به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

نمایش نتایج: از شماره 1 تا 7 , از مجموع 7
  1. #1
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 06 دی 91 [ 12:18]
    تاریخ عضویت
    1391-10-03
    نوشته ها
    3
    امتیاز
    135
    سطح
    2
    Points: 135, Level: 2
    Level completed: 70%, Points required for next Level: 15
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    31 days registered100 Experience Points
    تشکرها
    0

    تشکرشده 0 در 0 پست

    Rep Power
    0
    Array

    احساس میکنم با نامزدم دیگه به آخر خط رسیدم! دیگه از توان من خارج شده

    سلام دوستان
    اول از همه از طولانی بودن مطلب عذر میخوام ، شدیداً به کمکهای فکریتون و مشاوره و راهنماییتون نیاز دارم
    من 26 سالمه ، از سن 16 سالگی کار کردم ، به واسطه سطح زبانم ومیزان آشنائیم با کامپیوتر، همراه با کار درس خوندم، الانم دانشجوی مهندسی صنایع هستم، هیچ وقت توی زندگیم ساکن نموندم و همیشه هدف داشتم و برنامه و دونسته قدم بعدی رو بر میدارم (یا بهتر بگم بر میداشتم)- الان هم 13 ماهه که عقد کردم با کسی که قبل از اون 9 ماه باهاش دوست بودم، نامزدم من 28 سالشه، دانشجوی انصرافی مهندسی عمران- و حالا هم سربازِ، که البته تا 6 ماه دیگه نهایتاً تموم میشه
    از اول رابطه دوستیمون با هم از اوننجائی که من همیشه دنبال آدمهای با هدف و با انگیزه و مستقل میگشتم و شاد و شنگول ، به نظرم این آدم منانسب اومد، با توجه به اینکه تازه 2 ماه قبل از اون هم ما به عنوان سوشیال فرند بودیم و بعدش وارد دوست پسر دختری شدیم، ابتدای رابطه ، نامزدم دپرس بود، همیشه از رفتار بد اطرافیان و کلیه اتفاقات بدی که براش در طول زندگیش افتاده بود صحبت میکرد، اینکه چقدر تنهاست و کسی درکش نمیکنه ، و اینکه روابط قبلیش چرا به هم خورده و اینکه زنهای شوهر دار دنبالشنو و کلی آسیب دیده از این چیزا، اینکه رابطه قبلیش با یه خانومی بوده که 13 سال از خودش بزرگتر بوده و دوبار ازدواج کرده بود و یه دختر 18 ساله داشت و نامزد من میخواسته باهاش ازدواج کنه ولی اون خانوم همزمان با ایشون با دیگران هم در ارتباط بوده، اینکه توی خانواده به واسطه جو دیکتاتورانه ای که پدرش اونم به خاطر اینکه توی سپاه کار میکنه ایجاد کرده بوده، اینکه چجوری عمویش سال 1360 شهید شده و پدر نامزدم با زن برادرش ازدواج کرده و حاصل آن نامزد من و خواهرش بوده و فرزند آن عمو که در زمان شهادتش 6 ماهه بوده، و هزاران هزار چیز دیگه، اینکه خستست، اینکه الان باید آروم باشه، اینکه کجاها کار کرده و به چه علت اومده بیرون، اینکه چرا از دانشگاش انصراف داده، و یه جورائی توی همه اینها دیگران مقصر بودن، من هم چون خودم پدر و مادرم زمانی که 3 سالم بود از هم جدا شده بودن و مادرم من و برادرهایم را به تنهائی بزرگ کرده بود و طعم تلخ و شیرین روزگار رو چشیده بودم ، یه جورائی حق رو بهش دادم و ساپورت روحی و روانیش کردم،باهاش راه اومدم
