سلام مشكل من شايد بارها و بارها توي كتابا و مجلات خوانده باشيد خودم هم قبلا خونده بودم اما هرگز فكر نمي كردم كه به چنين مشكلي گرفتار بشم ازتون ممنون ميشم كه راهنماييم كنيد
سه سال پيش بر اثر يه بيماري كه برام پيش اومد مجبور شدم خونه نشين بشم توان راه رفتن نداشتم دلم براي دوستام و راه رفتن تنگ شده بود با دنياي چت آشنا شدم و دوستاني كه فقط و فقط يه صحبت مختصر مي كردم گذشت اما يكيشون خيلي مودب بود و هرشب باهم حرف ميزديم من سعي مي كردم كه اطلاعات كامل از خودم ندم اما حدود چهار پنج ماه تقريبا هرشب باهم صحبت ميكرديم همصحبت خوبي بود و گفتگوهاي ما هم به مسائل غيراخلاقي يا حتي تقاضاي عكس و... نكشيد تا اينكه گفت كه در واقع از مريضي اش رنج ميبره (من هم حسابي دوستش داشتم اما او بود كه اول ابراز علاقه كرد) خبر مريضي اش منو به هم ريخت و... تا اينكه برام هديه فرستاد او تهران بود و من 1500كيلومتر دورتر از او، اصرار و من انكار تا اينكه منو راضي كرد هديه اش را از يه مغازه اي كه امانت گذاشته بود بگيرم و شماره اش را هم داد فقط اس دادم و تشكر كردم. اما خودم حس خوبي نداشتم نسبت به اين كاري كه كردم براي تولدم اومد برام يه كادو خريده بود يه ميليون تومان هزينه كرده بود هميشه از اومدنش هراس داشتم و حتي وقتي كه نزديك تولدم بود بهش ميگفتم كه نمي خواد بيايي اما اومد من ديگه جواب زنگ و اس هاش را نمي دادم فقط اسم منو داشت و اسم پدرم را، از اسم پدرم تونست منو پيدا كنه و همو ديديم رفت يه هفته بعد برگشت من اصرار كردم كه ازدواج كنيم چون نمي خواستم آلوده گناه بشم بدون اطلاع خانواده ام با مردي كه هيچ شناختي نداشتم ازدواج كردم نه رسمي كه شرعي، بهم قول داد كه تا شهريور كاري داره كه تمومش كه كنه با خانواده ام صحبت ميكنه، صبر كردم شهريور اومد با خانواده ام آشنا شد اما به عنوان راننده ما را تا شمال رساند حرفي به ميان نيامد در مدتي كه شمال بوديم برادر بزرگم كه خونه بود يادداشتهامو ديد و منو تهديد كرد، هنوز برنگشته به خونه، مادرم منو به خونه خواهرم فرستاد تا امنيت داشته باشم از هم خداحافظي كرديم و قول داد كه يه فكري بكنه از خونه رانده شده بودم بهم زنگ ميزد و دلگرمي ام ميداد چندباري بحث كرديم ديگه ازش خبري نشد من هم بهش زنگ نزدم بعداز سه ماه برگشت شرمنده و عذرخواهي كرد بهم قول داد كه بياد باز دوباره قول و قول اما از عمل خبري نيست يه سال از برگشتنش مي گذره هرماه يه بار مياد ازم خبر ميگيره هميشه صحبت ميكنيم اما از خواستگاري خانوادگي خبري نيست نميدونم بايد چه كار كنم بمونم يا اينكه ديگه همه چي را تموم كنم براي خودم هم سخته قدر و عزتي ندارم برادرم فكر ميكنه كه من و او باهم ازدواج كرديم و رفتيم توي شهر او زندگي ميكنيم اين چيزيه كه مادرم بهش گفته تا آروم شه، خودم خونه خواهرم زندگي ميكنم و از همه فاميل فراري.... دوستان عزير، راهنماييم كنيد اما همين قدر ميگم كه من اصلا آدم بي بندباري نبودم فقط نمي دونم چرا به اين دررسر گرفتار شدم بارها و بارها از خدا ميپرسم كجاي زندگي ام اشتباه بود هميشه سعي كرده بودم پاك زندگي كنم منتظر راهنماييتون هستم
علاقه مندی ها (Bookmarks)