با سلام
دو سال پیش با یک خانم دندانپزشک 26 ساله آشنا شدم، حدود هفت ماه رابطه داشتیم و چون فاصله ما از هم خیلی دور بود کمتر حضوری می دیدمش، چند بار حضوری دیدمش و برای اولین دیدار که نزدیک روز تولدش هم بود یک کادوی خیلی خوب براش گرفتم (در حد 1 میلیون الان) و ... من در حال گذراندن امریه سربازی بودم و هیئت علمی دانشگاه بودم و تا حدی هم نگران این بودم که شاید بعد اتمام دوره دیگه نگذارن اونجا بمونم و اینو هم بهش گفته بودم و بهشم گفته بودم که همه کسایی که امریه بودن هیئت علمی شدن و میشن و من فقط اینو میگم تا بدونی که امکان اینم هست که کارمو از دست بدم اما احتمالش خیلی کمه. گذشت و بعد گذراندن دوران آموزشی امریه رفتیم خواستگاری و جواب مثبت دادن.لازم به ذکره که چون اونا نمیخواستن بین فامیل زیاد قضیه پخش شه قرار شد که فعلا فقط یه صیغه عقد خونده شه و فقط چند مهمون بیان و فعلا ثبت نشه تا چند ماهی آشنا شیم. البته اون موقع هم گفتن پیش فامیل نگین که من امریه هستم و بگو هیئت علمیم که منم بهم برخورد و البته گفتم اشکالی نداره. دو ماهی گذشت و من دو هفته یه بار بهش سر میزدم و گاهی مادرم یا خواهرمم میبردم اونجا و دو روزی میموندیم تا اینکه اونا قرار شد بیان خونه ما. اونا یه آشنایی تو شهر ما داشتن که سالی یه بار میومدن اونجا و می دیدنش، من ازشون پرسیدم که اگه بیاین کی میاین و برنامتون چیه و ... گفتن میایم خونه آشنامون و روز بعد شب میایم خونه شما. منم هماهنگ کردم و اونا اومدن اما باباش زنگ نزد و فقط از طریق نامزدم باخبر بودم و خیلیم بهم برخورد که اول نیومدن خونه ما چون ما چندین رفته بودبم خونه اونا و چند روز مونده بودیم. اونا اومدن و عصر همون روز با اجازه باباش رفتیم حلقه ای رو که براش گرفته بودم عوض کنیم (اون حلقه هم حدودا 1.5 میلیون می ارزید) و رفتیم بازار و یه صد تومنی روش گذشتم و یه چیز دیگه گرفتیم تو راه به نامزدم گفتم یکی از آشناهامون اون شخص آشنای اونارو تو شهرمون میشناسه و میگه خیلی آدم ناجوریه و ...همچین چیزی از یکی از آشناهامون شنیدم و اون شخص آدم خیلی مطمئنیه که اونم برا باباشش تعریف کرده و بود و بابش خیلی ازم دلخور شده بود!!!خلاصه شب رفتیم خونه اون آشناشون. اونجا دیدم نامزدم زیاد به من توجهی نمیکنه اما با پسر اون آقای آشناشون خیلی گرم گرفته طوری که اینقد بهم برخورد که از ظاهرم معلوم بود. بهرحال چیزی نگفتم. شب بعدش اومدن خونه ما. من سر کوچه منتطرشون بودم و اونا با اون آشناشون که خونه مارو بلد بود اومدن و خواستن ماشینشون رو تو خیابون نگه دارن چون ماشین زیاد میومد میرفت که بهشون گفتم بیان توی کوچه. دو تا از آشناهای بابام که موقع خواستگاری اومده بودن هم اونجا بودن و پذیرایی کردیم و اون شب گذشت. فرداش رفتم پیش باباش تو خونه اون آشناشون. یهو کلی بهم بد و بیراه گفت و به خانوادم بد گفت و ...