    ولی هرچی میگذشت این آدم هیچ فرقی با قبلش نمیکرد، می گفتم چیته، میگفت من هنوز زخمیه رابطه قبلیمم کمکم کن تا بهبودم و صبر داشته باش، تو این فاصله هم کار خاصی(شغلی) انجام نمیداد شاید یه طراحی سایت- با من تو مهمونیه دوستام میومد و همه جا باهام بود ولی رفته رفته بعد از 2-3 ماه جوری شد که ارتباط من به صورت ناخودآگاه با دوستام قطع شد، چون این به هرکی به چی میبست و ابراز ناراحتی میکرد، منم میگفتم جهنم بذار این خوب شه ، اون موقع همه چی درست میشه، تا اینکه رفته رفته دیدارامون تو هفته کم شد، شد هفته ای یه روز، یه پروژه مستند سازی گرفت، (تدوینش رو)، صبح ها ساعت 8 می رفت و عصرها ساعت 5-6 برمیگشت ولی کلاً من حذف شده بودم توی زندگیش ، کلاً رفته بود تو جو کار ، گفتم چرا اینجوری شدی ، کفت تو منو درک نمیکنی و من دارم کار میکنم و خستم بذار پروژه که تموم شد بهت میرسم، ما همه مشکلمون اینه که زیر یه سقف نیستیم و من دارم خون دل میخورم، خلاصه اینکه سرتون رو درد نیارم، هر دفه هرچی میومد، رها میرفت تو صف، کار میومد، دوستاش میومدن، خودش حال داشت یا نداشت، خانواده میومد، هرچی هرچی هرچی ، و فقط و فقط جو اون کار میگرفتش، هر بارم میگفت من مریضم ولی نمیخوام تورو از دست بدم دارم ناراحتت میکنم برو، تا اینکه رسیدم به اون حدی که برم دیگه، که یهو حرفت خاستگاری زد و منم که دیگه خسته یودم از این ه مه شل کن سفت کن، زودتر گفتم عقد کنیم تا ببینم این که هی بهونه میاره بریم زیر یه سقف بدونم مال منی همه کار میکنم کاری میکنه یا نه،
    عقد کردیم، با همه مخالفتای اطرافیان، مادر و پدرش ناراضی بودن چون من بچه طلاق بودم(البته دوست داشتن خودشون یکی رو براشون انتخاب کنن)، تا اینکه رسید به اینجا که نامزد منم حرفاش عوض شده بود و میگفت بیا دوماه همینجوری بمونیم بعد عقد کنیم ، که من گفتم نه پس تموم شه، سر همین اومدن واسه عقد، توی بله برون ، باباش نذاشت ما برای مراسم و هزارتا چیز دیگه توافق کنیم، تازه مهرم به زور گفتیم 110 سکه، قرارشد 4 آذرعقد کنیم، توی دوهفته ای که فرصت داشتیم کارای عقدو بکینم اون خیلی بی حال بود مث همیشه ،بی انگیزه ، تا اینکه باهاش بحث کردم که چه وضیه پاشو بریم حلقه اینا بگیریم پاشو بریم محزر ببینیم تا بالاخره اومد، (همش میشینه در مورد کاری که میخواد انجام بده فقط فکر میکنه و فکر میکنه و آخرش هیچ کاری انجام نمیده چون حسابی خسته و بیحالِ از بس که فکر کرده)/ خلاصه عقد کردیم، روز عقد قبل اینکه بریم محزر بهم گفت شاید بابا بخواد سر مهر بگه عندالاستطاعه باشه تو ناراحت نشو و بگو هرچی من بگم، منم اون موقع درستش میکنم و میگم عندالمطالبه، آقاااااااااااا دقیقاً همون چیزی که گفت شده، باباش گفت 14 تا سکه عندالمطالبه مابفیش عندالاستطاعه ، مامانم خیلی ناراحت شده بود از این حرفش ، به من گفتن نظرت چیه گفتم هرچی مهدی بگه، اونم گفت هرچی بزرگترا بگن(یعنی اون لحطه میخواستم زمین دهن باز کنه برم توش ) نه خدایا یعنی چی ، خوب بیخیال اینقدر بدبین نباش رها، فکر میکنی ، لابد نتونسته خب
    شب عقد من میخواستم خونمون مراسم بگیرم مهدی نذاشت گفت بیاین خونه ما شام، مام پاشدیم عنر عنر رفتیم اونجا، اینهو مجلس ختم همه همو نیگاه میکردن، شام خوردیم و اومدیم بیرون،
