سلام اعضای محترم.
بعد از تغییرات اخیر تالار، پسورد این کاربری برای من ارسال شد(شمیم الزهرا1 دیگه نیست)
بنده با کاربری شمیم الزهرا1 پستی به نام ناتوانی در برقراری تعادل بین همسر و مادرم زدم، که دو تا از عزیزان به من پاسخ دادند.که صد افسوس که من نمیدونستم دیگه این پست موقع تغییرات حذف میشه و هیچ کپی از حرفاشون برنداشتم و از این دو عزیز هم معذرت میخوام.
تا جایی که در خاطر دارم پاسخ اول با این مضمون بود که رضایت همه رو نمیشه جلب کرد و این رفتاری منفعالنست.که قطعا درسته و بنده هم متاسفانه این اشکال را قبل ازدواج نیز داشتم.اما در قبال دوست و فامیل و... این رفتار اشتباه است.اما رضایت همسر و مادر وظیفه شرعی من هم تلقی میشه.
دوست دوم فرموده بودند که تایپیک اول من با نام تفاوت های اعتقادی من و همسرم ایا حل شده؟ نه متاسفانه اصلا حل نشده اما با گذشت این مدت من پذیرفتم که حرفهای همسرم قبل ازدواج و رفتارهاشونو فراموش کنم و بپذیرم که اعتقادات فعلی ایشون همینه و من باید باهاش کنار بیام.البته در این بین من به ایشون نسبت به اوایل ازدواج خیلی شبیه تر شدم اما ایشون تغییری نکردند(بنده کمتر به مسائل عتقادی الان بها میدم متاسفانه)، و الان این موضوع البته تا زمانی که نخوایم بچه ای بیاریم برای من مسئله ای نیست.و این کاربر محترم گفتن چرا دقیق توضیح نمیدین که من نمیدونستم باید چطوری اینهمه مطلب رو کاملتر بگم و لطفا ازم سوال بپرسین تا ذهنم باز شه.
سعی میکنم کامتر از ابتدا بگم
من 1ساله خونه خودم هستم و 1سالو سه ماه در عقد بودیم.21 سالمه و ترم اخر مهندسی صنایع و همسرم 28 ساله و لیسانس عمران و شاغل هستن.
من خانواده کم جمعیت و نسبتا مذهبی و تحصیل کرده دارم و از نظر مادی مشکلی نداریم (پدرم بعد ازینکه به خونه خودمون رفتیم برای من ماشین بهتری خریدن و خونه ای خیلی خوب به نامم خریدن که تا دوماه دیگه اونجا میریم چون همسرم خونه نداشتن)و ایشون خانواده پر جمعیت با پدرو مادری مذهبی اما متاسفانه به جز یک خواهرشون بقیه بچه ها کمتر به مسائل اعتقادی اهمیت میدن و از نظر مادی کاملا متوسط (البته قبل ازدواج اینطور نشون نمیدادن) و خانواده ای تحصیل کرده و بسیار محترم هستن.
همسر من پسر بزرگ و فرزند چهارمن و من فرزند سوم و اخر و تک دختر هستم.
ازدواج کاملا سنتی بود.مادرو پدرم در سفری با خواهر و شوهر خواهر همسرم اشنا میشن و بعد به خواستگاری من میان.
مشاوره قبل ازدواج به من گفت که این اقا شخصیتی متکبر و خود رای دارن و موافق ازدواج نبودن.اما نمیدونم چرا من به شدت رام ایشون بودم و برام جذاب بودن.
به هرحال من با خواست خودم ازدواج کردم.
اوایل اولین اختلافات سر مسائل مذهبی بود. سر نوع مجلس .اینکه اقایون نامحرم از نظر من نباید میومدن به من کادو بدن و داخل مجلس خانمها بشن....
کم کم به عمق تفاوت فرهنگی رسیدم.زن از نظر ایشون تفاوت زیادی در عمل با مرد نداره.ساعت دوازده شب تنها به من میگفت بیا خونمون(با ماشین خودم) و اصلا باورش نمیشد این کار اشکالی داره.محیط کار اینده من در کارخونه و... هست و خودم اصلا دوست ندارم اما همسرم میگن چرا نباید بری؟مگه چه فرقی داره... خلاصه این تفاوت ها در مهمونی ها ، دوستان همسرم... هم بود که خدارو شکر کم کم برای من کم اهمیت تر شد.
