به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 1 از 5 12345 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 44

موضوع: بچه نمیخوام

  1. #1
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 12 خرداد 92 [ 23:59]
    تاریخ عضویت
    1391-5-19
    نوشته ها
    22
    امتیاز
    697
    سطح
    13
    Points: 697, Level: 13
    Level completed: 94%, Points required for next Level: 3
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    3 months registered500 Experience Points
    تشکرها
    1
    تشکرشده 1 در 1 پست
    Rep Power
    0
    Array

    بچه نمیخوام

    سلام دوستان اومدم یه موضوعی رو مطرح کنم شاید کمکم کنید من 26 سالمه و 6 ساله ازدواج کردم شوهرم مرد خوبیه و 30 سالشه و خیلی عاشقشم طوری که بعضی وقتا که عشقم میزنه بالا ناراحت میشه از دستم خسته میشه و هی میگه وای وای ولم کن و برو من کار دارم چون عاشق کامپیوترو مجله ها شه و کلاس زبان و کلاسای روانشناسی وموفقیت توی زندگی ....میره وقتش پره وکمتر حوصله منو داره
    ولی از نظر خودش به منم میرسه اون فقط منو دوست داره وعاشقم نیست خودش اینو بهم گفته میگه عشق یه حسیه که دست خود ادم نیست و من چون قبلا این حس وتجربه کردم میدونم عاشقت نیستم فقط دوستت دارم
    در حالیکه منم قبلا عاشق شدم و این حسو تجربه کردمو میدونم منظورش از حس عاشقی چیه ولی بعد ازدواجم اون عشق رو فراموش کردمو عاشق شوهرم شدم طوریکه اگه یه روز شوهرم رو نبینم دیوونه میشمو گریه میکنم فکر اینکه خدایی نکرده زبونم لال یه روز زودتر از من بره پیش خدا من اون روز روانی میشم و از نبودنشو شدت گریه دق میکنم
    من زندگی عالی دارم و از نظر مالی مشکلی ندارم بخاطر کمک های بیدریغ پدر شوهرم ولی بعضی وقتا بخاطر خانواده شوهرم که بهمون گیر میدند حالا سر هر چیز بی ارزشی من از کوره در میرم و نمیتونم خودمو خیلی اروم کنم و از شوهرم انتظار دارم چون خانوادش اعصابمو بهم میریزند خودشم ارومم کنه ولی اون یه ذره که باهام حرف میزنه میبینه که من لجبازم باهام قهر میکنه و منو بیشتر لجباز میکنه و منم به خانوادش فحش میدم در حالیکه قلبا مامانو باباشو خواهرشو دوست دارم هر چند تا حالا چند بار باهم قهرو دعوا کردیم ولی قلبا دوسشون دارم چون ادمای خوبی هستند و سرشون به تنشون میارزه و باهاشون که میریم بیرون یا مسافرت احساس خوبی دارم ولی وقتی که خودشون میرند بیرون یا مسافرتی جایی میرند ازشون بدم میادو بدو بیراه بهشون میگم
    میدونم بده ولی اینجوریم دیگه الان همه بهمون میگند بچه بیاریدولی من نمیخوام اصلا تو کتم نمیره حامله باشم هی بخودم میگم چرا باید یکی دیگه رو بیارم تو این دنیا که بهش وابسته شم بعدم معلوم نباشه چی از اب در میاد مخصوصا تو این محیط تهران که اکثرا یه رگ خلاف دارند بچه منم باید بره تو این محیط بزرگ بشه و من و شوهرمو و داغون کنه در حالیکه الان راحتیم دغدغه انچنانی نداریمو دو نفری راحتیم حوصله ونگ ونگ یه بچه رو نداریم میدونم هر قدر اونورتر بریم حوصلمون کمترم میشه ولی الانم حوصله نداریم فقط حوصله خودمونو داریم بعضی وقتا حوصله خودمونم نداریم
    ولی با همه این حرفا بعضی وقتا دلم میخواد بچه شوهرم رو ببینم که گرفته تو بغلش کلا دلم میخواد شوهرمو خوشحال کنم یه بچه بهش بدم که باهاش بازی کنه و عاشقش باشه و حس پدرشدن رو تجربه کنه میدونم حامله که باشم خیلی میخواد بهم برسه و مواظبمه ولی میدونم بچه که اومد خستش میکنه از اینم که هست بیحالتر میشه و اکثر حمالی هاش میافته گردن من
    جدی تر که بهش فکر میکنم میترسم از حاملگی از زایمان از بیخوابی های شبانش از بیریخت شدنم از خستگی هاش بدم میاد و از خیرش میگذرم چون میدونم شوهرم اهل این نیست که از خودش بگذره و خیلی کمک نمیده فقط در حد بازی کردن باهاش و نگه داشتن کمک میده خودش اینا رو بهم میگه
    منم ازش انتظار دارم که خیلی کمکم بده ولی بخاطر اینکه میگه من حال ندارم میگم بذار هر وقت خودش خواست اقدام کنم که بعدا بهم نگه خودت خواستی خودتم نگه دار