    تا جائی که با مهدی هماهنگ کرده بودم خونش باید خالی میبود، یعنب مستاجر بلند شده بود دیگه، من دیده بودم جو اینجوریه و فهمیده بودم مهدی شدیداً تاثیپذیره، تصمیم گرفتم بهش بگم ، بریم سر خونه زندگیمون بدونِ عروسی و خیلی زود، یعنی تا قبل عید سال 1391، برای همین شروع کردم به وسیله خریدن واسه خونه، اون موقع بود که فهمیدم خونش به اسم باباشه، یعنی باباش براش 10 سال قبل خونه خریده بوده، و بعد فهمیدم تمام حرفای مهدی مبنی بر اینکه زدگی مجردی داشته 2-3 سال ، دروغ بوده (یعنی خودش مجبور شده اعتراف کنه، چون دید داره تابلو میشه) منم گفتم باشه عیب نداره، حالا با بابات هماهنگ کن بریم خونه رو ببینیم، ببینم چی باید بخرم، باباش 2-3 هفته طول داد تا بالاخره گفت که خونه رو اجاره داده و باید صبر کنیم ، فکر کنید 15 آبان بله برون من بوده و ایشون 22 آبان خونه رو 1 ساله اجاره داده بود، یعنی داشتم میترکیدم از عصبانیت ، بازم هیچی نگفتم ، گفتم باشه من وسیله میخرم شما هماهنگ کنید بریم خونه رو ببینم که گفت باشه و لی هیچ خبری نشد و هی هم میگفت واسه چی خرید کنید ، بذارین همون موقع که میخویان برین خونه، گفتم نه گرون میشه تا اون موقع، خلاصه من دیگه کم کمک واسه خودم وسائل رو خریدم ، و به مهدی گفتم خب به بابا بگو برای بهار یا تابستون به مستاجر بگه بلند شه، چون خونه خیلی کار داره، نمیدونم اون گفته بود یا نه! خلاصه یه دوای حسابی داشتیم سر اینکه چرا نمیذاری وسائلی که خریدی رو بیاریم بذاریم انبار پدربزرگم تو داری فامیل من فامیل تو میکنی، راستی من چون پدرم 4 سال پیش فوت کرده، خاله بزرگم به جاش صحبت میکرده، که نتیجه اش تو ذهن مهدی این شده بود که خانوادت دارن دخالت میکن و مامانت چرا طلاق گرفته و چرا داداشت فلان ، چرا خودت الان، چرا فلان چی! در صورتی که همه اینا رو توی دوران دوستی دونه دونه بهش گفته بودم و روزی که گفت میخوام بیام خواستگاری گفتم با دونستن اینا داری میای دیگه ، گفت آره چه ربطه به تو داره ، مهم اینکه تو اون شرایط این شدی، خلاصه بچه رو حسابی شستشو ذهنی دادن ، اسااااااااااااسی، روزگار منم سیاه کردن، روزی که اومدن خواستگاری مهدی 6 ماه بیشتر سربازی نداشت که اونم گفتن بعد عقد میره و بعدش میریم سر زندگیمون البته توافق من و مهدی یه چیز دیگه بود این بود که ما بریم سر زندگیمون اونم بعدش بره، که البته مثل همیشه باباش حرف خودشو زد، 1 ماه بعد عقد باباش هی ویر سربازی انداخت توش، من اول مخالفت کردم ولی بعد دیدم خیلی جبهه داره بهم برای همین باهاش همراهی کردم، رفتم باهاش دانشگاش تو زنجان تا مدرکش رو بگیره واسه نظام وظیفه، آقا اینا مالِ آخر آذر 90بود ، هی باباش میگفت صبر کن با فلانی صحبت کنم، صبر کن فلان کار کنم در صورتی که هیچ کاری نمیکرد واقعاً هیچ کاری نمیکرد، اینقدر کشش اورد تا افتاد امسال که دیگه هه معافیاش حذف شده بود ی، با زور تونستن نصفشو زدنه کنن (جبهه پدرش)- بازم نمیرفت سربازی- باباش هی میگفت ال کن بل کن، تا اینکه خدمت شد 21 ماه، منم یا برو یا نرو دیگه خسته شدم ، که تازه تیر ماه 91 رفت، توی کلی زمان عقدمون تا زمانی که بره سربازی هیچییییییییی کار نکرد ، چرا چون داشت فکر میکرد بره سربازی، چون قرار بود بره سربازی نمیرفت پروژه