به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

نمایش نتایج: از شماره 1 تا 2 , از مجموع 2
  1. #1
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 01 بهمن 91 [ 09:56]
    تاریخ عضویت
    1391-10-27
    نوشته ها
    11
    امتیاز
    129
    سطح
    2
    Points: 129, Level: 2
    Level completed: 58%, Points required for next Level: 21
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    31 days registered100 Experience Points
    تشکرها
    0

    تشکرشده 12 در 5 پست

    Rep Power
    0
    Array

    Question کمکم کنید ... خواهش میکنم..با طلاق فاصله ای ندارم

    سلام
    من محمود هستم ۲۹ ساله. ۱۱ سال پیش ازدواج کردم . من و همسرم که خانه ای در نزدیکی خانه عموی من داشتن آشنا شدیم.
    از لحاظ مالی سطح بسیار پایین تری نسبت به ما داشتن . در آن زمان پدر همسرم از مواد مخدر استفاده می کرد (اما خیلی وقت هست که ترک کرده)
    از لحاظ فرهنگی هم در اختلاف زیاد بودیم پدر من چاپخانه دار بود و هست ولی پدر اون بی کار..
    در اون زمان من امتحانات کنکور را داشتم ولی او ۲ سال از من بزرگتر بود و کار میکرد. پس از آشنایی اولیه و دوستی معمولی پدر و مادر من به مسافرت رفتن و من هم او را به خانه دعوت کردم و اتفاقی که نباید بیفته افتاد.
    با فشارهای من حتی اقدام به خودکشی (نه به خاطر عشق به خاطر عذاب وجدان و پذیرفتن مسؤلیت کارم )خانوادم حاضر شدن به خواستگاری او بروند. کمتر از سه ماه پس از آشنایی کار به ازدواج رسید من با دستهای بسته به خاطر خودزنی در محضر حاضر شدم و ... هیچ وقت جشن عروسی پیش نیومد و خانوادم منو طرد کردن... از همون موقع دعواهای ما شروع شد از همون روز اول... حالت روحی خوبی نداشتم ... بیکار بی پول... بی سواد..بدون اینکه خدمت رفته باشم.... به خانه اونها رفتم به خاطر درگیریی هام با همسرم و کتک کاری ها پدر همسرم هم منو از خانه بیرون انداخت... همسرم با من اومد یه خانه بسیار محقر حتی گاز و آب هم نداشت با پس اندازش اجاره کرد این را بگویم دعواها و زدن های او همچنان ادامه داشت او را در همه چیز مقصر میدیدم از رفاه کامل به هیچ رسیده بودم...
    در مورد همه چیز او را مقصر میدانستم...
    بلافاصله به خدمت سربازی رفتم او خرج خانه را میداد... با توجه به اینکه شغل پدری را بلد بودم پس از آموزشی سربازی کار پیدا کردم .. صبح ها سربازی و بعد از ظهرها کار....
    اما هر روز دعوا و کتک کاری.....
    گفتم بیا جدا شیم من خستم ... دادگاه هم رفتیم اما اون گریه کرد طاقت گریه های او را نداشتم وسطش ول کردیم.... دوباره دعواها و کتک کاری ها سر هر مسأله کوچیکی...
    کم کم او هم سر کوفت میزد من کارم نیمه وقت بود اما اون تمام و در آمد من کمتر و میگفت من خرج تو را میدهم باز هم قصد طلاق داشتم .... دادگاه رفتیم باز هم نشد ...
    دختر عموی من هم سن من هست مقیم انگلستان هست در آن زمان به ایران آمد... وقتی اومد با من تماس گرفت چند باری با همسرم او را بیرون بردم ولی نسبت به او حساس شد و میگفت تو عاشق اونی و...... بعد ۱ ماه اون دوباره به انگلستان برگشت ولی وضعیت بدتر شد و سرکوفت ها شدت گرفت من هم فقط دست روش بلند میکردم(متاسفم از گذشته خودم آدم احمقی بودم نمی دونم چرا اینکارارو کردم از خودم بدم میاد) به حرفای قبلی موضوع دختر عموم هم اضافه شد چیزی که تا همین امروز یعنی ۱۰ سال هست که ادامه داره..خدمتم تموم شد کار خوبی گرفتم خونمون بهتر شد لوازم خریدیم تو اون مدت خدمت در فقر کامل بودیم شبای سردی که از کار میومدم و کپسول رو دوشم میزاشتم و دنبال گاز یا نفت بودم برای بخاری.... روزهای تلخی بود.... اون محبت میکرد اما غر میزد متلک میپروند دعوامون میشد ...