    شوهرم مرد اروم و دوست داشتنیه وهمه دوستش دارند اهل هیچ کار بدی نیست منم دوست دارم بابا شدنشو ببینم ولی بعضی وقتا میگه زود زن گرفتم تازه الان باید زن میگرفتم منم پیش خودم میگم لابد بچه هم که اومد میگه زود اومد ...
    شوهرم میگه هر وقت من دیدم تو چند ماه پشت سر هم اخلاقت خیلی خوب بود اعصاب خودتو منو بهم نریختی وبا همه عین گل و بلبل بودی و منم از زندگیم راضی بودم وبا همه فامیل زیاد رفت وامد کردی(در حالیکه الانم هفته ای دو بار خونه باباشیمو عید ها هم خونه فامیلش میریم ولی من چون شهرستانی هستم دو سه ماه یکبار خانوادمو میبینم فامیلمونم که دوسه سال یکبار اونم عید میبینم بیشتر از اینم نمیخوام خانواده ام رو ببینم چون ازمون دورند حوصله جاده رو ندارم اون اولا از بس این جاده رو رفتم و اومدم خسته شدم وبه تلفن قانعم) اونوقت اقدام میکنیم
    ولی من نمیتونم تا مامانو باباش بهمون گیر میدند ودعوا راه میندازندو میخواند شوهرم ازشون حساب ببره میریزم بهم تا دو سه روز دیوونه میشم اوقات خودمونو الکی بهم میریزم
    منو شوهرم نیتونیم واسه بچه تصمیم بگیریم حتی یه سونوگرافی ومعاینه قبل بارداری رو همش به اینده دور میندازم بعدشم که شوهرم این حرفا رو میگه اصلا نمیرم که فکر نکنه من اشتیاق دارم واسه بچه در حالیکه خودش یه بچه که میبینه خیلی خوشش میاد به من نشون میده که ببینم ولی اصلا از من درخواست نمیکنه و تازه به من میگه تو درخواست نمیکنی به فکر بچه نیستی
    منم میگم من نمیخوام. اگه تو بخوای منم میخوام اگه تو نخوای منم نمیخوام همش تهدیدم میکنه و شرط میذاره . بعدم میگه اون دو سال اول عروسیمون که من میخواستم تو نمیخواستی و دانشجو بودی حالا که دیگه نه تو میخوای ونه من انگار دیگه یادمون رفته (در ضمن رابطه زناشویی ما هم خوبه و مشکلی از اون لحاظ نیست)
    من ادمی هستم که وقتی خانواده شوهرم یا خانواده خودم میگند بچه میخواهیم اعصابم میریزه بهم و نمیخوام بذارم تو این یه مورد دیگه دخالت کند ومیخوام هر جور شده جوابشونو بدیم و بشونیمشون سر جاشون اونوقت اعصاب خودمون دوتا بهم میریزه و باهم دعوامون میشه
    خانواده شوهرم همه بچه هاشون ازدواج کردند و ههیچکدوم بچه ندارند و شوهر منم بچه اوله واسه همین همه نگران ما هستند که نکنه نشه و میخواند تذکر بدند
    ولی من همش میگم دست خداست و اگه الان نشه دو سه سال پیش هم نمیشده
    جند بار بهشون گفتیم که این موضوع دست خود ماست و کسی حق نداره حرف بزنه. میگند شما زیادی راحتید باید سختی بچه رو بکشید که فکر نکنید دنیا به همین راحتیه منم میگم مگه از زندگیم سیر شدم که این کارو بکنم که عذاب بکشم حالا چون شما با اومدن بچه هاتون سختی کشیدید ما هم باید همین کارو بکنیم؟
    ولی موضوع خودمون دو تاییم که بیخیال بچه شدیم ولی یه بچه خوشگلو ناز کوچولو رو که میبینیم بدمون نمیاد که فقط چند دقیقه باهاش بازی کنیم بگین چیکار کنیم شوهرم میگه زندگیم اونطور که دلم میخواسته نیست میگه تو کد بانو یی خونه داریت خوبه وخوشگلی ولی تو این چند سال دعوا مرافعه با هم وبا خانواده خودش زیاد داشتیم این ناراحتش میکنه ولی من خیلی از دعواها رو از یاد بردم بهشون فکر نمیکنم اتفاقا خوشحالم هستم که خیلی ها دست از فضولی کردن تو کارامون برداشتند
    ولی سه ماه یکبار دعوا میشه این عادت پدرو مادرش شده که محبت کنندو باهامون چند وقت خوب باشند و یهو سر یه چز بی ارزش بپرند به ما و بچه های دیگشون. از این اخلاقشون خیلی متنفرم تغییرم نمیکنند و فکر میکنند این رفتارشون خیلی خوبه که بچه هاشونو تحقیر کنند.بعد اینکه دعواهاشونو کردند میگند مگه ما چی گفتیم و اینا که چیزی نیست ...پس اگه جای فلان کس بودی چکار میکردی .......یه مشت حرفای مسخره میزنند.
    من هر چی میخوام خودمو کنترل کنم و نقطه ضعف نشون ندم و بریزم تو خودم و هیچی نگم نمیتونم و باید جوابشونو بدم بگین چکار کنم که برای بچه اوردن هم من هم شوهرم دست از لجبازی برداریم وبهم نگیم هر وقت دیگه دعوا نشد وهر وقت تو خوب شدی و هر وقت اخلاقتو عوض کردی وهر وقت.... اونوقت یه فکری میکنیم ببخشید طولانی شد ولی یه راهنمایی اساسی میخوام[/size]

