سلام دوستان عزیز
من نیلوفر هستم و 26 سالمه، داستان زندگی من از این قراره که سال پیش توی همچین روزهایی با یک آقایی که به نظرم موجه و بسیار مهربان و خونگرم بود آشنا شدم، محبت این آدم انقدر به دلم نشسته بود که نتونستم ازش دل بکنم و وارد یک رابطه ای شدم که هیچ هدف خاصی نداشت، البته من دلم میخواست که این رابطه به ازدواج ختم بشه اما هیچ وقت نتونستم حرفم رو به اون بزنم چون همیشه فکر میکردم که اگه اون باید تصمیم بگیره و قدم جلو بذاره، ما تقریبا هیچ مشکل دیگه ای با هم نداشتیم. اما این سردر گمی من رو خسته کرده بود و از طرفی همه اطرافیانم ( خواهرم و دوستانم) بهم میگفتن که نباید زیاد به این رابطه دل خوش کنم و باید هرجوری که هست تکلیف خودم رو روشن کنم. اما واقعا نمیدونم چرا انقدر برام سخت بود و هیچ وقت نمیتونستم در مورد ازدواج با ایشون صحبت کنم. اونم هیچ وقت حرفی نمیزد. اما من از مجموع رفتارها و حرفهاش میفهمیدم که من رو دوست داره و به اینکه باهم ازدواج کنیم هم فکر میکنه مثلا چند بار نظر من رو در مورد اینکه اگه مجبور بشم توی شهرستان زندگی کنم پرسیده بود، چون اون موقع ممکن بود واسه کارش مجبور بشه که بره شهرستان و منم یه جورایی بهش جوابی ندادم و فقط گفتم که مطمئنم کارش توی تهران درست میشه !!! خودم میدونم که این فقط یک حرفه و نمیشه خیلی برداشت ازش کرد. به هرحال این رابطه یه 5 ماهی طول کشید تا اینکه من یکی دوبار رفتارهای مشکوکی ازش دیدم :cool: یکیش این بود که یه شب من بهش اس ام اس شب بخیر دادم و اون در جوابم اونم بعد از یکی دوساعت گفته بود که " نه عزیزم من که تا تورو خواب نکنم نمیخوابم" !! خوب من بهش شک کردم اما اون گفت که اون موقع سرش شلوغ بوده و اس ام اس من رو اشتباه خونده و اینا!! راستش من دیگه بعد از این ماجرا خیلی حساس شده بودم و به هرچیزی گیر میدادم تا اینکه بالاخره هم سر این گیر دادنها رابطمون تموم شد. راستش من خودم میدونستم که بیخودی دارم حساسیت به خرج میدم اما دلم میخواست که مطمئن باشم برای اون مهم هستم به هرحال توی این درگیریها یه بار ازش پرسیدم که قصدش از این رابطه چیه و اونم بهم گفت که رابطه ما از دوستی نمیتونه فراتر بره چون ما باهم تفاوتهایی داریم مثلا اینکه من نمیتونم برم شهرستان!! وقتی من سعی کردم که براش توضیح بدم سو تقاهم پیش اومده اون گفت که اصلا مشکل از من نیست و اون کلا قصد ازدواج نداره و بنابراین من هم رابطمون رو تموم کردم. بعد از این ماجراها اون چندبار ازم خواست که باهاش برم بیرون اما من هربار بهش میگفتم که نمیشه تااینکه یه بار بعد از 2 ماه از جداییمون باهاش رفتم بیرون اما اون بازم حرف خاصی نزد فقط گفت که خیلی خستته است و باید سریعتر کارهاش رو جمع و جور کنه و کتابش رو چاپ کنه و از تز دکتراش دفاع کنه و ... منم سعی کردم بهش دلداری بدم و گفتم که میتونم بهش کمک کنم، تا اون روز مطمئن بودم که کسی توی زندگیش نیست اما بعد از اون روز یه رفتارهای ضد و نقیضی داره که من نمیدونم به خاطر حجم زیاد کارهایی که باید انجام بده هست یا بخاطر اینکه دلش نمیخواد منو ببینه؟ مثلا اینکه توی کتابش اسم یکی از شخصیتها رو به اسم و فامیل من تغییرداده اما از طرفی حتی واسه تولد من باهام نیومد بیرون!! خودش چندبار گفت که باید بریم بیرون اما باز خودش گفت که سرش شلوغه ( که البته واقعا شلوغ بود) و نیومد!! حالا من موندم و نمیدونم که کاری از دست من برمیاد یا نه؟ درسته که من احساسم رو بهش بگم؟ من چطوری باهاش حرف بزنم که بتونم رابطه رو به سمتی که خودم میخوام هدایت کنم؟ خواهش میکنم راهنماییم کنید. به ویژه آقایون
علاقه مندی ها (Bookmarks)