سلام دوستان اومدم یه موضوعی رو مطرح کنم شاید کمکم کنید من 26 سالمه و 6 ساله ازدواج کردم شوهرم مرد خوبیه و 30 سالشه و خیلی عاشقشم طوری که بعضی وقتا که عشقم میزنه بالا ناراحت میشه از دستم خسته میشه و هی میگه وای وای ولم کن و برو من کار دارم چون عاشق کامپیوترو مجله ها شه و کلاس زبان و کلاسای روانشناسی وموفقیت توی زندگی ....میره وقتش پره وکمتر حوصله منو داره
ولی از نظر خودش به منم میرسه اون فقط منو دوست داره وعاشقم نیست خودش اینو بهم گفته میگه عشق یه حسیه که دست خود ادم نیست و من چون قبلا این حس وتجربه کردم میدونم عاشقت نیستم فقط دوستت دارم
در حالیکه منم قبلا عاشق شدم و این حسو تجربه کردمو میدونم منظورش از حس عاشقی چیه ولی بعد ازدواجم اون عشق رو فراموش کردمو عاشق شوهرم شدم طوریکه اگه یه روز شوهرم رو نبینم دیوونه میشمو گریه میکنم فکر اینکه خدایی نکرده زبونم لال یه روز زودتر از من بره پیش خدا من اون روز روانی میشم و از نبودنشو شدت گریه دق میکنم
من زندگی عالی دارم و از نظر مالی مشکلی ندارم بخاطر کمک های بیدریغ پدر شوهرم ولی بعضی وقتا بخاطر خانواده شوهرم که بهمون گیر میدند حالا سر هر چیز بی ارزشی من از کوره در میرم و نمیتونم خودمو خیلی اروم کنم و از شوهرم انتظار دارم چون خانوادش اعصابمو بهم میریزند خودشم ارومم کنه ولی اون یه ذره که باهام حرف میزنه میبینه که من لجبازم باهام قهر میکنه و منو بیشتر لجباز میکنه و منم به خانوادش فحش میدم در حالیکه قلبا مامانو باباشو خواهرشو دوست دارم هر چند تا حالا چند بار باهم قهرو دعوا کردیم ولی قلبا دوسشون دارم چون ادمای خوبی هستند و سرشون به تنشون میارزه و باهاشون که میریم بیرون یا مسافرت احساس خوبی دارم ولی وقتی که خودشون میرند بیرون یا مسافرتی جایی میرند ازشون بدم میادو بدو بیراه بهشون میگم
میدونم بده ولی اینجوریم دیگه الان همه بهمون میگند بچه بیاریدولی من نمیخوام اصلا تو کتم نمیره حامله باشم هی بخودم میگم چرا باید یکی دیگه رو بیارم تو این دنیا که بهش وابسته شم بعدم معلوم نباشه چی از اب در میاد مخصوصا تو این محیط تهران که اکثرا یه رگ خلاف دارند بچه منم باید بره تو این محیط بزرگ بشه و من و شوهرمو و داغون کنه در حالیکه الان راحتیم دغدغه انچنانی نداریمو دو نفری راحتیم حوصله ونگ ونگ یه بچه رو نداریم میدونم هر قدر اونورتر بریم حوصلمون کمترم میشه ولی الانم حوصله نداریم فقط حوصله خودمونو داریم بعضی وقتا حوصله خودمونم نداریم
ولی با همه این حرفا بعضی وقتا دلم میخواد بچه شوهرم رو ببینم که گرفته تو بغلش کلا دلم میخواد شوهرمو خوشحال کنم یه بچه بهش بدم که باهاش بازی کنه و عاشقش باشه و حس پدرشدن رو تجربه کنه میدونم حامله که باشم خیلی میخواد بهم برسه و مواظبمه ولی میدونم بچه که اومد خستش میکنه از اینم که هست بیحالتر میشه و اکثر حمالی هاش میافته گردن من
جدی تر که بهش فکر میکنم میترسم از حاملگی از زایمان از بیخوابی های شبانش از بیریخت شدنم از خستگی هاش بدم میاد و از خیرش میگذرم چون میدونم شوهرم اهل این نیست که از خودش بگذره و خیلی کمک نمیده فقط در حد بازی کردن باهاش و نگه داشتن کمک میده خودش اینا رو بهم میگه
منم ازش انتظار دارم که خیلی کمکم بده ولی بخاطر اینکه میگه من حال ندارم میگم بذار هر وقت خودش خواست اقدام کنم که بعدا بهم نگه خودت خواستی خودتم نگه دار
شوهرم مرد اروم و دوست داشتنیه وهمه دوستش دارند اهل هیچ کار بدی نیست منم دوست دارم بابا شدنشو ببینم ولی بعضی وقتا میگه زود زن گرفتم تازه الان باید زن میگرفتم منم پیش خودم میگم لابد بچه هم که اومد میگه زود اومد ...