بگیره، هیچ کاری نمیکرد، صبحا که تا 1-2 ظهر خواب بود، بعدشم از اون ور تا نصفه شب بیدار بود، هر هفته با دوستاش میرفت بیرون، کل گردش ما هم شده بود اینکه ما 5 شنبه جمه هابریم خونه اونا، هیچ جا، هیچی، حرفم که میشد میگفت تو خانوادت دخالت میکن(در صورتی که خدا شاهده اصن خانواده من کاری ندارن حتی حرف نمیزنن ، حتی اخیراً که از مشکلاتم بهشون میگم فقط نیگام میکنن و میگن خودت ببین چی کار میتونی بکنی)- هی میگفت تو پر توقعی ، تو قانع نیستی تو ال تو بل، گفتم ببین من اگه پر وقع بودم صد بار بهت میگفتم طلا میخوام ، میبردمت برای عقدم کلی وسیله بخری یا ازت خرجی میگرفتم چرا اینا رو نمیبینی! بعد گفت اگه اونجوری بودی که اصن باهات ازدواج نمیکردم، خلاصه اینکه این آدم تعهداتش نسبت به من با حرفائی که قبل عقد میزد از عقد به اینور 180 درجه عوض شده، به درسم گیر میده، به کارم گیر میده، مستقیم نه ، انرژِی منفی میشه برم، جملات مایوس کننده میزنه، دیگه فکر میکنه هرکاری میکنم وظیفمه، هم چنان دپرسه، منم دپرس کرده، بی انگیزس، جو گیره، توی هر جوی میره جو همونا رو میگیره، یعنی من 2 روز ولش کنم مامان باباش همچین می پزنش ، (اونم غیر مستقیم) که تا 1 ماه بین ماه دعوا مرافس- یه بار داشتن به زور میفرستادنش مسکن مهر بگیره ، یه کلمه به من نگفته بود، من حس کردم مشکوکه، 1 هفته تمام رفتم خونشون تا ببینم چیه جریان فهمیدم اینه، تازه با یه دستی زدن بهش، که گفتم نه و مخالفم، رسید به فحش دادن به من و به تو چه ربطس داره، گفتم ببین این مالِ مانیست ، مال ِ کسیه که هیچی نداره، بابای تو با این همه مال و املاکش و تو این کار چیه دیگه، نکن اینکارو، که قبول کرد ، دوباره یه روز نرفتم خونشون چون امتحان داشتم، فرداش باباش جلوی من سر میز با رمز باهاش حرفت میزد که برو فلان چیز خیلی شلوغ بودا، بعد تو اتاق بش گفتم چیه میخوای مگه ثبت نام کنب ، مهدی ما نمیتونیم قسط بدیم اول زدگیمون تو چرا متوجه نمیشی ، که دیگه شروع کرد داد و بیداد سر من منم ساعت 10:30 شب اومدم از خونشون بیرون سوار آژانس شدم به خونمون، دوبار زنگ زد جواب ندادم، رسیدم خونه 10 مین بعد من اومد خونمون، من و مامانم بودیم، صداشو گرفت رو سرشو هرچی از دهنش دراومد گفت، که آره طلاقت میدم ،آره مهریتو میدم که بری و اینا گفتم بده من که از خدامه (راستی توی اون 6 ماه که از عقدمون گذشته بود هفته ای یه بار میگفت بریم جدا شیم) بعد روشو کرد به مامان گفت بذارین بهتون یه چی بگم که دخترتونو خوب بشناسید، دختر شما برخلاف چیزی که شما فکر میکنید بکارتش رو با من از دست نداده بلکه قبل من با کسی خوابیده بوده (آقا منو میگی فکم باز شد که این چه حرفیه و مامان منم گفت من بچم رو میشناسم) اونم پاشد رفت، (اون موقع که با هم دوست بودیم چون خیلی دوستش داشتم میدیم داره از بابت جنسی اذیت میشه ، خودم الکی بهش گفتم که من دختر نیستم و میتونیم باهم باشیم، خبر نداره که من از نوع بدون خونریزی بودم که با مداومت رابطه از بین میرفتم(دکتر بهم گفته بود) آقا من کلاً اون لحظه نابود شدم که نگاه کن زدگیمو واسه کی نابود کردم، سر شانتاژه پدر مادرش میاد همچین حرفی میزنه
