متاسفانه بعد از 5سال زندگی مشترک، با خانواده شوهرم به شکل وحشتناکی مشکل پیدا کردم، آسیب روحی شدیدی بهم وارد شده و مدام گریه ام میگیره.
2سال خارج از کشور زندگی می کنم و به شدت تنها
مدت 1ساله خواهر خودم (6سالک کوچکتر از من) و خواهر همسرم (3سال کوچکتر) و برای ادامه تحصیل به خارج آوردیم، یه کشور دیگه، منتها هر دو در یک رشته و یه محل مشغول به تحصیل شدند. و هر دو هم اتاق!!!! و ...عمده مشکلات ما از پارسال استارت خورد.
من از قبل ارتباط نزدیکی با خواهرشوهرم نداشتم، کلا امواجش، گفتارش، حرکاتش من رو همیشه طرد می کرد. متاسفانه این حالت بین خواهرم و اون دختر از همون لحظه اول هم خونه شدن شکل گرفت و بعد 2ماه منجر به درگیری شدیدی بینشون شد، طوریکه حتی میخواسته خواهرم رو کتک بزنه. این شد که خواهرم شبونه خونه اش رو عوض کرد و رفت. بعد مدتی مجدد خواهر شوهرم راه دوستی و باز میکنه و مرتب خونه خواهرم تشریف فرما میشن، هر شب ... تو مدت 5-6 ماهی که دور از هم زندگی می کردن، خوب ارتباطشون دوستانه تر بود تا اینکه اون دختر زیر پای خواهرم نشست که برای صرفه جویی مالی بریم اتاق مشترک بگیریم، از خواهرم انکار و از اون اصرار که ما دیگه دعوامون نمیشه، اخلاقت اومده دستم، دلت پاکه ... دیگه میشناسمت و بالاخره رامش کرد.
مشکلات اون دو نفر مرتب به من منتقل میشد، خواهرم به شدت کلافه بود و واسم درد دل می کرد. خواهرشوهرم به شدت آدم عصبی، رک و حسودیه و تمامی حرکات خواهرم رو زیر ذره بین خودش داشت. از اینکه من تو درسا به خواهرم کمک می کردم زجر می کشید، جوریکه دائم بهش می گفت نمره هات مال خودت نیست (خرش گنده!!!)، من خودم این نمره ها رو میگیرم... از اینکه خواهرم با دیگرون زود جوش میخورد و بقیه بهش توجه داشتن، می ترکید. خواهرم رو به خاطر اعصاب آرومش زیر باد انتقاد می گرفت. و تناقضات ریز اخلاقی دیگه که هر دو کاملا روی اعصاب هم بودن. واین تنشها به من منتقل میشد. اوایل رابطشون خیلی وساطت می کردم ولی در دراز مدت دیگه خسته شدم و بی خیال و فقط حرص می خوردم.
3ماه پیش سر جریان امتحان خواهرم و بررسی امکان تقلب کردنش، درگیر بحث با خواهرشوهرم شدم. داشتم با تلفن با خواهرم صحبت می کردم که چه کار کن چه کار نکن، اون هم 2-3 تا جمله از خواهر شوهرم نقل کرد ... من هم در جواب خیلی خونسرد گفتم گوش نکن بهش. و اون دختر صدای منو شنید و غوغایی راه انداخت ... که چقدر تو بدذاتی... وایه همین خیر نمیبینی تو کارات ... برو ذاتت و عوض کن.
من هم عصبانی شدم و باهاش وارد بحث ... بحث به کینه های قدیمی کشیده شد و من هم اون نکته های منفی که تو این 5 سال از خوانوادش تو دلم بود به زبون آوردم و این شد که از خواهز شوهرم یک کوه آتشفشان ساختم. چند روز بعدش اومدن مسافرت خونمون واسه 2 هفته و در اولین برخورد توی ترمینال خیلی سرد سلام کردیم، کل اون شب رو من یاهاش سرسنگین بودم و این شد که آتش خشمش شعله ور .... فردای اون شب دعوای شدیدی بینمون شکل گرفت و 2روز ادامه داشت. شوهر بیچارم هیچ دخالت نکرد و فقط به جیغ و فریاد زدنها و بد و بی راه بار من کردنها گوش می کرد. بالاخره من کوتاه اومدم و عذرخواهی کردم و جو رو به ظاهر آروم. و متاسفانه خواهرشوهرم رو گستاختر.... طی این 2-3 ماه دائم خواهرم رو تهدید می کرد که پدر جفتتون و در میارم، پام به ایران برسه ... 1بار هم خواهشانه ازش خواستم که به هم وقت بدیم و دست از تهدید برداره، این تهدیدها ممکنه زندگی مشترک من و برادرت رو که خیلی برام مهمه به هم بریزه، و اون اعتراف کرد که آره معلومه برادرم رو خیلی دوست داری ولی من تهدیدی واسه شما نیستم.
2ماهی به همین منوال دوری و بی سر و صدا و بی خبری گذشت. تا هفته پیش که جنگ جهانی بین خواهرها اتفاق افتاد. و پای من و شوهرم وسط کشیده شد. به خاطر فحاشی های خواهرش به من، به شدت عصبانی شدم و شوهرم و تهدید کردم، اون بیچاره هم فقط با یک داد به خواهرش گفت بس کن.
اون شب تمام شد و فرداش مادرشوهرم زنگ زد به من و با طرح سوال در موزد خواهرها، یک دفعه هار شد، هی جیغ میزد و به من فحش می داد... پسرم باید طلاقتو بده... و من هم در حالت شوک به فحشاش گوش می کردم. به همسرم هم بسیار فحاشی کرد و بهش گفت که بی غیرته و به خانوادش خیانت کرده و دیگه همچین پسری نداره.
نگو که اون دختر تهدیش رو عملی کرد، به خانوادش تماس میگیره و با جیغ و گریه و زاری از راه دور وقایع رو با ضریب غلو 100 در عرض نیم ساعت تعریف . که 1 ساله خون به جگر شده و من و خواهرم نابودش کردیم، از اتفاقاتی که تو خونه من افتاده بود گرفته تا بر ملا کردن تمامی رازهای خواهرم که در زمان دوستیشون براش گفته بود و از ما انسانهای کثیفی ساخت ... و پدر و ماردم رو لعن و نفرین به خاطر تربیت ما ...
1هفته اس خواب و خوراک حروم شده بهم.... این اولین باری بود که همچین اتفاقی بین من و مادرهمسرم افتاد. و فهمیدم بسیار زن عصبی، وحشی و بد دهنی می تونه باشه ... یک بیمار روانی ... خیلی ترسوندم ... تمام بدنم داشت میلرزید... اگه دم دستم بود مطمئنم کتکم می زد.
بعد 2روز قطع رابطه به همسرم زنگ زد و سر این مسائل خیلی با هم بحث کردن و بیچاره شوهرم که هم میخواست مادرش و آروم کنه و هم واقعیات رو در دفاع از من بازگو کنه...
و من موندم و ضربه روحی بدی که بهم وارد شده ... دائم فحش ها و نفرینهاشون میاد تو ذهنم .... و شوهر بیچارم که غصه من و میخوره ...
نمی دونم باید این رابطه رو من درست کنم، اصلا باید درستش کرد؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)