سلام
من حدود 6 ماه میشه که ازدواج کردم . یک سال هم عقد بودیم . من 22 و شوهرم 23 سالشه . من دانشجوام و ایشون کارمند
نمیدونم از کجا و چجوری بگم اما خیلی خیلی با خونوادش مشکل دارم
مشکل که میگم منظورم از لحاظ ارتباطی نیست . از نظر ارتباطی باهاشون خوبم و صمیمی تا حدی که گاهی از این همه صمیمیت خودم حالم بهم میخوره.
خونواده ی شوهرم یه خونواده ی مذهبی مدرن(!) هستن . و تاحد زیادی خرافاتی . با زبونشون همه کاری میکنن . اما من از یه خونواده ساده و بی تکلفم . اگه از چیزی بدم بیاد نمیتونم وانمود کنم که ازش خوشم میاد . اگه از کسی ناراحت باشم نمیتونم قربون صدقش برم . اما اونا دقیقا نقطه مقابل منن
نمیدونم چرا اما از تمام کاراشون حرصم میگیره . از اینکه شوهرم هرروز بره خونه خواهرش سر بزنه لجم در میاد از اینکه توو بازار بهم میگه واسه خواهر شوهرت اینو عیدی بخر لجم میگیره . دوس ندارم تا این حد خونوادشو دوس داشته باشه
شبا موقع خواب همه فکرم اونا و رفتاراشونه . دلم نمیخواد عیدا با اونا بریم عید دیدنی دلم نمیخواد هرجا میریم با اونا باشیم . دوس دارم مستقل باشیم . دوتایی باهم بریم بگردیم . میترسم بهش پیشنهاد رفتن گردش و سفر بدم اونم بگه با خونوادش بریم .
میدونم احساسام غلطن اما هرکاری میکنم نمیتونم احساسات بدم رو از بین ببرم
من از آدمای دو رنگ و دو رو به شدت بدم میومد که سرم اومد
چی کار کنم؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)