    از همون موقع اعتمادمو کلن بهش از دست دارم و دلم ازش صاف نمیشه
    با کلی گریه و زاری و معذرت خواهی بالاخره گذاشتم برگرده و گفتم بهت فرصت میدم جبران کنی ولی بدون کارِت سخته، 19 روز بعدش رفت سربازی- قرار بود بره سربازی ظهرا بیاد کار کنه ، ولی آقا ما که کار کردنی از ایشون نیدیدم، ظهر میاد خونه میخوابه تا فردا صبح، چرا چون خستست! چون پشت میز میشینه و منشیه خستست!
    مهر ماه هم دستش رو روم دراز کرد، سر واحدهای دانشگاهیه من، یه پاشد از پا میز رفت کنار، اومد پیشش باهاش حرف بزنم وسط حرف زدن قاطی کرد و گفت تا امتحاناتو ندادی حق نداری بیای اینجا که الکی نندازی گردن من در نخوندناتو، گفتم چرا اینا رو میگی که گفت تو لایق حرف نیستی باید کتک بخوری، گفتم پاشو بریم خونه گفت آره گورتو گم کن برو ، منم داشتم لباس میپوشدم، داشت فحش میدادم، با آرامش گفتم خواهشاً چیزی نگو که بدانشه جبرانش کرد، که یهو اومد سمتم و اول دستشو اورد و بعد انگار به خودش اومد، زی پای کشید و نشوند منو، منم که سکته کرده بودم که الان میخواد بزنه ، گریه میکردم که میخوام برم ولم کن ، همه چی تموم شده دیگه بین ما، اونم گریه میکرد که اروم باش ، غلط کردم ، خلاصه اینم از این بارش، چند بار بهش گفتم بیا بریم توافقی جدا شیم میگه نه! فکر میکنه شوخی میکنم، چند بار بهش گفتم، مهدی تو قبل عقد کا رمیکردی فعال بودی و لی حالا چی هدف نداره، برنامه نداری! چرا اینطوریه! تازه فهمیدم که قبل عقد هم برای من فیل بازی میکرد ه و شوآف بوده که سرش شلوغه و هدفداره و برنامه داره واسه زندگیش
    بهش میگم من یکی رو میخوام که بتونم بهش تکیه کنم، به خدا نمیکوبمش، میگم ببین از مهدی ای که من میشناسم این رفتارا به دورِ، خودشم باورش شده ، حالا حرف که میشه ، میگه خودت دیدی که من قبلا چی بودم !!!!!!!!!!! یعنی میخوام اون موقع خودمو بکشم، دیدم دیگه پشتش خیلی باد خورده ، و باباشم خیلی حالش مث که خوشه، خونه 22 آبان خالی شده به من میگه بیا برو توش بشین، گفتم کجا؟ گفت این خونه، خونه ای که کلیییییییییییی تعمیر میخواد، خونه ای که توی شهرک نفت پونکه و از محل کار من خیلیییییییییییییییییی دور، خونه ای دور از تمدنه، میگم اوکی لاقل تعمیرش کنیدی ، اگه نه خوب بفروشید بریم یه جا دیگه بگیریم که وسط شهر باشه و امنیت داشته باشه، من جای 100 متر حاظم 50 متر باشه وسط شهر/ و اینکه من عروسی میخوام، یعنی چی بدونِ عروسی، مهدی گفت تو که گفتی عروسی نمیخوای گفتم ، به شرطی بود که زود بریم سر زندگیمون نه اینکه یه سال بشینم ، و تو توی این یه سال پیشرفتی نداشتیم که هیچ پسر فتم کردیم، الان پاشم برم توی اون خونه تو ی این گرونی و اوضای جامعه که حقوقم کفاف 15 روز زندگیه منِ تنها رو نمیده چیکار، بالاخره مهدی راضی شد تا عید 92 صبر کنیم باباباشم حرفت زدیم که خونه رو بفروشیم و یه جا دیگه بخریم (راستی تنها بهونه بابای مهدی واسه فرستادنش سربازی این بوده که خونه رو نمیشه به اسمت زد - در صورتی که میشد) حالا هم که سرباطه اصن به روش نمیاره، خلاصه رفتیم خونه رو به بنگاه نشن بدیم واسه فروش، من خودم یه نفرو آوردم راستش با کارائی که خانواده اون کردن بهشون اعتماد ندارم اصن، طرف اومد قیمت گذاشت و ولی هیچ خبری نشد، گفتم چیه بهش، گفت پدرشوهرتون نمیخواد خونه رو بفروشه، بعد حالا الکی به مهدی میگه که بنگاهی گفته 500 زیر قیمتبده، در صورتی که همچین چیزی نبوده
