ، شما اونقدر خوشحال شدی که هزار و یک کار کردی؟؟؟؟
    ببین خانومی واکنش شما خیلی هیجانی بوده ، به همین خاطر افراط داشته ای ، واسه همین شرایط را با رفتارهای هیجانی و احساسی ات به گونه ای آماده کرده که شوهرت فکر کنه ، چه کار بزرگی و چه ازخودگذشتگی داره انجام میده و به قولی "امر براش مشتبه شد" واسه همین بود که ذره ذره صمیمیت و توجه بین شما در طول مسافرت کاسته شد ، چون برای شوهرت انتظارات بی جا فراهم کرده ای !!!
    راه حل: توی تالار بگرد تاپیکی از سارا بانو با عنوان "احساسات زجرآور" پیدا کن و (بسیارمهم) پست های ستاره و فرشته و خودم رو حتما بخون...
    نکته: صرف خوندن نیست ها ، وقتی یه مقاله را می خونی ...با دیدگاه ، یادگرفتن بخون ، مثل اینکه می خواهی درس یاد بگیری... ریز بشو و ببین توی اون ها چه نکاتی را داره آموزش میده ، بعد سعی کن اون مطالب را یادبگیری ، تمرین کنی و عملی پیاده شون کنی

    *** چرا کلید کرده بودی روی شوهرت و تلفن های مادرشورت؟
    می دونم رفتار شوهرت و تلفن های مادرشوهرت جای سئوال داشته ، اما شما اگر بی تفاوت می بودی و اصلا اهمیت نمیدادی و رفتار عادی از خودت بروز می دادی ، شوهرت هم مجبور می شد رفتار عادی نشون بده ....

    *** از حالت مامانت این ها می فهمیدی اعصابشون خرد شده شوهرت با مادرش حرف میزده؟
    ببین اگه باز هم از روی حالات مامانت اینها بخواهی قضاوت کنی ، یادت باشه که باز هم به مشکل و ناراحتی برخواهی خورد ، تا جایی که مشکلت اونقدر بغرنج میشه که نشه حلش کرد
    راه حل: ذهن خوانی و قضاوت نکن ... و اصلا هم نذار فکرت به این سمت ها برود
    راه کار: تا این فکرها اومد سراغت ، به ذهنت بگو که به چیز دیگری فکر کنه (چیزهای مثبت )
    خیلی هم این تمرین سخت هست ، اما هر کس طاوس خواهد جور هندوستان کشد ( اگر زندگی عالی و رابطه عاشقانه با همسرت و خانواده ها می خواهی ، باید در این زمینه تلاش کنی)

    *** چرا اینقدر چسبیده بودی به شوهرت که بخواد بهت بگه "گرمه برو اونور"؟؟؟
    دخترجان ، به قول فرشته مهربان ،ماهی باش ، یعنی مثل ماهی که توی دستت نمی تونی نگهش داری و همش لیز می خوره ، تو هم مهربونی و ناز داشته باش اما در کنارش کمی خوددار باش تا دل شوهرت برایت تنگ بشه و اون بیاد دنبالت ، نگران نباش ، همچین که کمی خودت را سرگرم کنی ، شوهرت احساس دلتنگی می کنی و بدو میاد سراغت
    شما توی سفر اونقدر روی شوهرت و تماس های مادرشوهرت زوم کرده بودی که احساس خفگی برای هردوی شما ایجاد شده بود !!!

    توجه: اصلا رفتار مادرشوهرت و شوهرت را تایید نمی کنم ، چون به اونها که دسترسی ندارم که بهشون بگم ، اما تلاش می کنم تا شما جوری رفتار کنی که احساس بهتری داشته باشی

    *** چرا طوری رفتار کرده ای که بین همسرت و مادرت اینها گیر کنی و هردو طرف بهت غر بزنند؟
    نتیجه رفتارهای بالا میشه این وضعیت که الان توش هستی !!!
    چون به نادرست وظایف زیادی رو به دوش گرفتی و درصدد شدی که حمایت زیادی داشته باشی هم از شوهرت و هم از خانواده ات ... اما اگر این وسط به اندازه خودت رفتار می کردی ، الان این همه زیر فشار نمی بودی


    سعی کن از این به بعد نکات بالا رو بکار ببندی تا بتونی آرامشت رو دوباره بدست بیاری
    ویرایش توسط بالهای صداقت : پنجشنبه 22 فروردین 92 در ساعت 20:04

  15. 4 کاربر از پست مفید بالهای صداقت تشکرکرده اند .

    asemani (پنجشنبه 22 فروردین 92), maryam123 (پنجشنبه 22 فروردین 92), ویدا@ (جمعه 23 فروردین 92), باران بهاری11 (پنجشنبه 22 فروردین 92)

  16. #10
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 28 آبان 92 [ 23:41]
    تاریخ عضویت
    1391-5-11
    نوشته ها
    68
    امتیاز
    1,218
    سطح
    19
    Points: 1,218, Level: 19
    Level completed: 18%, Points required for next Level: 82
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    135