خانه بهتر کار بهتر در آمد بهتر اما وضع دعواها و کتک کاری ها ادامه داشت سر هر مسأله کوچکی که فکر کنید... این اوضاع اینقدر بد بود که صدای همسایهامون در اومده بود و همچنان من با خانوادم هیچ ارتباطی نداشتم چندین بار سعی کردم ولی اونها دیگه منو نمیپذیرفتن مادرم بیماری عصبی گرفته بود به خاطر فشارهای من و خودکشیام ..فکر کنید جلوی چشم مادر خون از دستای پسرش فواره بزنه..... دلم نگ شده بود منو نمیپذیرفتن....بسیار عصبی بودم با مردم درگیر میشدم و خانه هم جهنم... سعی کردم دوباره به دانشگاه برم ... قبول شدم و رفتم هم کار میکردم هم درس میخوندم او هم کار میکرد.. خرج خانه با من بود او هم هزینههای مربوط به خودش را میداد بعض وقتا خریدی هم برای خانه میکرد ولی کم.... به خاطر لیاقتی که تو محل کارم نشان دادم بعد از مدتی به عنوان مدیر اونجا شروع به کار کردم به خاطر کارم مجبور شدم به مسافرت بروم به تمام شهرهای ایران ..لازم است در اینجا از شغلم بگم گرافیست هستم در آن زمان بدون اینکه دانشگاه رفته باشم اینکارو میکردم ولی الان تعریف نباشه یکی از بهترین ها هستم که حتی خارج از ایران هم منو میشناسن بعدا به اونها هم خواهم رسید... او را هم به عنوان دستیار خودم به اون شرکت بردم حالا با هم کار میکردیم دعواهای خانه کم بود و دعواهای شرکت هم شروع شد..
    در یکی از این مسافرت ها به تبریز که با یکی از مدیرای بازرگانی داشتیم به تبریز رفتیم در آن زمان ۲۳ ساله بودم زمانی که از هتل بیرون آمدیم دیدیم دور ۲ تا دختر چند تا پسر هست و گویا درگیر هستن من رانندگی میکردم کنار زدم و ایستادم به سمتشون رفتم اونها ۵ نفر بودن بلافاصله الکی ربه دخترا گفتم سلام مرجان بابا چطوره اینجا اومدی چیکار اون هم ادامه داد خوبن تو اینجا چیکار میکنی بعدش گفتم مشکلی پیش اومده گفت نه گفتم بیاین برسونمتون
    خلاصه به خیر گذشت بچههای تهران از آب در اومدن اون همکارم شماره داد تموم شد رفت
    تهران بودم ۲ ماهی از سفر گذشته بود تلفنم زنگ خورد همسرم هم بود جواب دادم دیدم اون دختره هست ترسیدم از اتاق اومدم بیرون حرف زدم گفت بابت اون روز ممنون هستم و از همین حرفا من شمارشو پاک نکردم و همسرم بعد اون مکالمه شماره را برداشت و قصه جدیدی شروع که در آخر با ربرو شدن و وساطت همکارم و دیگران تمام شد و ای مسآله نیز به دختر عموم و دیگر مشکلات اضافه شد او سرکوفت میزد من هم فهش میدادم و او را میزدم..
    به سبب این دعواها و تاثیر اونا در کارم ... کارفرمام عذر ما رو خواست البته میونه من کارفرمام رو هم با حرفایی که به من میزد به هم میزد و باعث درگیریهای زیاد میشد حتی من رو هم علیه همسایه ها تحریک میکرد و باعث در گیریم بود...
    دوباره جای دیگه مشغول شدم و کار میکردم وضعمون نرمال بود از لحاظ مالی ولی دعواها و کتک کاری ها سر هر چیزی وجود داشت تا اینکه بادار شد این مسآله اینقدر برای من شک بود که میگفتم این بچه از من نیست ... همیشه این حسو داشتم اما الن که دخترم هفت سالش هست اینقدر دوستش دارم که برام مهم نیست از من هست یا نیست.. هر روز این سرکوت خیانت با من بود میگفت تو با اون دختره و دختر عموت رابطه داشتی ای حرفا منو عذاب میداد هیچ حام نداشتم حتی پدر و مادرم . اون فکر میکرد بعد ازدواج از طرف پدر و مادرم حمایت مال میشیم و زندگی خوب خواهد داشت که اینطور نشد... با حامله شدنش کتک کاری ها قطع شد ولی جرو بحث های لفظی ادامه داشت ... در اون مدت سرمایه جور کرده بودم از چین جنس آوردم بار اول سود خوبی داشت چون مقدار سرمایم کم بود سودم کم بود .. طمعم زیاد شد پول قرض کردم ... رسیدن بار هم زمان شد با به دنیا اومدن دخترم شب قبلش دوباره دعواها اوج گرفت و من به اون سیلی زدم ... دخترم به دنیا اومد سر و کله خانوادم پیدا شد بعد از ۵ سال...آشتی کردیم.... همه چیز داشت درست میشد قرار شد به من آپارتمان در تهران بدن در این مدت کرج زندگی میکردم ....