عید شوهرم تصمیم گرفت که امسال با خونواده من بریم سفر . وای انقدر خوشحال بودم که دلم می خواست هر کاری که همسرم دوست داره واسش انجام بدم .
ما 1 سل ونیمه عقد کرده ایم 15 روز پارسال عید رو با اونا رفتم سفر . اصلا بهم خوش نگذشت چون تازه 1 ماه بود عقد کرده بودم . هنوز شوهرمو نمیشناختم با 16 نفر دیگه هم باید هم سفر می شدم.
خلاصه بگذریم. منم واسه تشکر از همسرم یه هفته خونه مادرشوهرم موندیم و عید دیدنیهارو انجام دادیم واسش خرید کردیم و به مادر شوهرم محبت کردم کلی .
هفته دوم بود که راه افتادیم سمت مشهد . چشمتون روز بد نبینه تلفنای گریه دار مادر شوهرم شروع شد .و از همون اول شوهرم می رفت تو فکر حرف نمیزاد .
من و مامانمو داداشمو بابامو شوهرم با یه ماشین رفتیم .
هر روز 5 بار 6 بار زنگ میزدن بهم تا جایی که اعصاب مامانمینا خورد شد . اما به شوهرم چیزی نمی گفتن من از حالتشون می فهمیدم.
فکر کنید هر روز ناراحت بود و منم چیزی بهش نمی گفتم . هر شب پیشم می خوابید اما انقدر فکرش درگیر بود که نه تنها بهم محبت نمیکرد بلکه عصبانی هم میشد که چقدر گرمه برو اونور و اصلا حوصله نداشت.
تازه مادر شوهرم و پدر شوهرمو با خواهر شوهرام و داماداشون و نوه ها 16 نفری رفتن شمال . دختراشم کلی هواشو دارن .
تا روز آخر دوباره مامانش زنگ زد و شوهرم بدتر از همیشه ریخت بهم .
منم رفتم بهش گفتم مامانت چی می گه چرا هر وقت باهاش حرف می زنی می ریزی بهم . با تمام عصبانیت بهم گفت به تو هیچ ربطی نداره . منم بغض گلومو گرفت و گریم گرفت . اونم بهم گفت انقد گریه کن تا حالت جا بیاد .دیگه ازش بدم اومد . بعدشم دوبار با مامانمینا بحثش شد مامانمینا هم به من گفتند که دیگه باهامون نمیان مسافرت .
حالا از اون روز که اومدیم خونه همسرم از یه طرف بهم غر میزنه مامانمینا از یه طرف .
انقد تنها شدم که دلم می خواد خودکشی کنم و بمیرم .از دست همه خسته شدم
دیگه ازش دلسرد شدم .از اون از زندگی .
علاقه مندی ها (Bookmarks)