شوهرم میگه هر وقت من دیدم تو چند ماه پشت سر هم اخلاقت خیلی خوب بود اعصاب خودتو منو بهم نریختی وبا همه عین گل و بلبل بودی و منم از زندگیم راضی بودم وبا همه فامیل زیاد رفت وامد کردی(در حالیکه الانم هفته ای دو بار خونه باباشیمو عید ها هم خونه فامیلش میریم ولی من چون شهرستانی هستم دو سه ماه یکبار خانوادمو میبینم فامیلمونم که دوسه سال یکبار اونم عید میبینم بیشتر از اینم نمیخوام خانواده ام رو ببینم چون ازمون دورند حوصله جاده رو ندارم اون اولا از بس این جاده رو رفتم و اومدم خسته شدم وبه تلفن قانعم) اونوقت اقدام میکنیم
ولی من نمیتونم تا مامانو باباش بهمون گیر میدند ودعوا راه میندازندو میخواند شوهرم ازشون حساب ببره میریزم بهم تا دو سه روز دیوونه میشم اوقات خودمونو الکی بهم میریزم
منو شوهرم نیتونیم واسه بچه تصمیم بگیریم حتی یه سونوگرافی ومعاینه قبل بارداری رو همش به اینده دور میندازم بعدشم که شوهرم این حرفا رو میگه اصلا نمیرم که فکر نکنه من اشتیاق دارم واسه بچه در حالیکه خودش یه بچه که میبینه خیلی خوشش میاد به من نشون میده که ببینم ولی اصلا از من درخواست نمیکنه و تازه به من میگه تو درخواست نمیکنی به فکر بچه نیستی
منم میگم من نمیخوام. اگه تو بخوای منم میخوام اگه تو نخوای منم نمیخوام همش تهدیدم میکنه و شرط میذاره . بعدم میگه اون دو سال اول عروسیمون که من میخواستم تو نمیخواستی و دانشجو بودی حالا که دیگه نه تو میخوای ونه من انگار دیگه یادمون رفته (در ضمن رابطه زناشویی ما هم خوبه و مشکلی از اون لحاظ نیست)
من ادمی هستم که وقتی خانواده شوهرم یا خانواده خودم میگند بچه میخواهیم اعصابم میریزه بهم و نمیخوام بذارم تو این یه مورد دیگه دخالت کند ومیخوام هر جور شده جوابشونو بدیم و بشونیمشون سر جاشون اونوقت اعصاب خودمون دوتا بهم میریزه و باهم دعوامون میشه
خانواده شوهرم همه بچه هاشون ازدواج کردند و ههیچکدوم بچه ندارند و شوهر منم بچه اوله واسه همین همه نگران ما هستند که نکنه نشه و میخواند تذکر بدند
ولی من همش میگم دست خداست و اگه الان نشه دو سه سال پیش هم نمیشده
جند بار بهشون گفتیم که این موضوع دست خود ماست و کسی حق نداره حرف بزنه. میگند شما زیادی راحتید باید سختی بچه رو بکشید که فکر نکنید دنیا به همین راحتیه منم میگم مگه از زندگیم سیر شدم که این کارو بکنم که عذاب بکشم حالا چون شما با اومدن بچه هاتون سختی کشیدید ما هم باید همین کارو بکنیم؟
ولی موضوع خودمون دو تاییم که بیخیال بچه شدیم ولی یه بچه خوشگلو ناز کوچولو رو که میبینیم بدمون نمیاد که فقط چند دقیقه باهاش بازی کنیم بگین چیکار کنیم شوهرم میگه زندگیم اونطور که دلم میخواسته نیست میگه تو کد بانو یی خونه داریت خوبه وخوشگلی ولی تو این چند سال دعوا مرافعه با هم وبا خانواده خودش زیاد داشتیم این ناراحتش میکنه ولی من خیلی از دعواها رو از یاد بردم بهشون فکر نمیکنم اتفاقا خوشحالم هستم که خیلی ها دست از فضولی کردن تو کارامون برداشتند
ولی سه ماه یکبار دعوا میشه این عادت پدرو مادرش شده که محبت کنندو باهامون چند وقت خوب باشند و یهو سر یه چز بی ارزش بپرند به ما و بچه های دیگشون. از این اخلاقشون خیلی متنفرم تغییرم نمیکنند و فکر میکنند این رفتارشون خیلی خوبه که بچه هاشونو تحقیر کنند.بعد اینکه دعواهاشونو کردند میگند مگه ما چی گفتیم و اینا که چیزی نیست ...پس اگه جای فلان کس بودی چکار میکردی .......یه مشت حرفای مسخره میزنند.
من هر چی میخوام خودمو کنترل کنم و نقطه ضعف نشون ندم و بریزم تو خودم و هیچی نگم نمیتونم و باید جوابشونو بدم بگین چکار کنم که برای بچه اوردن هم من هم شوهرم دست از لجبازی برداریم وبهم نگیم هر وقت دیگه دعوا نشد وهر وقت تو خوب شدی و هر وقت اخلاقتو عوض کردی وهر وقت.... اونوقت یه فکری میکنیم ببخشید طولانی شد ولی یه راهنمایی اساسی میخوام[/size]
علاقه مندی ها (Bookmarks)