اما بار من رسید کل بارم در سفرش به ایران از بین رفته بود همه اجناسم شکسته بود... من بودم و کلی بدهی به خاطر گمرکی قیمتشون رو فقط بیست درصد قیمت واقعی اعلا کرده بودم و به تناسب به همون میزان هم بیمه بودن ... گمرک ۱۰۰ در صد خسارت اعلام کرد اما همه اون ۱۰۰ درصد فقط ۲۰ درصد پول من بود با هر بدبختی بود پول مردم رو دادم فقط ۱۰ میلیون از بدهیم باقی موند از کسی که پول قرض کرده بودم رفت سراغ بابام ... بابام پول او را داد اما.... گفت تو زنت نذاشت پول مردم رو بدی ... و اون تحریکت کرده پول مردم رو بخوری هر چی قسم خوردم اینطور شده باور نکرد و دوباره روز از نو و روزی از نو دباره دعواها و کتک کاری ها... در هر فرصتی ه من میگفت تو هیچی نیستی ... تو هیچ کاری برای من نکردی و سر کوفت خیانت (دختر عموم و همون دختره).... به خاک سیاه نشستم دخترم به دنیا اومده بود ... دوباره فقیر شده بودم اعتبارم در بازار از دست رفته بود... هیچی دوباره صفر ...یه موتور خریدم ... رفتم شدم پیک موتوری هنوز دانشگاهم تمام نشده بود... روزی ۱۰ تومان در آمد داشتم ماهی ۱۵۰ هزار کرایه ... او کارش رو به خاطر بچه رها کرده بود ... هر روز دعوا دعوا دعوا دعوا .. سرکوفت ها ... تو هیچی نیستی تو منو بیچارم کردی... اگه تو تو زندگیم نبودی من با کس بهتری ازدواج میکردم... من خرج تو رو میدادم....تو به من خیانت کردی.. همه اینها حرفهای هر روز ما بود ... توی راه سوار موتور گریه میکردم از خدا کمک میخواستم ...عصبی بودم داغون خورد... بعد از سه ماه کار جدید تو رشته خودم پیدا کردم دوباره حقوقم خوب شد دوباره رشد کردم یکی از استادم که مهارت من رو تو کارم دید منو به عنوان مدیر تولید به جایی معرفی کرد دوباره وضعم بهتر شد ...درسم تمام شد.. در جای جدید منو جهت گذراندن دوره به کشورای دیگه فرستادند... رشد کردم تو کار .. .مدیر من در جای جدید یک خانم بود ۱۰ سال از من بزرگتر بود و متاهل به خاطر مسؤلیتی که داشتم زیاد به من زنگ میزد... کم کم به او هم پیله کرد گفت تو با او در ارتباطی ... اینقدر موضوع شدید شد و من عصبی بودم که بدون دلیل بزرگ در محل کارم با مدیر فرش مجموعه درگیر شدم و باعث شد با اینکه همه جلوم رو میخواستن بگیرن استفا دادم و از اونجا رفتم.. ولی اینقدر شناخته شده بودم که مشکل کار نداشتم...دعواهای ما توی خونه اینقدر زیاد بود و دخترم اینا رو میدید شبا از خواب میپرید و جیغ میکشید...پیش دکتر روانشناس رفتم به مت دارو دادا... به زور داروها آرام بودم ... اما هرچه من آرومتر بودم او بیشتر سرکوفت میزد ...
    نمیخواستم دخترم عصبی باشه... هر روز میگفت تو پول دوستی به من روا نداری خدا شاهد اینه که اینطور نبود...براش خرید میکردم اما بعد مدت کوتاهی میگفت تو برای من هیچی نمیخری مگه برا من چیکار کردی... عذاب داشتنم دیگه نمیزدم... ولی داد میزدم خودمو میزدم...هر روز حرف خیانت و رابطه من با دختر عموم و اون دختره تو سالهای قبل رو میزد...خسته بودم الکل مصرف میکردم.... یه روزی به خودم گفتم اگه اون میگه خیانت بزار واقعا اینکارو بکنم که لااقل نسوزم از این حرف.. بهش گفتم نگو اینقدر... نگو این حرف و رو تکرار نکن میرم واقعا میکنم گفت هر غلطی دوست داری بکن من هم کردم ۱ ۲ ۳ ۴ ۵ دوست دختر اینترنتی گرفتم طوری که بفهمه و ....دیگه همه چی به هم ریخت .... اما به خاطر دخترم سمت طلاق نمیرفتم اما حرفشو میزدم حالا دختر عموم که بعد اون سال دیگه ایران نیامد به علاوه او دختره و این ها... به من میگفت تو هرزه ای..دوباره کتک... رابطه ها بعد از ۲ -۳ ماه بطور کامل قطع شد .. اما حرفاش بود و هست... در اون زمان برای انتقام(شتباه دیگرم در زندگی) به اون دخترا که حتی ندیده بودمشون حرف عاشقانه میزدم ..... همه اونها پتکی بود بر سرم...