    من حس یدی دارم ، اونا توی همه چیز دخالت میکنن و نامزد من شدیدااااااااااً تاثیر پذیره و ادعا میکنه که نیست ولی هست چون دارم میبیم، چرا زمانی که اونا میخوان و با شرایطی که اونا میخوان باید باشه، اونا منو که پدر ندارم و خانوادم زبون ندارن رو تنها گیر آوردن،و هر کاری توی زندیگه اون یکی پسرشون نتونستن بکنن ر اینجا میخوام پیاده کنن، چون نامزد من احترامشون رو نگه میداره ، اون یکی پسرشون از همون اول فهمید باباش داره توی زندگیشون دخالت میکنه و به باباهه تذکر داد ، دید بیخیال نمیشه دعوا کرد باهاش، تا اینجا کشید که شب عروسیشون خونهی مهدی اینا داد بیاد و فحش و فضاحت بود،
    و حالا این کار ها رو داره توی زندگیه من میکنه
    مهدی رو به زور فرستاد سربازی، خونه رو اجاره داد، ما افتادیم توی این وضع گرونی، اگه پارسال بود اینقدر اوضا خراب نمیشد، بعد یه بند از خدا و پیغمبر واسه من سخنرانی میکنن، باباش دیکتاتور به تمام معناست و مهدی سعی میکنه اونجوری نباشه یعنی حرفشو میزنه که نیست ولی هست، من توی هیچی نظر نمیتونم بدم ، تا میام حرف بزنم میگه داری دخالت میکنی ، داری مدیریت میکنی، تو نمی فهمی ، و هزااااااااااارتا حرف دیگه، یعنی مهدی رسماً منو قبول نداره من نیمدونم پس چرا با من ازدواج کرده، کار نمیکنه، جو گیر میشه، یعنی زدگیش اولویت بندی نداره، کار کنه همه میرن تو صف تا کارش تموم شه، سربازی بره، همه میرن تو صف تا سربازیش تموشه،- دوستاش بیان همه میرن توصف تا رفیق بازیش تموم شه، آخرین بار هم الکی به من میگه میرم ماهی بگیریم بعد یهو سر از شمال با دوستاش در میاره! خسته شدم خیلییییییییی خسته شدم
    حس میکنم افتادم توی یه دور باطل، پارسال قبل از عید بردمش پیش مشاور دو جلسه اومد دیگه نیومد و نذاشت منم برم
    به خالم گفتم ، میگ پاشم بریم خونشون باباباش ، ببینم برنامه واسه زندگی چیه، کی میخواین برین سر زندگیتون، آیا خونه ای هست یا نیست، شرایط چطوریه، مراسم ججوریه، کارکردن مهدی چه جوریه و هزار تا چیز دیگه
    ولی میترسم اینکارو بکنم چون همینجوریش میگه خانوادت دخالت میکنن وای به حال اون موقع
    راستش من به این آدم هیچ اعتمادی ندارم دیگه ، از خرداد ماه که اومد جلوی مامانم اون حرفو زد، بعدش کارائی که کرد، رفتار خانوادش و هزارتا چیز دیگه منو دلسرد و دلسرد تر میکنه واسه این زدگی، به آخر رسیدم، خودشم مودیه، یه روز خوبه، یه روز بد
    باورتون نمیشه، توی این یه سال 6-7 سال پیر شدم ، به خودم دیگه نمیرسم، غمگینم و تنها، تنهای تنها
    الانم اومدم اینا رو مینویسم میخوام مطمئن شم تصمیمو درست گرفتم یا نه؟ شاید از روی خستگیه موقتیه ؟ نمیدونم ! اگه درسته چجوی بهش بگم که میخوام جدا شم
    به موضوی دیگه هم هست ا ینه که من به مذهب خیلی پای بند نیستم ، یعنی وجود خدا رو قبول دارم و همه کسم اونه، توی این موضو هم ما مشکل داریم واون داره منو زور میکنه
    دارم فکر میکنم اگه فردا روزی بچه ای بود، چی میشه این وسط؟