  2. #2
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    یکشنبه 07 اردیبهشت 99 [ 02:11]
    تاریخ عضویت
    1391-11-03
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    719
    امتیاز
    12,958
    سطح
    74
    Points: 12,958, Level: 74
    Level completed: 27%, Points required for next Level: 292
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassSocialVeteran10000 Experience Points
    تشکرها
    1,329

    تشکرشده 1,605 در 532 پست

    Rep Power
    90
    Array
    جالب بود.
    ولی اگه واقعن بچه می خوای اگه یه روزی می بینی می شه سرکوفت توی زندگیت لااقل برو دکتر و ببین اصن اوضاعت چطوریه و اصن بچه دار میشی یا نه. بعد ناز کن. لازم نیست به شوهرت هم بگی داری می ری دکتر.

  3. کاربر روبرو از پست مفید she تشکرکرده است .

    tabasom321 (دوشنبه 13 خرداد 92)

  4. #3
    در انتظار تایید ایمیل ثبت نام
    آخرین بازدید
    یکشنبه 20 دی 94 [ 22:37]
    تاریخ عضویت
    1391-12-28
    نوشته ها
    868
    امتیاز
    9,210
    سطح
    64
    Points: 9,210, Level: 64
    Level completed: 54%, Points required for next Level: 140
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class5000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    2,872

    تشکرشده 3,054 در 793 پست

    Rep Power
    0
    Array
    فقط می خوام بگم ، یه لحظه فکر کن 50 سالته ، و شوهرتون 60 سالش.
    شما که این همه عاشق شوهرت هستی ، بهترین چیزی که ایشون می تونن به شما بدن همین بچه اس.
    مگه میشه کسی باشه بچه دوست نداشته باشه .
    من خودم که میمیرم برا بچه . مخصوصا دختر کوچولوها .
    .
    من متن طولانی شما رو نخوندم .
    فقط بگم درست نیست این همه وابستگی به شوهر . دلبستگی خوبه ولی وابستگی نه .

  5. 3 کاربر از پست مفید omid65 تشکرکرده اند .

    del (سه شنبه 20 فروردین 92), roze sepid (جمعه 13 اردیبهشت 92), باران بهاری11 (پنجشنبه 12 اردیبهشت 92)

  6. #4
    در انتظار تایید ایمیل ثبت نام
    آخرین بازدید
    دوشنبه 18 اسفند 93 [ 18:59]
    تاریخ عضویت
    1391-12-18
    نوشته ها
    224
    امتیاز
    2,769
    سطح
    32
    Points: 2,769, Level: 32
    Level completed: 13%, Points required for next Level: 131
    Overall activity: 21.0%
    دستاوردها:
    1000 Experience Points1 year registeredTagger First Class
    تشکرها
    92

    تشکرشده 345 در 153 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام
    زندگی مشترک صحنه زورآزمایی و منم منم ک نیست خواهر عزیز . اگه می خواین زندگی بهتر و آروم تری از اینی که هست هم داشته باشید باید از خود گذشتگی و توافق داشته باشین . مثلا بشینین در مورد بچه حرف بزنین دلایل رو بگین و اگر شد شما گذشت کنین . شما ک رقیب هم نیستین همراه و دوست همید . انشالله اینطوری مشکل شما هم حل میشه

  7. 2 کاربر از پست مفید ahuman تشکرکرده اند .

    roze sepid (جمعه 13 اردیبهشت 92), tabasom321 (دوشنبه 13 خرداد 92)

