سلام دوستان
مشکلم اینه که با وجود مشکلاتی که با شوهرم دارم نمیتونم تصمیم قاطعی بگیرم
امیدوارم شما بتونید کمکم کنید
من 24 سالمه و شوهرم 29 سالشه، 4 ساله ازدواج کردیم و بچه نداریم ، هر کدوممون اهل یه شهریم و از طریق برادرم با هم آشنا شدیم
من دانشجوئه کارشناسیم و ایشون زیر دیپلم و واسه ادامه تحصیل من مشکلی باهام نداره
شوهرم آدم بی مسئولیت و خوش گذرونیه ، چند بار با دخترا دوست شده و دستش پیش من رو شده همین الانم فکر می کنم با کسی دوسته
بار اول 6 ماه بعد ازدواجون بود که متوجه شدم با کسی دوسته اما من به کسی نگفتم تا قبح کار زشتش پیشش نریزه و بین خودمون باشه تا آقا دست از کاراش برداره اما ول کن دختره نبود تا اینکه بعد 3 بار تکرار شدن ماجرا رو به برادراش گفتم و جلو همه قول داد تمومش کنه...اونو تموم کرد اما 1 سال بعد دوباره متوجه شدم با کسی در ارتباطه...و دوباره 20 روز پیش هم تکرار شد
همیشه هم از طریق اس ام اس های گوشیش متوجه شدم...اینم بگم من دائما در حال چک کردن گوشیه ایشون نیستم شاید هر 20 روزی 1 بار دستم به گوشیش خورده و اینا رو اتفاقی تو گوشیش دیدم
باهاشم که صحبت می کنم همش دروغ میگه و مدعیه اینا رو دوستش از گوشیش به دوست دخترش اس داده و یا اینکه طرف اشتباهی بهش اس داده و کلاااا ایشون اهل این چیزا نیستن
دفعه ی آخرم نمیدونم چطور روش شد باز داستان های دروغیش رو تحویلم بده چون طرف توی اس ام اس، اسم شوهرمو نوشته بود و حرفای عاشقانه زده بود...فقط اون موضوع دختر اولی رو الان خودش اعتراف می کنه که چون تنها تو شهر ما زندگی میکرده و دانشجو بوده فقط به قصد خیرخواهی و برادری باهاش دوست شده مثلا خریداشو می کرده و پولشو ازش می گرفته!!!!
در ضمن چند بار توی خونه تریاک پیدا کردم و بابت اینم همش داستان سر هم میکنه که مثلا مال فلانیه اومده خونمون از جیبش افتاده و یا برای فلانی گرفتم
خیلی هم بدقول هستش
مشکل بعدیم اینه که برخلاف قولی که قبل ازدواج بهم داد و شرط اول ازدواجمم بود منو آورد شهر خودش و من اینجا خیلی احساس بدی دارم چون اینجا خیلی شهر کوچچیک و بدون امکاناتیه و فرهنگ و حتی زبونشونم با شهر من فرق داره
منو با این قول آورد اینجا که بعد 2-3 سال برمی گردیم اما الان اصلاااا خیال برگشتن نداره
ایشون تو این 4 سال هیچی پس انداز نداره و همون پولایی رو هم که با هم جمع کردیمو به باد داد...با اینکه درآمدش خوبه همیشه اجاره خونه و قبضای خونمون عقب میفته طوریکه مامور اداره ی برق و گاز چند دفعه اومدن به قصد قطع کردن اشتراکمون و من از خجالت آب شدم
خیلی زود عصبی میشه و اصلا اهل حرف زدن و هم دلی نیست
معمولا هم نمیتونیم با هم حرف بزنیم چون با هم اختلاف نظر داریم
با خانوادمم قطع رابطه کرده چون حدود 1 ماه پیش با هم دعوامون شد و من اولین کتک عمرمو ازش خوردم منم داشتم سکته می کردم زنگ زدم به برادرم و بهش گفتم و برادرمم تو تلفن کلی فحشش داد و اونم می شنید و چون خیلی روم حساسن از شهرمون راه افتادن اومدن اینجا که منو با خودشون ببرن شوهرمم ترسید ازشون کتک بخوره رفت خونه ی داداشش.... خلاصه
خیلی از این زندگی دلسرد شدم همش به جدایی فکر می کنم
اما شرایط خونه ی بابام هم خیلی خوب نیست با اخلاقاشونم نمیتونم راحت کنار بیام چون خونوادم یخورده تعصبین
اما با خودم میگم اگه پای یه بچه بیاد وسط و بعد به این نتیجه برسم که شوهرم به درد زندگی نمیخوره دیگه راه برگشتی ندارم
تو رو خدا کمکم کنید احساس می کنم توی برزخم
چرا هیشکی کمکم نمیکنه؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)