هر روز و هر روز تکرار این باعث شد از خانه بیرونش کنم و بگم برو خانه بابات.... علاوه بر خیانت این مسآله هم اضافه شد.... تا اینکه ... من دوباره پولامو جمع کردم و با توجه به تخصصم و دورهای فنی که گذرونده بودم و شناختی که به چاپخانه ها داشتم دوباره قصد کردم تو رشته خودم سرمایه گذاری کنم و قطعات ماشینآلات به ایران بیارم و با توجه به مسآله تحریم دفتری در ترکیه بزنم ... این کارو کردم اجاره خانه رو دادم برای چند ماه قرار شد برم ترکیه و بعد آنها هم به من بپیوندن... در شروع کار همه چی خوب بود کارم اونجا داشت پیش میرفت در چاپخانه ای کار ثابت داشتم با صاحب آن چاپخانه در ترکیه در مورد صادرات به ایران شریک شدم .... اما خورد به مساله های اخیر گرانی دلار ... و کل فروش ما به ایران قطع شد ... او در این مدت لوازم رو فروخته بود که به ترکیه بیاد ... به خانه مادرش رفته بود من نه ماه ترکیه تنها بودم .. خدایی که اون بالا هست شاهد هست من حتی با یک زن هم حتی غیر از مسایل کاری در مورد هیچ حرف نزدم.... حتی با هم کارای خانوم هم دست نمیدادم... اما هر روز همه چیز من رو جستجو میکرد فیس بوک ایمیل هام ... بعد سال ها دختر عمو رو دوباره در فیس بوک دیدم ... برای تولدش یه پیام تبریک گذاشتم ... این هم اضافه شد به همه چیز... به من فشار آورد که من دیگه خانه مادرم نمیمونم گویا با خواهر کوچکترش دعواش میشه..... من هم به ایران بازگشتم گفت من میخوام بیام ترکیه گفتم دخترم باید بره مدرسه زبان بلد نیست از درس عقب میفته نمیتونیم این کارو بکنیم... گفت تو رفتی اونجا همش عشق و حالات رو کردی حال میگی نریم ... در این بین چند ماه یکبار اون اومد ترکیه و یه بار من اومدم ایران..... قبل اومدن اظهار دلتنگی میکرد... منم دلم برا دخترم تنگ شده بود..نمیدونم برای اون هم یا نه؟.. در این بین خواهر بزرگش هم ازدواج کرد ...اون آقا حدود ۱۵ سال از من بزرگتره و وضعیت مالی بهتری نست به من داره... اون هم به مشکلات اضافه شد که ببین اون چی میخره برا خواهرم ببین بهش طلا میده و تو نمیدی... خلاصه شده بودم خاين هرزه ... بی چیز.... تو این مدتی که تنها بودم دیگه آرامش داشتم ... وقتی دخترم رو دیدم دیگه افسرده نبود شبا تو خواب جیغ نمیزد .... به ایران آمدم ... گفتم بریم کرج خونه بگیریم راستی وقتی ایراننبودم خانوادم دوباره با من آشتی کردن ... بعد از ایران اومدن به خانه آنها رفتم... موقع خانه گرفتن گفت من دیگه کرج نمیام ... گفتم پول ندارم تهران خونه بگیرم... قبل اینکه ایران بیام شرکتایی برای کار به من پیشنهاد داده بودن از روزی که آمدم فرداش در شرکتی مشغول شدم....باز هم به مسیل قبلی این هم اضافه شد که تو ما رو تو این مدت بی خرجی گذاشتی اما لا اقل چند میلون پول دستش بود که میگه خرج شده نمیدونم دیگه چی کار باید میکردم حتی پول لوازم و پیش خانه .... مادرم برا اینکه ما کنار هم باشیم با پدرم به مسافرت میرفتن که اون بیاد پیش من ولی باز هم در اون لحضات بین من و اون دعوا بود و دعوا....پدرم و مادرم رو تو جریان گذاشتم اونا چون دوسش ندارن ایندفعه گفتن یه خانه تو کرج بهت میدیم برای ۲ سال تا خونه بخری (محل کار من جاده کرج ) بهش گفتم ... گفت من کامو چی کار کنم گفتم خودم هر روز میرسونمت و میام دنبالت... اول گفت باشه اما بعدش چوت یه سری بدهی داشتم و دستم خالی هست گفتم تو ۵ میلیون پول به من قرض بده من لوازم بگیرم بعد عید برات ماشین میخرم چون گفت میخوام ماشین بخرم ... گفت نه.... اینجا بود یکه خوردم ... به خودم گفتم این تو رو نمیخواد.... و گفتم طلاق توافقی فکر کرد شوخی میکنم شایدم نه .... اومد رفتیم پیش وکیل... آلان ۴ روز دیگه همه چی تموم میشه... اما میترسم..دخترم آرومه شاده... اون به من میگه تو داری منو مجبور میکنی...میگه حرف بزنیم .. حرف زدیم همه چیزایی که به شما گفتم بهش گفتم ... گفت قبول دارم پول دوستم و بقیه چیزا رو هم میگه مدلم اینه.. میگه برگردیم زیر یه سقف تو خودت و درست کن منم خودمو...میگه تصمیمتو بگیر من راض به طلاق نیستم منو مجبور داری میکنی ... ولی میگه میام جدا بشیم.... من از آینده دخترم میترسم از طرفی اون شاد و خوشحاله از طرفی میدونم اگه برگردم به زندگه همه چیز مثل قبل خواهد بود.... مرددم کمکم کنید تصمیم درست بگیرم.