من مونده بودم که چی شده که اینارو میگه، بعد شروع کرد گفت ما اومدیم شهرتوتن تو نیومدی میدون اول شهر منتطر ما بشی، این چه طرز سلام کردن تو و خانوادته (فهمیدم که انتظار داشته دست و شونه اش رو بوسیم!!!) و گفت چرا سر کوچه گفتی بیاین تو کوچه،منم هیچی نگفتم و معذرت خواستم و اومدم خونه به بابام گفتم و بابام متحیر مونده بود و بجای اینکه خودش حرف بزنه و قضیه جدی شه از داماد بزرگمون خواست بره باهاش حرف بزنه و حلش کنه... تا اینکه فرداش که خواسته بودن برن دختره گریه کرده بود و گفته بود بابا تقصیر توست که همه چیو خراب کردی و ... برگشتن و معذرت خواستن و بعد رفتن شهرشون. دو هفته بعد مارو دعوت کردن و رفتیم اونجا و البته هرچی اصرار کردن و کردم بابام نیومد و گفت تا قطعی نشه نمیاد اونجا و آبروش براش از همه ی مهمتره و نمیتونه این چیزارو تحمل کنه. خلاصه رفتیم و خواهرام هر کدوم یه کادوی ساده دادن من که براش ببرم هرچند که هیچ مناسبتی نداشت و الکی کادو دادن.وقتی برگشتیم شهرمون دوباره همه چی شروع شد. زنگ زد که تو خداحافظی بلد نیستی و چرا شونه بابا و پدربزرگ رو نبوسیدی و ... و از همه عجیبتر میگفت کادوی خواهرات در شان من نبوده!!! باز معذرت خواهی از من و دعوت به مدارا و ... اما دیگه کارساز نبود و دو هفته اصرار کردم و بی فایده بود. تا اینکه یه روز که هرچی پیام میدادم و زنگ میزدم جواب نمیداد (تا 3-4 ساعت)و منم گفتم به درک جواب نمیدی و اونم اینو بهونه کرد و گفت باید جدا شیم و ...
همه دوران عقد ما 3 ماه نشد و ...
نظر دوستان عزیز چیه؟ بعد گذشت اون همه مدت من هنوزم واقعا بعضی روزا دلم میگیره و ...
البته باید اینم بگم که اونا دو خواهر و دو برادر بودن که یکی از اونا کوچک بود و دومی همسن من بود و کمتر خونه بود و اونم نامزدشو طلاق داده بود و خواهر بزرگترشم دوبار طلاق گرفته بود و نامزد منم که اینطوری شد. البته نمیخوام این رو ملاک قرار بدم اما احساس میکنم بی ربط هم نیست. یادمه یه بار فقط احساس کردم که یه مغازه دار بجای چهار تومان پنج تومان ازم گرفته و هزار تومان اضافه است و فقط به نامزدم گفتم این احساس میکنه زرنگه و رفتم. اونم بهم میگفت که تو نباید حرفشم میزدی و یه جورایی بهم القا میکرد که بی کلاسیه و ... منم برام عجیب بود!!!
باباشم در بحث کادوها همون حرف دخترش رو میزد و این در حالی بود که وقتی خودشون اومدن خونه ما یه کادوی 3-4 هزار تومانی گرفته بودن و خانواده ما خوشحال هم شدن و چیزی نگفتن. راستی یادم رفت بگم که وقتی اومدن خونه ما مادرم قرار بود فردا ببردش بازار و براش کادو بخره و روزهای بعد برادر و خواهرام دعوتشون کنن و ... که با کاری که باباش کرد همش بهم خورد. اینم بگم که این دست بوسی و ... طرفهای ما اصلا نیست و بهشم گفتم اگه فرهنگ شما اینجوریه احترام میگذارم و ...
اونا از لحاظ مالی و فرهنگی و ... از ما اصلا سرتر نبودن چون خانواده ما هم همه دبیر و وکیل و استاد دانشگاهن. فقط دختره درآمدش از من بیشتر بود که منم بهشون گفته بودم که تو شرایط عقد میتونن بنویسن که میتونه کار کنه و پولشم مال خودش و کاریش ندارم. منم ارشد بودم و بهشم گفته بودم که دکترای داخل شرکت نمیکنم و حتما میرم خارج اونم قبول کرده بود. یه بار بهش گفتم که اگه مشکلی پیش بیاد و خارج نریم چی میشه؟ یا برا دانشگاه مشکلی پیش بیاد و ... که زد زیر گریه و هرچند بهش گفتم که منم به دلگرمی تو احتیاج دارم وگرنه کارام حتما جور میشه و ... قبول نمکرد و منم بهش قول دادم و گفتم نشد ازدواج نمیکنیم اما اون انگار قبل ازدواج اصلا اینارو بهش نگفتم اینارو قبول نمیکرد و ... احساس میکردم تمام این کارا و بهونه ها بخاطر کاری بود که باباش کرد و نتونستن جمع کنن اما میگفت ربطی نداره و تصمیم خودمه و باید جدا شیم.
علاقه مندی ها (Bookmarks)