    تشکرشده 139 در 45 پست

    Rep Power
    0
    Array
    ممنون از پاسخ های به موقع همه دوستان .
    صداقت عزیز و دوستای خوب من از وقتی عقد کردم این مشکلات رو دارم . تمام راه هارو امتحان کردم . به مادر شوهرم محبت کردم . واسش هدیه خریدم . همیشه پیشش میرم و بهش سر می زنم .
    اما با رفتاراش انقدر اعصاب شوهرمو خرد می کنه که نمی تونی تصور کنی . در طول هفته من و شوهرم خیلی هم دیگه رو می دیدیم . انقدر بهش گفته که تنهام/ بیرون رفتنامون قطع شده. خونه ما هم 5 شنبه و جمعه که میاد [8 شب 5شنبه میاد شنبه هم صبح زود میزنه بیرون از خونمون و می ره پیش مامانش ) تو این 1شب و نصفی 7 بار بیشتر باهم صحبت می کنند . مردا رو هم که می شناسید وقتی می رن تو لک بیرون اومدنشون با خداست . منم احساس دارم نمی تونم با یه آدم دپرس کنار بیام . هر کاری که شما فک کنید کردم . یه مدت به شوهرم و مادرش کاری نداشتم و به هر دوشون محبت می کردم . اما رابطشون بیشتر و بیشتر شد .
    انقدر ناز کردم انقدر مثل ماهی لیز خوردم اما نشد . انقدر فکرش درگیره و احساس نگرانی داره دیگه میلی به با من بودن نداره .
    با مادرم هم صحبت کردم گفتم مامان جان من و شوهرم مشکل خاصی نداریم اختلاف سلیقست. پس فردا مشکلاتمون با هم حل شه و با هم آشتی کنید شما بده میشیدا . و قبول کرد. اما بیچاره حق داره بهم می گه اگه با ما اومد مسافرت ما چیزی از بودنش نفهمیدیم همش تو فکر بود و حواسش پیش مامانشینا.
    پارسال بهم خوش نگذشت چون من هنوز همسرمو درست نمی شناختم با روحیاتش آشنا نبودم و قرار بود دو نفری بریم سفر اما مادرش انقد گریه کرد که شوهرم ازم خواهش کرد با اونا بریم منم به خاطر اون قبول کردم.تو مسافرت کلی جلوی خواهرشوهرام موذب بودم اونا باهم حرف می زدن و می خندیدن . اما من چون به برخورداشون آشنا نبودم سعی میکردم کمتر صحبت کنم تا از دستم دلخور نشن.


    - - - Updated - - -

    اگه پسرشو دوست داشت دلش می خواست اونم بهش خوش بگذره . نه اعصاب همه ما رو خرد کنه . با غریبه که نیمده سفر . با محرمش اومده .
    انقدر در گوشش خوند که بیا رازدلتو به من بگو من مادرتم به من نگی به کی میگی دعای مادر گره کارتو باز میکنه و ... از این جور حرفا که دیگه شوهرم حتی کوچکترین حرفاشم به من نمیزنه .(جلوی منم میگه )
    همیشه حرفاشو به من میزد.درد دل میکرد. منم فقط گوش می دادم و ناراحتش نمی کردم و اونم همیشه راضی بود.
    تازگیا وقتی بهش می گم چرا ناراحتی اتفاقی افتاده ؟ میگه نه مشکلات خودمه . بهش می گم من که سنگ صبورتم کی از من آخه به تو نزدیکتره ؟ می گه مادرم 28 ساله مادرمه . تو تازه اومدی.
    خیلی قلبم شکست وقتی اینو شنیدم .
    یه چیزیم که هست . اوایل شوهرم رابطه خوبی با مادرش و خونوادش نداشت و همیشه بهم می گفت ازشون خسته شدم . اما نمی دونم چی شد که این جوری شد.
    منم تو روابطشون دخالت نمی کردم نه بدی میگفتم نه خوبی.

    - - - Updated - - -

    تازگیا خواهر شوهرم عروس اورده واسه پسرش.قبل عید بله برون کردن.
    انقدر مادرشوهرم جلوی شوهرم ازش تعریف کرد که نگو. عروسش گفته فلان عروسش گفته بیسار .
    اونم وقتی اینا رو میشنیدمیومد به من می گفت اما لحنش مثل همیشه نبود .
    من خونواده سرشناسی دارم چهره زیبا و با نمکی دارم و مهربونم دلم نمی خواد دل کسی رو بشکنم .(دیگران میگن.)
    به شوهرم می گفتم خوب به سلامتی من که چیزی کم ندارم اما شوهرم می گفت نه اون فلانه و بی ساره .
    هنوز هیچکس ندیده بودش این حرفا رو می زدن .
    عید هم پسر خواهر شوهرم با خونواده خانمش رفتن شمال 1 هفته کلی بهشون خوش گذشته بود اونوقت من اینطوری شدم.
    نمیدونم اینم انصافه . مامانه منم این کارارو بکنه خوبه؟


    - - - Updated - - -

    بله همسرم راضی بود بریم سفر حتی مامانمینا چند بار ازش پرسیدن با خونواده خودت نمی خوای بری اونم گفت نه .

    - - - Updated - - -

    خودم قبول دارم که هیجانی برخورد کردم اما قبلش هم خیلی صبر کردم . تو کل این چند روز فقط روز آخر صدام در اومد .


 
صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. فرهنگ عزاداری ما - اتفاقات عاشورا و درسهای آن
    توسط گیسو کمند در انجمن اعتقادی،‌اخلاقی
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: یکشنبه 03 آبان 94, 12:00
  2. عزاداری شوهرم و مشکلات بعدش
    توسط گلچهره در انجمن درگیری و اختلاف زن و شوهر
    پاسخ ها: 2
    آخرين نوشته: یکشنبه 21 آبان 91, 20:19
  3. یادداشت های عزرائیل
    توسط gole maryam در انجمن گسترش خلاقانه افکار و احساسات
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: یکشنبه 12 اردیبهشت 89, 08:35
  4. عزرائیل................
    توسط دانا در انجمن داستان و حکایت آموزنده
    پاسخ ها: 12
    آخرين نوشته: دوشنبه 07 بهمن 87, 17:05

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 07:54 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.