سلام دوستان. من عضو جدید تالار هستم. ازتون تقاضای کمک دارم
من یکسال با آقایی نامزد بودم و به هم زدم الان یکسال هم هست که از این قضیه میگذره. اما من هنوز نتونستم فراموش کنم. نه اون آقا رو بلکه له کردن غرورمو اذیت و توهین هاشون رو.
قضیه از این قراره :
تو این یکسالی که من با اون آقا نامزد بودم کلی از طرف خانواده شون به من وخانواده ام توهین شد. نه اینکه بیان مستقیما توهین کنن .با کارهاشون و رفتارشون توهین می کردن. ما با هم نسبت فامیلی داشتیم و من و اون آقا از لحاظ تحصیلی دقیقا مثل هم بودیم ولی از لحاظ قیافه من از اون سرتر بودم جوری که همیشه میگفت تو حیفی واسه من، من زشتم. اما چون اونا یه کم وضعیت مالیشون بهتر از ما بود منو به عنوان عروسشون قبول نداشتن. این وسط پسرشون به اصطلاح عاشق بود و اصرار میکرد. من چند بار خواستم به هم بزنم اما میگفت من دوستت دارم تقصیر من چیه که خانواده ام اینطورین؟ چند بار رفتیم پیش مشاور و حتی مشاور هم معتقد بود خانواده ایشون بیخودی دارن بهونه میارن. مثلا یه بار میگفتن مامان بزرگش (مامان بزرگ من منظورشون بود) بد اخلاقه یا داییش اینطوریه عمش اون طوریه. کسی نبود بگه خودتون از آسمون افتادین؟ این وسط اون آقا مدام گریه و زاری که من ولش نکنم. نمی دونم چرا همون موقع نفهمیدم که بچه ننه ست و حتی نمی تونه بهشون بقبولونه که حق انتخاب داره منو دوست داشت اما حاضر نبود به خاطر من اینکه منو از دست نده جلوی خانواده اش بایسته. من توقع نداشتم که بره بی احترامی کنه اما حق من بود که تکلیفم مشخص بشه. خلاصه بعد از کلی ماجرا یه جلسه اومدن خونمون اونم مادرش از اول تا آخرش از پسرش تعریف کرد که اله و بله و انگار آسمون سوراخ شده و پسر ایشون افتاده پایین و خانواده ام منو از سر راه آوردن.
مادرش نذاشت کسی حرف بزنه. حتی شوهرش هم ساکت نشسته بود و همش خودش حرف میزد. قرار شد بعدا بیان بله برون. اما افتاد توی محرم و صفر و بعدش هم بهانه های جدید. همش با هم دعوا میکردیم سر این موضوع. حتی من چند کیلو وزن کم کردم و کاملا عصبی شده بودم اما به جای اینکه کاری کنه گریه زاری میکرد یا با من دعوا میکرد اما حاضر نبود به خانواده اش فشاری بیاره. سری قبلش هم با تهدید من خانواده شو راضی کرد اونم با کوتاه اومدن سر مهریه ای که قبلا من و اون توافق کرده بودیم. بی خبر از من خانواده اش شرط گذاشته بودن که یا مهریه اش باید پایین باشه یا جهاز کامل بده (تو شهر ما اصلا جهاز رسم نیست) بخاط اون آقا من سر مهریه هم کوتاه اومدم اما مادرش زنگ زد به مامانم و به جای عذر خواهی به خاطر دیر کردنشون با لحن طلبکارانه به مامانم گفت پسر ما هیچی نداره همه چی با خودتون دیگه پس فردا فشار نیارین که عروسی بگیره حتی حرف جهاز هم پیش کشید و گفت دخترتون هنوز سر کار نرفته. اینجا بود که تلفن قطع شد به خاط خراب شدن خطها و من دیگه اجازه ندادم زنگ بزنن و گفتم همه چی تموم. کلی بااون آقا کل کل کردیم و گفت همه چی رو خراب کردی چون دیگه جرات نداشت با خانواده اش صحبت کنه. همه چی همین جوری تموم شد. حالا یکسال گذشته و من نمی تونم کارهاشونو فراموش کنم. قبلا اینطوری نبودم و اگه کسی بدی می کرد فراموش می کردم اما بعد از این قضیه نمی تونم. هم بخاطر این مسئله هم مسائل دیگه افسردگی گرفتم و دو ماهه تحت نظر دکترم. خسته ام. چند بار خودمو مجبور کردم ببخشمشون و همه چی رو فراموش کنم اما از ته دلم نتونشتم ببخشم. همین مسئله عذابم میده. در ضمن خونمون به هم نزدیکه و بدبختانه هر از گاهی تو خیابون می بینمش. کمکم کنید دیگه طاقت ندارم. خیلی خسته ام.
علاقه مندی ها (Bookmarks)