  8. #5
    عضو پیشرو

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 07 خرداد 99 [ 14:53]
    تاریخ عضویت
    1391-12-22
    نوشته ها
    4,428
    امتیاز
    70,050
    سطح
    100
    Points: 70,050, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    OverdriveSocialTagger First ClassVeteran50000 Experience Points
    تشکرها
    14,753

    تشکرشده 14,732 در 3,979 پست

    حالت من
    Khonsard
    Rep Power
    790
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط الین نمایش پست ها
    طوریکه اگه یه روز شوهرم رو نبینم دیوونه میشمو گریه میکنم فکر اینکه خدایی نکرده زبونم لال یه روز زودتر از من بره پیش خدا من اون روز روانی میشم و از نبودنشو شدت گریه دق میکنم

    مامانو باباشو خواهرشو دوست دارم
    و باهاشون که میریم بیرون یا مسافرت احساس خوبی دارم ولی وقتی که خودشون میرند بیرون یا مسافرتی جایی میرند ازشون بدم میادو بدو بیراه بهشون میگم


    الان همه بهمون میگند بچه بیارید

    من نمیخوام اصلا تو کتم نمیره حامله باشم هی بخودم میگم چرا باید یکی دیگه رو بیارم تو این دنیا که بهش وابسته شم

    شوهرم میگه هر وقت من دیدم تو چند ماه پشت سر هم اخلاقت خیلی خوب بود اعصاب خودتو منو بهم نریختی وبا همه عین گل و بلبل بودی و منم از زندگیم راضی بودم وبا همه فامیل زیاد رفت وامد کردی(در حالیکه الانم هفته ای دو بار خونه باباشیمو عید ها هم خونه فامیلش میریم ولی من چون شهرستانی هستم دو سه ماه یکبار خانوادمو میبینم فامیلمونم که دوسه سال یکبار اونم عید میبینم بیشتر از اینم نمیخوام خانواده ام رو ببینم چون ازمون دورند حوصله جاده رو ندارم اون اولا از بس این جاده رو رفتم و اومدم خسته شدم وبه تلفن قانعم) اونوقت اقدام میکنیم

    ولی من نمیتونم تا مامانو باباش بهمون گیر میدند ودعوا راه میندازندو میخواند شوهرم ازشون حساب ببره میریزم بهم تا دو سه روز دیوونه میشم اوقات خودمونو الکی بهم میریزم
    منو شوهرم نیتونیم واسه بچه تصمیم بگیریم حتی یه سونوگرافی ومعاینه قبل بارداری رو همش به اینده دور میندازم بعدشم که شوهرم این حرفا رو میگه اصلا نمیرم که فکر نکنه من اشتیاق دارم واسه بچه در حالیکه خودش یه بچه که میبینه خیلی خوشش میاد به من نشون میده که ببینم ولی اصلا از من درخواست نمیکنه و تازه به من میگه تو درخواست نمیکنی به فکر بچه نیستی

    من ادمی هستم که وقتی خانواده شوهرم یا خانواده خودم میگند بچه میخواهیم اعصابم میریزه بهم و نمیخوام بذارم تو این یه مورد دیگه دخالت کند ومیخوام هر جور شده جوابشونو بدیم و بشونیمشون سر جاشون اونوقت اعصاب خودمون دوتا بهم میریزه و باهم دعوامون میشه

    ولی موضوع خودمون دو تاییم که بیخیال بچه شدیم ولی یه بچه خوشگلو ناز کوچولو رو که میبینیم بدمون نمیاد که فقط چند دقیقه باهاش بازی کنیم

    شوهرم میگه زندگیم اونطور که دلم میخواسته نیست میگه تو کد بانو یی خونه داریت خوبه وخوشگلی ولی تو این چند سال دعوا مرافعه با هم وبا خانواده خودش زیاد داشتیم این ناراحتش میکنه ولی من خیلی از دعواها رو از یاد بردم بهشون فکر نمیکنم اتفاقا خوشحالم هستم که خیلی ها دست از فضولی کردن تو کارامون برداشتند

    ولی سه ماه یکبار دعوا میشه این عادت پدرو مادرش شده که محبت کنندو باهامون چند وقت خوب باشند و یهو سر یه چز بی ارزش بپرند به ما و بچه های دیگشون. از این اخلاقشون خیلی متنفرم تغییرم نمیکنند و فکر میکنند این رفتارشون خیلی خوبه که بچه هاشونو تحقیر کنند.بعد اینکه دعواهاشونو کردند میگند مگه ما چی گفتیم و اینا که چیزی نیست ...پس اگه جای فلان کس بودی چکار میکردی .......یه مشت حرفای مسخره میزنند.

