سلام،من 22 سالمه دانشجو.
یه سوال برام پیشومده که گفتم اینجا مطرح کنم شاید دوستان بتونن راهنماییم کنن!
من حدودا 6 ماه پیش از یکی از همکلاسی هام خوشم میومد یه جورایی مث بقیه نبود خیلی خوب بود و به دلم نشست،منم رفتم در مورد خودش و خونوادش تحقیقات زیادی کردم و به این نتیجه رسیدم که واقعا اون کسی رو که دنبالش بودم پیدا کردم.خب به هر نحوی که بود به کمک دوستام و دوستای اون رفتم و از خودش خواستگاری کردم و جواب مثبت گرفتم،من وضعیتم رو کاملا براش شرح دادم که شغل و خدمتم هنوز تکلیفشون مشخص نیست و اونم گفت که اینا واسه باباش مهمه.من با کمک عموم و دوستای مشترک عموم و بابای این دختره اون رو از باباش خواستگاری کردم که جواب باباش با بهونه ی اینکه می خواد دخترش درس بخونه منفی شد منم باز اقدام کردم کم کم داشت درست می شد و من چون با هاش رابطه ی تلفنی داشتم هر کاری میکردم اون رو هم در جریان کارام و نتایجش قرار می دادم و اون می گفت که می ترسه از اینکه باباش بفهمه که من باهاش حرف زدم هی میگفت که اون رو فراموش کنم و با این جملات که تو خوبی و من لیاقت عشق تو رو ندارم و..... ولی چون من اون رو خیلی دوس داشتم و نمی خواستم از دستش بدم خیلی اصرار به ادامه داشتم و هر بار متقاعدش می کردم تا اینکه بهم گفت که عشقم رو بهش ثابت کرم و حالا اونم می تونه من رو دوس داشته باشه،باهم خوب بودیم براش هدیه می خریدم دوسش داشتم ،دوسم داشت همه ی کلاس هم از این رابطه با خبر بودن تا اینکه بعد 3-4 ماه باز شروع کرد به آیه ی یاس خوندن که می خواد خودش بهم جواب منفی بده و می خواست که دلیل کارش رو نپرسم و چون میپرسیدم که چرا میگفت نمیونم ویا جوابای سر بالا میداد تا یه روز که داشتیم با هم تلفنی صحبت می کردیم داداشش الم شنگی به پا کرد و من برای اثبات این که این روابط خیابونی و الکی نیست دوباره اقدام به خواستگاری کردم و چون عموم قبل از خواستگاری به من گفت که باهاش تماس بگیرم که اگه بیایم داداشش آبرو ریزی نمیکنه و آگه میخواد باز الم شنگی به پا کنه با باباش صحبت کنیم ،منم تماس گرفتم که جوابش این بود که بابش فهمیده و تذکر سفت و سختی به دختره داده و اونم مجبور شده که همه چیو پیش باباش بگه باباش هم گفته که در جریان بوده و گفته که بهشون بگو دیگه نیان و این قضیه رو هم زودی تمومش کنه منم اگه راست اگه دروغ قبول کردم و به عموم گفتم که اوضاع از این قرار بوده و لی عموم اقدام کرده بود که باز همون جواب اولی رو گرفته بود حالا دختره به من می گه که خودش به باباش گفته که من نمی خوام ازدواج کنم و من می پرسم چرا میگه که بهت علاقه ای ندارم و واقعا من نمی دونم چی شد و نمیفهمم. اونی که می گفت دوست دارم کجا رفت؟ نمی دونم خیلی برام سخته فراموشش کنم.حالا هم این 1 ماهه که ازش خبر ندارم و جواب اس و تلفن هام رو نمیده .حالا میگید من چی کار کنم؟؟تو رو خدا اگه میشه به من بگین که این کارا یعنی چی واقعا؟؟ممنون میشم راهنماییم کنین آخه یه ترم دیگه باهم کلاس داریم منم ببینمش اوضاعم خراب میشه این ترمم به خاطر این موضوع مشروط شدم.
علاقه مندی ها (Bookmarks)