  2. #2
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    دوشنبه 31 تیر 92 [ 10:41]
    تاریخ عضویت
    1390-10-10
    نوشته ها
    205
    امتیاز
    2,107
    سطح
    27
    Points: 2,107, Level: 27
    Level completed: 72%, Points required for next Level: 43
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    496

    تشکرشده 501 در 152 پست

    Rep Power
    33
    Array

    RE: احسای میکنم که با نامزدم دیگه به آخر خط رسیدم!! جوری که دیگه از توان من خارج شده همه

    رها جان
    مطالبت را خيلي فشرده و مفصل نوشتي.
    اينطوري كمتر بهت كمك مي‌شه.
    توي پست بعدي مشكلاتت را ليست كن و مختصر و مفيد بگو كه مشكلت چيه و چه تصميمي‌ گرفتي.
    و بعد نظر خواهي مشورت بخواه.

  3. 4 کاربر از پست مفید omid- zendegi تشکرکرده اند .

    omid- zendegi (دوشنبه 04 دی 91)

  4. #3
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 06 دی 91 [ 12:18]
    تاریخ عضویت
    1391-10-03
    نوشته ها
    3
    امتیاز
    135
    سطح
    2
    Points: 135, Level: 2
    Level completed: 70%, Points required for next Level: 15
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    31 days registered100 Experience Points
    تشکرها
    0

    تشکرشده 0 در 0 پست

    Rep Power
    0
    Array

    Arrow حس میکنم دیگه به آخر خط رسیدم با نامزدم

    سلام دوستان من توی پست قبلی کاملاً توضیح دادم که ماجرا چیه
    http://www.hamdardi.net/thread-26779.html
    ، ولی چون شاید از حوصله خوندن خارج باشه با اختصار موردی ا ین پائین میگم
    1- نامزد من بی مسئولیت، دهن بین، تاثیر پذیر، جو گیر، بدونِ اولویت در زندگیش، بی هدف، ساکن، افسرده، دروغگوئه، سیاست زیادی داره، پدر مادرش را جلوی من بد میکنه و خوش پشت سیاستهای اونها پنهان میشه، اجازه نظر دادن به من نمیده، ظاهراً سعی میکنه دموکرات باشه ولی نمیشه دیکتاتور صرفِ، همش فکر میکنه بدونِ هیچ عملی، و در نهایت هم خسته میشه چون زیادی فکر کرده و مسئله رو همونجا ول میکنه میره
    2- خانوادش توی مسائل ما دخالت میکنن (البت غیر مستقیم)- اینکه کجا بریم ، کی بریم سر خونمون، چی بخریم، من در س بخونم یا نه ، کار کنم یا نه، مهدی بره سربازی یا نه، وام بگیریم یا نه، مهدی کار کنه یا نه و هزاران هزار چیز دیگه، یعنی نامزد منو میپزن و میندازنش جون من

    هرچی فکر میکنم میبینم نمیتونم تا آخر عمرم با کسی زندگی کنم که باید همیشه مواظبش باشم که دیگران چی بهش میگن و اون حالا چه جوی می گیرتش،
    همش باید یشش باشم تا تحت تاثیر حرف کسی و چیزی قرار نگیره
    همش باید حولش بدم واسه کار، زندگی، بیدار شدن از خواب، برنامه ریزی واسه زندگیمون
    باورتون میشه الان که 13 ماه از عقدم گذشته نمیدونم کی باید برم سر خونه زندگیم
    باباش خونه رو یک هفته بعد اینکه اومده بودن بله برون اجاره داده بود، حالا هم که خونه خالی شده، میگه پاشید محرم سفری بشینید تو خونتون بعدنم یه جنش میگیرید
    هرچی میگم این خونه تعمیر میخواد یا اول مراسم باید باشه بعد ش خونه، انگار نه انگار، اون خونه شهرک نفت پونکه با محل کار من که هفت تیر خیلییی فاصله داره، جاش پرته، ماشین خور نیست، میگم من اینجا امنیت ندارم ، میگه اینهمه آدم اینجا چجوری زندگی میکنن ، قرارشد بالاخره با اسرارای من خونه جاش عوض شه، که بنگاههیه بهم گفته که پدر شوهرتون نمیخواد خونه رو بفروشه، خلاصه مشکلات خود نامزدم یه طرف، مشکلاتی که خانوادش دارن ایجاد میکنن یه طرف دیگه، هرچی فکر میکنم با تمام تلاشائی که کردم میبینم راهی جز جدائی برام نمونده، عشق لازم هست ولی کافی نیست، هر چند که نامزدم کارهایی کرده که اعتماد منو نسبت به خودش کامل از بین برده و عشقم هم هرروز داره تقلبل میره، ولی میخوام کمکم کنید که اگه نهایتاً تصمیمی میگیرم منطقی باشه، نه احساسی