    من هر چی میخوام خودمو کنترل کنم و نقطه ضعف نشون ندم و بریزم تو خودم و هیچی نگم نمیتونم و باید جوابشونو بدم بگین چکار کنم که برای بچه اوردن هم من هم شوهرم دست از لجبازی برداریم وبهم نگیم هر وقت دیگه دعوا نشد وهر وقت تو خوب شدی و هر وقت اخلاقتو عوض کردی وهر وقت.... اونوقت یه فکری میکنیم

    ببخشید طولانی شد ولی یه راهنمایی اساسی میخوام[/size]

    متنی که من خوندم، نتیجه اش برای من این بود که شما بچه می خواهی و شوهرت بچه نمی خواد.

    اما شما از روی لجبازی و مقاومت در مقابل نصایح یا پیشنهاد یا نظر دیگران ( از جلمه خانواده همسرت ) می گی من بچه نمی خوام.
    همسرتون هم چون هنوز آمادگی لازم در شما را برای مادر شدن نمی بینه می گه من بچه نمی خوام تا وضعیت شما مشخص بشه.

    بهتر نیست برای اصلاح این وابستگی بیش از حد به همسر، لجبازی، حسادت به خانواده همسر (وقتی خودشون تنهایی می رن سفر ازشون بدم می آد!) و ... یک مدت بری مشاوره؟
    همسرتون که اهل مطالعه مطالب روانشناسی و ... است تا به حال بهتون پیشنهاد نکرده که برید پیش روانشناس؟

  9. 3 کاربر از پست مفید شیدا. تشکرکرده اند .

    del (سه شنبه 20 فروردین 92), roze sepid (جمعه 13 اردیبهشت 92), tabasom321 (دوشنبه 13 خرداد 92)

  10. #6
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    شنبه 14 اردیبهشت 92 [ 17:46]
    تاریخ عضویت
    1392-1-17
    نوشته ها
    46
    امتیاز
    215
    سطح
    4
    Points: 215, Level: 4
    Level completed: 30%, Points required for next Level: 35
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    7 days registeredTagger Second Class100 Experience Points
    تشکرها
    22

    تشکرشده 24 در 15 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام خانم الین من میخوام با یه تیر دو نشان بزنم اگر مدیر و اعضای سایت اعتراضی ندارند؟؟ شما اگر تونستید به سوال من جواب بدید متونید به خودتتونم کمک کنید:من5 سالو چند ماه میشه ازدواج کردم امما تا به حال اصلا بچه نخواستیم حالا یا بی پولی یا کم بود مکان یا لج بازی هر چیز حالا که با شوهرم توافق کردیم 2 ماه بعد سال نو بچه دار شیم حالا هر دو زیاد اسراری نداریم من میگم اگه خسته بشم چی؟ اگه نتونم گریه هاشو تحمل کنم چی؟ اگه حوصله رسیدن به احوالاتشو نداشته باشم چی؟ اگه خانوادم به دلیل سنی بودن شوهرم نخوان بچه ام رو دوست داشته باشن چی؟ اصلا گاهی وقتا میگم چرا باید سر بی دردمو دستمال ببندم؟؟؟؟؟؟؟؟ اگه الان انقدر پول میتونیم پس انداز کنیم اون موقع باید یه خوردم بیشتر از خودمون بزنیم تا به پای بچه بریزیم و همین همه اما اگر باعث شده بازم مطمئن نباشیم که بچه میخوایم یا نه؟ اصلا کی باید بچه دار بشیم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ لطف کن به من راهنمایی برسون

  11. #7
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    شنبه 25 خرداد 92 [ 12:49]
    تاریخ عضویت
    1392-1-19
    نوشته ها
    20
    امتیاز
    47
    سطح
    1
    Points: 47, Level: 1
    Level completed: 94%, Points required for next Level: 3
    Overall activity: 0%
    تشکرها
    0

    تشکرشده 21 در 11 پست

    Rep Power
    0
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط الین نمایش پست ها
    سلام دوستان م

    ولی با همه این حرفا بعضی وقتا دلم میخواد بچه شوهرم رو ببینم که گرفته تو بغلش کلا دلم میخواد شوهرمو خوشحال کنم یه بچه بهش بدم که باهاش بازی کنه و عاشقش باشه و حس پدرشدن رو تجربه کنه میدونم حامله که باشم خیلی میخواد بهم برسه و مواظبمه
    شوهرم مرد اروم و دوست داشتنیه وهمه دوستش دارند اهل هیچ کار بدی نیست منم دوست دارم بابا شدنشو ببینم ولی بعضی وقتا میگه زود زن گرفتم تازه الان باید زن میگرفتم منم پیش خودم میگم لابد بچه هم که اومد میگه زود اومد ...
    ****
    [/size]
    سلام
    كلا شخصيت جالبي داريد
    يه آدم لجباز و بسيار بي منطق كه مي خواد با زور خودشو ثابت كنه
    به نظر من
    من حرف هاي شما رو سه بخش مي كنم و جواب ميدم
    بخش اول
    درجايي از شوهرتون تمجيد مي كنيد كه گويي برترين مرده و شما كاملا قبولش داريد و درجايي چنان مي كوبيدش كه انگار بدتر از اين نيست
    همش آينده اي رو ترسيم مي كنيد كه نيومده
    شايد اين بشه شايد اون بشه
    من پيشنهاد ميدم هيچ وقت بيرون از خونه نريد شايد زمين دهن باز كنه !!!!
    حسن هاي همسرتون زياده خيلي زياد ولي بي ايراد هم نيست اما موضوع من همسر شما نيست موضوع من خود شماييد پس بخش دوم


