سلام. این اولین پسته منه. تو رو خدا راهنماییم کنین کسیو ندارم بی طرفانه راهنماییم کنه. من با نامزدم 8 سال دوست بودیم. پسر خوبی بود درسته اخلاقش مث بچه ها بود ولی ساده بود و دلرحم نه مهربون و عاشق. همو دوس داشتیم گاه و بیگاه دعوا هم میگرفتیم. بابا نداره یه داداش معتاد بزرگتر از خودش داره و یه خواهرم که در شرف طلاقه و مامانش هم یه بیسواد و از اون چادریای عقده ای که فقط ادعاش میشه و با تمام فامیل و خونوادش قط رابطست و فقط خودشو خوب میدونه. بالاخره به خاطر قولش و این مدت طولانی باهم بودن بهار اومد خاستگاری علارغم مخالفتای بیش از حد مامانش. خونوادمم که دیدن پسر سر به زیریه و خودش خوبه جواب مثبت دادن و چند ماهه که عقدیم. اینو بگم که خونواده ما ازشون خیلی سرن و منم استاد دانشگام و کل فامیلو خونوادم دکتر مهندس بر عکس اونا که هیچی نیستن. مشکل اساسیش خونوادشه و دلرحمی و احترام بیش از حدش نسبت به اونا. مامانش کاری کرد که از روز بله برون با خونوادم هیچ ارتباطی نداشته باشن و حتی یبارم خونشون خونوادم نرفتن. منم که تنها عروسشونم تا حالا 2 بار دعوتم کرد، اونم همون اوایل یبار برا پاگشا و یبارم برا تولدم. دیگه اصن نه دعوتی نه تعارفی. وقتی چن باریم که با اصرار پسرش میرم خونشون همش دوسداره پاشم برم و حتی یه تعارف علکی هم برا شام و نهار نمیزنه. همش تیکه و نیش میزنه بهم و توقع یطرفه داره. حتی نه یلدایی نه عیدی نه ماه رمضونی هیچی برام نیاوردن. شغل نامزدمو بابام جور کرد و استخدام شد وگنه یه کار موقت بخورونمیر داشت. کاری که حتی تو خوابم فکرشم نمیکرد. ولی اصلن نمیفهمه و قدر شناس نیست. از بعد ازدواج خیلی رفتارش عوض شده. نه محبتی نه علاقه ای. همش قهر میکنه. همش میخاد حرف حرف خودش باشه و همه نظراتشو بهم تحمیل کنه و تا وقتی که باهاش مخالفتی نکنم خوبه باهام وگرنه قهر میکنه. بیش از حد حسابگره و شاید خسیس مث مامانشه عینا. مامانش فک میکنه که من به ارث پسرش چشم دارم و میخام خونشونو ازش بگیرم. اینقد پسرشونو بدبین کردن به منو خونوادم که حد نداره. چند ماه ماموریته تو شهرستان هر چند به چند وقت میاد. جدیدا وقتایی هم که میاد یا بهم نمیگه اومدم یا نمیخاد همو ببینیم و همش خونوادش میخان تو چنگش داشته باشن و ازش بهره کشی کنن و مبادا که یکم به زنش برسه و براش خرج کنه. همش برا پول و وقت و ماشین و وسایلاش نقشه میکشن که یجورایی ازش بکشن و الحق که پسرشم ساده و دلرحم و یبارم بهشون نه نمیگه و همه بدیاشونو با خوبی جواب میده. داداشی که حتی سر جشن عقدش نیومد الان با ماشینش داره کار میکنه ماشینی که یقرون تو خریدش کمکش نکردن و حتی مامانش حاضر نشد اون موقع به پسرش دسته چکشو بده. الان شده عزیز دردونش و پسر ابلهشم همه بدیاشونو یادش رفته و همه بدیاشونو با خوبی جواب میده. حالا مشکل من اینجاس که اصلا بهم توجه نداره و همش سمته خونوادشه و با اینکه خونواده من بهش از گل نازکتر نگفتن و دورش میگردن از شون بدشون میاد.بخدا دلم داره میترکه . خونوادش بهم کوچکترین محبتی نکردن جز بدی. من یه بیماری دارم که فقط استرس توش سمه برام ولی با اینکه بابام ازش از همون اول قول گرفت که بفکر سلامتیم باشه اصلا توجه نداره و هر کاری که دوسداره میکنه و یدرصدم بخاطرم کوتاه نمیاد و بدرفتاریاشو کنار نمیذاره. واقعا خستم. خیلی افسرده شدم. منم مث کسای دیگه از نامزدم انتظار عشق و فداکاری و خوشرفتاری دارم. چیکار کنم؟؟ جدا شم؟؟ بابام پشتمه اگه بخام جدا شم با اینکه خیلی برای آبروی خونوادیگیمون بده ولی خونوادم پشتمن. میترسم با این وضع ادامه بدم و سلامتیم بیشتر تحت تاثیر قرار بگیره و دیگه دیر شده باشه. جدا شم یا صبر کنم؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)