سلام من تازه عضو شدم و خوشحالم كه با اين سايت آشنا شدم بيشتر روزم رو توي سايتم من انقدري مشكلم زياد كه نميدونم چه طوري بيان كنم
من 5 سال پيش ازدواج با شوهرم حدود سه ماه دوست بوديم و بعد از اون اومدن خواستگاري كه ظاهر خانواده بد نبود ولي موافقت خانواده من بيشتر با اصرار خودم بود من اون موقع 18سالم بود و من خيلي دوستش داشتم شايد بخاطر اينكه فقط فقط با احساس و بدون منطق انتخاب كردم و وقتي به خودم اومد كه خيلي دير شده بود ، تفاوت فرهنگي زياد وديد مختلف خانواده ها به زندگي اونا خونشون مرد سالاري ، زندگي دسته جمعي دوست دارن ، ما حتي مسافرت هم ميخواستيم بريم بايد از پدرش اجازه ميگرفتيم كه اونم هيچ وقت اجازه نداد طوي اين مدت كه چه اذيتايي كه خواهراش ميكردن به كنار من حتي كوچكترين خريدي هم ميكردم بايد اول به خونواده اون نشون ميدادم ، شوهرم با پدرش كار ميكنه و اون بهش پول ميده تموم اعضاي خانوادش با اينكه شوهرم پولش چكار ميكنه كار داشتن و در جريان بودن تا اينكه بعد 4 سال ازدواج كرديم و شوهرم بعد 10 روز از ازدواجمون رفت سربازي و ما توي خونه اي كه پدر شوهرم با كلي اذيت كردن داد زندگي ميخواستيم بكنيم شوهرم وقتي خواست بره سربازي گفت تموم طلاهات و كادوها رو بده بذارم بانك منم گفتم من وتو نداريم باش هرطور صلاح ميدوني و برد گذاشت بانك ، وقتي رفت سربازي كليد خونه رو از من گرفت و بهم گفته بود بدون من اجازه نداري بياي اينجا ولي برادرش و اعضاي خونوادش همه كليد خونمون داشتن غير ازخودم؟؟؟
وقتي از سربازي ميومد براي مرخصي ميرفتيم به خونمون سر بزنيم روي تختم موي زناي ديگه بود آخ خودم فقط چند روز اونجا بودم بخاطر سربازيش برادرش زن ميبرد خونه ما اون با وجودي كه ميديد موهارو كه اين اتفاق سه يا چهار بار افتاد و من هردفع با گريه ملافه تختم ميدادم خشكشويي، بهش گفتم نزديك عيد طلاهام بيار استفاده كنم گفت كدوم طلاها ها تو كه طلائي نداشتي
اين هم بگم شوهر توي دوران مجردياش با زناي زيادي رابطه سكسي داشته و خيلي هم چشم چرون باوجود اين همه سختي من دوستش داشتم أميد به اصلاحش داشتم مشكلاتش كه كم هم نيست :
1 : بدل بودن حتي تا سركوچه هم نميتونستم برم
2:دست بزن داشت
3: بد
دهن بودن و توهين به خانواده كه منم حاضر جواب بودم در مقابلش
4:دخالت خانوادش در كوچكترين مسائل زندگي
5: من دانشجو بودم بابهانه هاي الكي دوست نداشت درس بخونم
ماجراي من طولاني اگه اين خونديد دوست داشتيد كمك كنيد بهم بگيد ادامش بنويسم من خيلي تنهام.....
تا اينكه نزديك عيد توي اسفند خيلي شديد بخاطر جرو بحث هايي كه داشتيم خيلي بد من كتك زد منم كه ديگه صبرم تموم شده با با پدرش رفتم پزشكي قانوني اين رو هم بگم تموم اعضاي خانواده من تحصيل كردن خانواده شوهرمم كم وبيش به جز پدر و مادرش ،
وهمه خانواده ها كم وبيش در جريان درگيري ما بودن تا اينكه توي عيد جهيزيم جمع كرديم وبه خونه پدرم رفتم توي اين مدت خيلي سختي كشيدم وتنها چيزي كه آرومم ميكرد اينكه روي تخت از صبح تا شب دراز بكشم تو اتاق و گريه كنم تا اينكه تقريبا توي ارديبهشت رفتم پيش يه روانشناس براي مشاوره كه حدود 5 جلسه ادامه داشت بخاطر اينكه با تموم اين تفاوت ها و عدم تفاهم توي زندگيمون من هنوزم شوهرم دوست داشتم هرچند هركسي من ميديد چه غريبه و چه آشنا بهم ميگفتن شوهرت اصلا به خودت و خانوادت نمياد چه طوري انتخابش كردي...
توي جلسه مشاوره همون آقاي روانشناس از من خوشش اومد ومن تنها چيزي كه باعث شد جذبش بشم منطق و طرز فكرش و ديدش به زندگي آخ شوهر مت حتي درس خوندن و كار كردن وخيبي چيزاي ديگري ممنوع ميدونست براي زن.
من ارتباطم با اون آقا در حد جلسه مشاوره و صحبت كردن شروع كردم تا به الان
ومراحل دادگاه رو شروع كرديم و مهريم أجرا گذاشتيم و الان شوهرم محكوم به ضرب و شتم و پرداخت مهريه شده
و اون آقا منتظر من از همسرم جدا بشم به خواستگاري بيان
ولي حالا كه حق طلاق گرفتم و ميتونم جدا بشم، هنوزم شوهرم دوست دارم ولي ميدونم آينده خوبي نداريم باهم و مشكلي كه هست شوهرم هيچ كدوم از اشتباهات و رفتاراي خونوادش اشتباه نميدونه و هميشه ميگ تو بايد خودت اصلاح كني ما خوبيم مشارره هم رفتيم بي فايده بود فقط يك هفته تأثير ميذاره روي طرز تفكرش.
تورو خدا شما راهنماييم كنيد؟؟،،،
علاقه مندی ها (Bookmarks)