    نقل قول نوشته اصلی توسط الین نمایش پست ها
    ولی میدونم بچه که اومد خستش میکنه از اینم که هست بیحالتر میشه
    و اکثر حمالی هاش میافته گردن من
    جدی تر که بهش فکر میکنم میترسم از حاملگی از زایمان از بیخوابی های شبانش از بیریخت شدنم از خستگی هاش بدم میاد و از خیرش میگذرم
    چون میدونم شوهرم اهل این نیست که از خودش بگذره و خیلی کمک نمیده فقط در حد بازی کردن باهاش و نگه داشتن کمک میده خودش اینا رو بهم میگه
    منم ازش انتظار دارم که خیلی کمکم بده ولی بخاطر اینکه میگه من حال ندارم میگم بذار هر وقت خودش خواست اقدام کنم که بعدا بهم نگه خودت خواستی خودتم نگه دار
    **************
    [/size]

    اين طرز تفكر رو مادرتون نسبت به شما داره ؟
    شما جاي فرزندتون اگه يه روز بفهميد مادرتون فكر مي كرده بچه داري حماليه ... فكر مي كرده بچه بزرگ كردن يه زحمته نه يه عشق
    فكر مي كرده شب بيدار موندن به خاطر بچه و تمام زحمت هاش يه هدر دادن عمره نه يه جور عشق ورزيدن
    چه حسي مي شيد؟؟؟
    شما كه حس عشق رو درك كرديد حس عشق مادر به فرزند خيلي بالاتر از همه اين حس هاست



    نقل قول نوشته اصلی توسط الین نمایش پست ها
    من ادمی هستم که وقتی خانواده شوهرم یا خانواده خودم میگند بچه میخواهیم اعصابم میریزه بهم و نمیخوام بذارم تو این یه مورد دیگه دخالت کند ومیخوام هر جور شده جوابشونو بدیم و بشونیمشون سر جاشون اونوقت اعصاب خودمون دوتا بهم میریزه و باهم دعوامون میشه
    خانواده شوهرم همه بچه هاشون ازدواج کردند و ههیچکدوم بچه ندارند و شوهر منم بچه اوله واسه همین همه نگران ما هستند که نکنه نشه و میخواند تذکر بدند
    ولی من همش میگم دست خداست و اگه الان نشه دو سه سال پیش هم نمیشده
    جند بار بهشون گفتیم که این موضوع دست خود ماست و کسی حق نداره حرف بزنه.
    من هر چی میخوام خودمو کنترل کنم و نقطه ضعف نشون ندم و بریزم تو خودم و هیچی نگم نمیتونم و باید جوابشونو بدم بگین چکار کنم که برای بچه اوردن هم من هم شوهرم دست از لجبازی برداریم وبهم نگیم هر وقت دیگه دعوا نشد وهر وقت تو خوب شدی و هر وقت اخلاقتو عوض کردی وهر وقت.... اونوقت یه فکری میکنیم

    ******
    [/size]
    بخش سوم و مهم
    اين بخش رو بايد كامل توضيح بدم
    اما امروز نه
    باشه يه فرصت ديگه
    اما روي گزينش بخش سوم من فكر كن

    نقل قول نوشته اصلی توسط الین نمایش پست ها
    میگند شما زیادی راحتید باید سختی بچه رو بکشید که فکر نکنید دنیا به همین راحتیه منم میگم مگه از زندگیم سیر شدم که این کارو بکنم که عذاب بکشم حالا چون شما با اومدن بچه هاتون سختی کشیدید ما هم باید همین کارو بکنیم؟
    ولی سه ماه یکبار دعوا میشه این عادت پدرو مادرش شده که محبت کنندو باهامون چند وقت خوب باشند و یهو سر یه چز بی ارزش بپرند به ما و بچه های دیگشون. از این اخلاقشون خیلی متنفرم تغییرم نمیکنند و فکر میکنند این رفتارشون خیلی خوبه که بچه هاشونو تحقیر کنند.بعد اینکه دعواهاشونو کردند میگند مگه ما چی گفتیم و اینا که چیزی نیست ...پس اگه جای فلان کس بودی چکار میکردی .......یه مشت حرفای مسخره میزنند.
    ببخشید طولانی شد ولی یه راهنمایی اساسی میخوام[/size]
    بخش چهارم
    رفتارهاي اشتباه ديگران دليل بر بد رفتار كردن و نادرست رفتار كردن نيست
    شما ابدا حركت و منش خودتونو درست كنيد
    سي كنيد منطقي تر و سنجيده تر رفتار كنيد
    سعي كنيد با محبت تر باشيد
    هيچ مي دونيد يكي از حق هاي فرزند شما احترام گذاشتن به پدر بزرگ و مادر بزرگشه (از هر دو طرف)
    آيا روحيه پرخاشگري شما نبايد كنترل شه؟
    به نظرم بيشتر روي رفتارتون فكر كنيد
    ویرایش توسط س ي م ي ن : سه شنبه 20 فروردین 92 در ساعت 14:43 دلیل: بخش 4 اضافه شد

