[/b]سلام. امیدوارم خدا مشکل همه رو رفع کنه.
من 23 سالمه و 2 ساله عقد کردم.
منو همسرم خیلی همدیگرو دوست داشتیم بخاطر همین باهم ازدواج کردیم قبلش باهم مشکل انچنانی نداشتیم اما از وقتی عقد کردیم 2-3 ماه بعد شروع کرد به محدود کردن من-کنترل کردنم- از هرچیزه کوچیکی داستان میساخت واسه خودش محکومم میکرد به اینکه دارم خیانت میکنم ولی بی سند و بدون اینکه کوچیکترین چیزی ازم ببینه.
بهم تهمت های بد میزد مدام سوال پیچم میکرد
برچسب رابطه جنسی با کسی دیگه بهم میزد خیلی واضح سرم داد میزد و میگفت تو خرابی و از اینها بدتر ... درصورتیکه من هیچ خطایی نمیکردم هیچ وقت حتی به کسی نگاه بد نکردم همیشه سرم پاییم بود
مودب و باشخصیت بودم و هستم واسه خودم
من نماز میخونم روزه میگیرم- با خدام
شخصیت منو خیلی راحت زیر پاهاش له کرد حرمتم رو جلو هرکی ریخت جلو خانوادش هم بهم تهمت زده.
واسم شخصیت نذاشته
توی این دوسال چندین بار بهم تهمت زد با قاطعیت بدون هیچ مدرکی حتی سرم داد میزد
تا حدی که منو له میکرد
من اوایل گریه میکردم شوکه میشدم از رفتارش ناراحت میشدم یا واسش توضیح میدادم که اشتباه میکنه چندبار اول حتی ثابت میکردم اشتباه کرده اما باورم نمیکرد .
وقتی دیدم این روند ادامه داره از اثبات کردن هم بدم اومد.
هربار که میدید دعوا به جای باریک میکشه گریه میکرد و میخواست ببخشمش و بهش فرصت بدم
خیلی دوسم داره اما یه بار لهم میکنه یه بار قربون صدقم میره
وقتی از کارش پشیمون میشه کلا یادش میره چیا گفته و عین فرشته میشه
روزای عادی هم خیلی خوبه محبت میکنه ابراز احساسات میکنه هدیه میخره واسم
اما خدانکنه چیزی یهو یه اتفاق پیش بینی نشده بیافته مثلا گوشیم شارژش تموم شه وقتی بیرونم یا یکم دیرتر برسم بخاطر ترافیک یا مثلا گوشیم توی یه روز زیاد زنگ بخوره یا .... چیزای پیش پا افتاده توی ذهنش یه داستان خیانت میشه.
تا الان توی این دوسال 3 -4 بار بد باهاش برخورد کردم خانوادم هم همینطور 1 بار تا پای جدایی پیش رفتم اما به التماس افتاد دلم سوخت. بار آخر هم مادرش نذاشت و یه بار مادرش اومد خونمون ازم خواهش کرد بازم بهش فرصت بدم من یکم بی زبونم نتونستم جلو مادرش وایسم مادرش گفت از طلاق بدش میاد ترس از ابرو این چیزا داره گفت اخرین فرصت رو بدم حتی تهدیدم هم کرد.
با این دفعه میشه بار پنجم یا ششم که بهش فرصت میدم
واسه خودم دیگه مسخره شده حقیقتش اینه ازش زده شدم. دیگه شخصیت ندارم پیش هیچکی.
دیگه احساسم مثل فرصت اول و دوم نیست که خودمم راضی به مهلت دادن باشم.
یجورایی حتی دلم برنمی داره حتی بغلش کنم خودمو خورد شده میبینم
بدجور زیر سوال رفتم. دیگه انگیزه ای واسه عروسی ندارم- عشق که هیچ حتی احساسی نمونده واسم که ازش خودم لذت ببرم.
به مادرش گفتم داره مجبورم میکنه و اینکار فایده ای نداره اما میگه احساساتت رو برمیگردونه
راستش از دو فرصت اخر تا الان 4ماهه میگذره توی این 4ماه بهم تهمت نزده سوال پیچم نکرده زیاد کنترلم نمیکنه اما میفهمم که یه چیزایی توی ذهنش میاد بیشتر جلو خودشو نگه میداره که نگه انگار از ترس از دست دادن من نمیگه
اما میترسم از اینکه عروسی کردیم برگرده و فکر کنه خب از خطر گذشته
من حتی جای کوچیکترین حرف و ندارم چه برسه به تهمت
اعصابم خیلی ضعیف شده توی این 2سال
حتی جای 1 حرف اشتباه یا رفتار اشتباه ازشو ندارم
دلم امید نداره به اینده حتی اگه دیگه تهمت نزنه حرفایی که توی این دوسال بارم کرده رنگ و وارنگ از ذهنم بیرون نمیره
حرمتم ریخته شده اینو حس میکنم
ابرو پیش هیچکسی هم ندارم
افتخار بهش نمیکنم این احساس ها از بین نمیره حتی اگه رفتاراشو درست کنه.
راستی پیش چند مشاور هم رفتم باهاش اثری نداشته.
میخوام نظر دوستان رو هم بدونم بگید با مادر خییییلی سنتی و حامیش چیکار کنم که زیر بار جدایی نمیره
با خودش که انقدر وابسته منه چی؟ با ترحمم نسبت به خودش چه کنم؟
اصلا نظرتون درمورد من و زندگی پیش روم چیه؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)