  2. #2
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    شنبه 14 بهمن 91 [ 23:47]
    تاریخ عضویت
    1391-10-12
    نوشته ها
    11
    امتیاز
    121
    سطح
    2
    Points: 121, Level: 2
    Level completed: 43%, Points required for next Level: 29
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    31 days registered100 Experience Points
    تشکرها
    0

    تشکرشده 13 در 8 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: کمکم کنید ... خواهش میکنم..با طلاق فاصله ای ندارم

    من حرفاتون رو خوندم به خاطر سختی هایی که کشیدین ناراحت شدم زندگیتون مدام تو دست انداز بوده اون هم نه یکبار جند بار وضع مالیتون خوب و بد شده و این خودش خیلی سخته هم برا شما و هم برا همسرتون و همه میدونیم که بی پولی و سختی های زندگی به دنبالش تشنج اعصاب داره هم برای شما و هم برای همسرتون اون هم در سن کمی که داشتین پس به هر دوتون به خاطر تنش هایی که با هم داشتین تا حدودی حق میدم البته تا حدودی!!!
    این رو در نظر داشته باشین که شما یک بچه دارین و اگه فکر میکنین که میتو نین خودتون رو اصلاح کنین به خاطر دخترتون این شانس رو به خودتون و دخترتون بدین چون اگه طلاق بگیرین دیگه راه برگشت ندارین ولی اگه یه شانس دیگه به خودتون بدین نهایت این شانس یا زندگیه بهتره و یا برگشتن سر پله ی اول یعنی طلاق که امیدوارم به خاطر تجربه هایی که داشتین و به خاطر دخترتون زندگیتون بهتر شه و خودتون رو اصلاح کنین

  3. کاربر روبرو از پست مفید النا... تشکرکرده است .

    tina2013 (پنجشنبه 28 دی 91)


 

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 15:21 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.