  12. #8
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 12 خرداد 92 [ 23:59]
    تاریخ عضویت
    1391-5-19
    نوشته ها
    22
    امتیاز
    697
    سطح
    13
    Points: 697, Level: 13
    Level completed: 94%, Points required for next Level: 3
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    3 months registered500 Experience Points
    تشکرها
    1
    تشکرشده 1 در 1 پست
    Rep Power
    0
    Array
    من کلا آدم ی هستم که در برابر مسائلی که مربوط به وجود خودمه مقاوم هستم و میخوام زندگی همینطوری که خدا مقرر کرده بگذره ومثلا برای ازدواج هم با وجود خواستگار قرص ومحکمم ایستادگی میکردم و از عواقبش میترسیدم که آخرش خوب نشه وامروزو فردا میکردم تا اینکه شوهرم اومد خدا دهن منو بست وروزگارم کلا عوض شدبرا بچه هم میگم بذارم هر وقت خدا خواست خودش دوباره مسیرم رو عوض کنه.ولی تو این پنج سال که ناخواسته حامله نشدم ناچارم جلوگیری رو بذارم کنار.تازگیها هم حرف بچه که میشه یاد مشکلات خونمون میافتم که همسایه ها خیلی سرو صداشون توی خونه ما میاد واتوبان شلوغی که از کنار خونمون میگذره وهیچ کار از دست ما برنمیاد که ساکتشون کنیم واین تقریبا مشکل هر روز ما شده پنجره عوض کردیم خوب نشد با همسایه صحبت ردیم خیلی خوب نشد و هنوز ازارمون میدند ومراعات نمیکنند با پدرشوهرم حرف زدیم که این خونه درسته که شیک و قشنگ و بزرگه ولی سروصدا زیاد داره ولی اهمیت ندادند ومیگند همه جا همین طوره شما باید تحمل کنیدوکلی حرف چرند درباره من به شوهرم میگند آخه تا کی باید تحمل کنم مگه یه روز دو روزه؟دلم میخواست مثل خواهرو برادر شوهرم که واسه اونا هم خونه های خوب خریدند و راضی هستند من هم از خونم راضی بودم و این دغدغه رو نداشتم که بعد یکسال بخاطر همسایه و اتوبان به شوهرم غر بزنم و راه بیفتیم دنبال خونه و خستش کنم واقعا دلم برا خودمون میسوزه بعضی وقتا هم عصبانی میشمو میپرم به شوهرم که پدر و مادر من و تو ما رو برا چی به دنیا آوردند؟که باهامون لجبازی کنند؟که نذارند اعصاب راحت داشته باشیم و با اینکه پولدارند نخواند که توی خونمون اعصاب راحت داشته باشیم ؟من که برای همه اینها مقصر رو پدرشوهرم میدونم چون نمیخواد ما اعصاب راحت داشته باشیم اونا از اول جلوی من ایستادند و طوری رفتار نکردند که کنارشون باشم و همیشه از خودشون فراریمون دادند البته پسرشون رو خیلی دوست دارند ولی باهاش رفیق نیستند مثل بقیه بچه هاشون .فکر اینها رو که میکنم از بچه آوردن فرار میکنم ولی بخاطر شوهرم مجبورم قبول کنم چون دوست داره. خانواده شوهرم نوه ندارند وعاشق بچه هم هستند و برای اولین نوه کلی جایزه دارند ولی من که تا حالا توی کتم نرفته که با وجود زورگویی هاشون و سر به زیری وکوتاه اومدنهای شوهرم حامله بشم تا ببینیم خدا چی میخواد
    ویرایش توسط فرشته مهربان : جمعه 23 فروردین 92 در ساعت 08:37 دلیل: حذف بخشهای تکراری