دومین اختلاف از حساسیت های به نظر من عجیب ایشون با خانواده من شروع شد. ایشون در دوران عقد هفته ای متوسط 5 شب منزل ما بودن و من دو هفته یک بار. این رفت و امد های زیاد ایشون و توقعاتشون کم کم مشکل ساز شد.دوست داشت تمام هفته خانواده من از عصر که میاد خونمون پیشش باشن تا اخر شب که میخوابیم.و این ممکن نبود چون پدر من خیلی مشغله دارن و مادرم همون زمان برای برادرم وسایل میخریدن (من و برادرم باهم تو عقد بودیم و ایشون 6ماه زودتر از من خونشون رفتن) و درگیر کارای برادرم بودن. خلاصه به خانواده من هم خیلی سخت میگذشت که نکاتی که من میگمو رعایت کنن...
اون زمان ما بسیار دعواهای شدیدی داشتیم بر سر ارتباط با خانواده من،در ابتدا من سکوت میکردم و فقط سعی میکردم با حق دادن بهش ارومش کنم اما کم کم که شدیدتر شد دعواها و بددهنی ایشون شروع شد من فقط گریه میکردم طوری که خیلی لاغر شده بودم و کم غذا میخوردم و از نظر بقیه شبیه افسرده ها بودم.اما یادم نمیاد که من جوابشونو بدم یا مثل ایشونو داد بزنم و فحش بدم.(لازم به ذکره که بسییییییار زود عصبانی میشنو عصبانیتشون خیلی شدیده و هر حرفی رو اون زمان به من میگن و خیلی دیر اروم میشن.یعنی در حدی که هر بار باید یک اتفاقی بیفته تا اروم شن نظیر اینکه من از شدت گریه های چند ساعتم حالم بد بشه...)
ما هر روز اوضاعمون بدتر میشد تا اینکه ناگهانی ایشون گفتن تا دوماه دیگه ما باید خونمون باشیم و همین طور شد...
خونه خودمون که رفتیم(اجاره کردیم با وجود اینکه پدرشون خونه اضافی داشتن) هم اوضاع به همین شکل ادامه داشت اما بعد مدتی کم کم من روشمو عوض کردم و مقابله به مثل میکردم.در جواب دادهای ایشون داد میزدم.هر از چندگاهی منم توهین میکردم و بعدش عذاب وجدان میگرفتم اما فکر میکردم این روش بهتره.
خلاصه دعواهای ما الان نسبت به دوران عقد گرچه کمتره اما من دیگه توان اون زمانو ندارم وبعد هر دعوا تا چند روز حالم بده.
من تمام تلاشمو برای انجام خواسته های ایشون میکردم اما هیچوقت راضی نبودن و همیشه میگفتن زن باید مطیع کامل باشه.تو جایگاه خودتو نمیشناسی تو زندگی.زن که نباید اینطور تصمیم بگیره..تو زنای مردمو ندیدی که چه طوری هستن.....
به حقارتی رسیدم که حتی فکرشم نمیکردم.اما دیگه ازین وضع بریدم.دیگه تحمل شنیدن فحش به خانوادم که برام خیلی عزیزنو ندارم.دیگه نمیتونم تحمل کنم مامان ساده دل من از اومدن همسرم به خونشون اینقدر شاد بشنو مثه پروانه دورش بچرخنو چند مدل غذا درست کنن اما ندونن که همین دامادشون چه فحش ها بهشنون پشت سرشون میده.
دیگه از سادگی پدرم که هرچی پول داره به پای بچه هاش میریزه اما پدر شوهرم همونی که داررو محکم چسبیده خسته شدم از این همه قدرنشناسی همسرم از اینهمه تحقیری که تو این دوسال شدم خسته شدم.
من قبول دارم با وجود اینهمه فکر و تلاشی که کردم تا بین خانوادم و همسرم تعادل باشه و سیاست داشته باشم اما بازهم بسیار خامی کردم و خیلی رفتارها و کارهای بهتری باید میکردم اما درمونده شدم و دیگه عقلم به جایی قد نمیده.
خواهشا کمک کنین.هر سوالی دارین در خدمتم
علاقه مندی ها (Bookmarks)