سلام
الان حدود 4-5 ماهه که همو میشناسیم...دیگه تقریبا مطمئنیم که همو می خوایم...اون خیلی بهم ابراز علاقه میکنه و گاها بیش از اندازه بهم توجه میکنه(قبلا توی یه تاپیک دیگه گفته بودم که حتی از بروز ندادن احساسات من شاکیه!)
اما غیر از قضیه خواستن خود من، شرایط دیگه ای هم وجود داره که شاید به خاطر اون منو خواسته باشه (نمی خوام وارد جزئیات بشم اما ازدواج با من از یه نظر شرایط خیـــــــــــلی خوبی براش فراهم میکنه)
ما سنتی اشنا شدیم...یعنی اومدن خواستگاری...من 24، اون 26 سالشه
می دونین بعضی وقتا یهویی میره تو مود غمگین...همه اهنگ هایی که دوست داره مضمونش اینه که "چرا رفتی...ما خواستیم از هم جدا بشیم...اگر دوریم هنوز به فکر همیم...(می فهمین که چی میگم؟!)" خودشم موسیقی کار میکنه و همه اهنگهایی که میزنه که معمولا هم خودش شعرشو میگه و اهنگشو می سازه توی همین مضمونه!
یه بار که توی حرفامون به این موضوع رسیدیم که ایا تا حالا شده کسی از جنس مخالفو دوست داشته باشی؟ یه حرفای خیلی مشکوکی زد! اولا که خیلی کلی حرف زد و اینکه کلا هر ادمی باید چه جوری باشه.... گفت اگرم چیزی توی گذشته هر کی بوده باید الان قول بده توی آیندش تاثیری نمیذاره و اگه الان به طرفش نمیگه باید موضوع جوری باشه که طرفش تا آخر عمرشم چیزی نفهمه از این موضوع....البته خیلی کلی و به صورت یه اصل گفت!! اما خوب اگه شما جای من بودین هزارتا فکر نمی کردین؟
کلا ادم شاد و سرزنده ایه اما بعضی وقتا خیلی ناگهانی افسرده میشه و میره تو لاک خودش!!! یا بعضی وقتا استتوس هایی توی فیس بوک میذاره که مثلا موضوعش غم دوریو عشق ازلی ابدیه!!!
اینم بگم که فوق العاده اجتماعی و شیطونه...و به زیادی شیطون بودن بین دوستاش معروفه
طرز برخوردش با دخترها هم کاملا حرفه ایه! یعنی اصلا میشه گفت حرف زدن و رفتارش خیلی روی من تاثیر گذاشت و به قول معروف مخمو زد!!
نمیدونم شاید زیادی دارم سخت میگیرم! اما می ترسم! هیچ وقت دوست نداشتم توی همچین موقعیتی باشم...یه نفر که فقط باهاشی تا در بهترین حالت فقط باعث بشه که کس دیگه ایو فراموش کنی!! تازه این جوری باشه بهترین حالتشه.....
چه جوری می توونم از این موضوع مطمئن بشم و تهتوشو در بیارم؟!
یا وادارش کنم بگه! شاید اصلا خیلی برام مهم نباشه اگه بدونم واسه اونم دیگه مهم نیست...آخه با نگفتنش بدتر موضوع را خاص و مهم میکنه
منم در گذشته ام کسیو دوست داشتم اما الان واقعا همه چیز واسم تموم شده حتی از یاد آوری خاطراتش خنده ام میگیره و خیلی راحت و با شوخی می توونم در مورد موضوع صحبت کنم و حتی حاضرم به نامزدم هم بگم (یعنی به نظرم این قدر مسخره است که فقط گفتنش واسه خنده است و هیچ احساسی به موضوع ندارم) و حتی یه ثانیه هم به اون فرد فکر نمی کنم و همه زندگیم شده نامزدم
اما می ترسم اون هنوز احساسش درگیر یه نفر دیگه باشه و خوب سنشم اون قدر نیست که بدونه با این وضعیت ازدواج اصلا راه حل درستی نیست
علاقه مندی ها (Bookmarks)