  13. #9
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 12 خرداد 92 [ 23:59]
    تاریخ عضویت
    1391-5-19
    نوشته ها
    22
    امتیاز
    697
    سطح
    13
    Points: 697, Level: 13
    Level completed: 94%, Points required for next Level: 3
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    3 months registered500 Experience Points
    تشکرها
    1
    تشکرشده 1 در 1 پست
    Rep Power
    0
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط س ي م ي ن نمایش پست ها
    سلام
    كلا شخصيت جالبي داريد
    يه آدم لجباز و بسيار بي منطق كه مي خواد با زور خودشو ثابت كنه
    به نظر من
    من حرف هاي شما رو سه بخش مي كنم و جواب ميدم
    بخش اول
    درجايي از شوهرتون تمجيد مي كنيد كه گويي برترين مرده و شما كاملا قبولش داريد و درجايي چنان مي كوبيدش كه انگار بدتر از اين نيست
    همش آينده اي رو ترسيم مي كنيد كه نيومده
    شايد اين بشه شايد اون بشه
    من پيشنهاد ميدم هيچ وقت بيرون از خونه نريد شايد زمين دهن باز كنه !!!!
    حسن هاي همسرتون زياده خيلي زياد ولي بي ايراد هم نيست اما موضوع من همسر شما نيست موضوع من خود شماييد پس بخش دوم





    اين طرز تفكر رو مادرتون نسبت به شما داره ؟
    شما جاي فرزندتون اگه يه روز بفهميد مادرتون فكر مي كرده بچه داري حماليه ... فكر مي كرده بچه بزرگ كردن يه زحمته نه يه عشق
    فكر مي كرده شب بيدار موندن به خاطر بچه و تمام زحمت هاش يه هدر دادن عمره نه يه جور عشق ورزيدن
    چه حسي مي شيد؟؟؟
    شما كه حس عشق رو درك كرديد حس عشق مادر به فرزند خيلي بالاتر از همه اين حس هاست




    بخش سوم و مهم
    اين بخش رو بايد كامل توضيح بدم
    اما امروز نه
    باشه يه فرصت ديگه
    اما روي گزينش بخش سوم من فكر كن


    بخش چهارم
    رفتارهاي اشتباه ديگران دليل بر بد رفتار كردن و نادرست رفتار كردن نيست
    شما ابدا حركت و منش خودتونو درست كنيد
    سي كنيد منطقي تر و سنجيده تر رفتار كنيد
    سعي كنيد با محبت تر باشيد
    هيچ مي دونيد يكي از حق هاي فرزند شما احترام گذاشتن به پدر بزرگ و مادر بزرگشه (از هر دو طرف)
    آيا روحيه پرخاشگري شما نبايد كنترل شه؟
    به نظرم بيشتر روي رفتارتون فكر كنيد
    دلم میخواد مشکلات خونه مون حل بشه که سرو صدای همسایه ها زیاد میاد و اعصابم رو بهم میریزند و با صحبت کردن هم درست نشد و صدای اتوبان شلوغی که از کنار خونمون میگذره و روانیم کرده بعد بچه بیارم

  14. #10
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    شنبه 25 مهر 94 [ 02:46]
    تاریخ عضویت
    1391-12-26
    نوشته ها
    80
    امتیاز
    2,284
    سطح
    28
    Points: 2,284, Level: 28
    Level completed: 90%, Points required for next Level: 16
    Overall activity: 4.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    0

    تشکرشده 91 در 52 پست

    Rep Power
    0
    Array
    شما یه بار از اول تا اخر متنی که خودت نوشتی بخون اونوقت متوجه میشی که چقدر لحن بچه گانت توی نوشته هات معلومه دیگه جه برسه به رفتارت ..عزیز من شوهرت میگه من عاشقت نیستم و حوصلتم که نداره اون وقت شما میگی ما خیلی همدیگر دوست داریم ! طرف هم به گفتار و هم به رفتار داره بهت میگه اون وقت شما داری خودتو گول میزنی .شما اول برو رو خودت کار کن وقتی میگی از این که شوهرم نباشه ساعت ها گریه میکنم و به خانواده شوهرت فحش میدی این نشون میده که خالی از اشکال نیستی .. الان مشکل شما بچه نیست مشکل چیزه دیگه ست . امید وارم از صراحتم نرنجی فقط خواستم به خودت بیای

  15. 7 کاربر از پست مفید خانوم تشکرکرده اند .

    com_eng (چهارشنبه 11 اردیبهشت 92), nosh nosh (دوشنبه 30 اردیبهشت 92), rahghozar (جمعه 30 فروردین 92), sara 65 (جمعه 23 فروردین 92), tabasom321 (دوشنبه 13 خرداد 92), toojih (پنجشنبه 12 اردیبهشت 92), شیدا. (جمعه 23 فروردین 92)


 
صفحه 1 از 5 12345 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 12:53 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.