  5. #4
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    دوشنبه 25 دی 91 [ 14:53]
    تاریخ عضویت
    1390-11-14
    نوشته ها
    548
    امتیاز
    1,860
    سطح
    25
    Points: 1,860, Level: 25
    Level completed: 60%, Points required for next Level: 40
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    1,833

    تشکرشده 1,864 در 493 پست

    Rep Power
    67
    Array

    RE: احسای میکنم که با نامزدم دیگه به آخر خط رسیدم!!

    نقل قول نوشته اصلی توسط Raha-deldarian

    بعد روشو کرد به مامان گفت بذارین بهتون یه چی بگم که دخترتونو خوب بشناسید، دختر شما برخلاف چیزی که شما فکر میکنید بکارتش رو با من از دست نداده بلکه قبل من با کسی خوابیده بوده (آقا منو میگی فکم باز شد که این چه حرفیه و مامان منم گفت من بچم رو میشناسم) اونم پاشد رفت، (اون موقع که با هم دوست بودیم چون خیلی دوستش داشتم میدیم داره از بابت جنسی اذیت میشه ، خودم الکی بهش گفتم که من دختر نیستم و میتونیم باهم باشیم، خبر نداره که من از نوع بدون خونریزی بودم که با مداومت رابطه از بین میرفتم(دکتر بهم گفته بود) آقا من کلاً اون لحظه نابود شدم که نگاه کن زدگیمو واسه کی نابود کردم، سر شانتاژه پدر مادرش میاد همچین حرفی میزنه
    ببخشید که این حرف را می زنم. من که خواننده این متن هستم و هیچ نفع و ضرری هم متوجه من نیست، نمی تونم حرفتون را باور کنم.
    برعکسش را شنیده بودیم که دختر نباشی و به دروغ یا با جراحی و ... بگی هستم اما این مدلی اولین باره !!
    تا آخر عمرش هم به شما اعتماد نخواهد کرد سر این موضوع و چیزی را که توی دلش بوده به مادرتون گفته.

    نقل قول نوشته اصلی توسط Raha-deldarian

    تا جائی که با مهدی هماهنگ کرده بودم خونش باید خالی میبود، یعنب مستاجر بلند شده بود دیگه، من دیده بودم جو اینجوریه و فهمیده بودم مهدی شدیداً تاثیپذیره، تصمیم گرفتم بهش بگم ، بریم سر خونه زندگیمون بدونِ عروسی و خیلی زود، یعنی تا قبل عید سال 1391، برای همین شروع کردم به وسیله خریدن واسه خونه، اون موقع بود که فهمیدم خونش به اسم باباشه، یعنی باباش براش 10 سال قبل خونه خریده بوده، و بعد فهمیدم تمام حرفای مهدی مبنی بر اینکه زدگی مجردی داشته 2-3 سال ، دروغ بوده (یعنی خودش مجبور شده اعتراف کنه، چون دید داره تابلو میشه) منم گفتم باشه عیب نداره، حالا با بابات هماهنگ کن بریم خونه رو ببینیم، ببینم چی باید بخرم، باباش 2-3 هفته طول داد تا بالاخره گفت که خونه رو اجاره داده و باید صبر کنیم ، فکر کنید 15 آبان بله برون من بوده و ایشون 22 آبان خونه رو 1 ساله اجاره داده بود، یعنی داشتم میترکیدم از عصبانیت ،

    خلاصه رفتیم خونه رو به بنگاه نشن بدیم واسه فروش، من خودم یه نفرو آوردم راستش با کارائی که خانواده اون کردن بهشون اعتماد ندارم اصن، طرف اومد قیمت گذاشت و ولی هیچ خبری نشد، گفتم چیه بهش، گفت پدرشوهرتون نمیخواد خونه رو بفروشه، بعد حالا الکی به مهدی میگه که بنگاهی گفته 500 زیر قیمتبده، در صورتی که همچین چیزی نبوده
    من حس یدی دارم ، اونا توی همه چیز دخالت میکنن و نامزد من شدیدااااااااااً تاثیر پذیره و ادعا میکنه که نیست ولی هست چون دارم میبیم، چرا زمانی که اونا میخوان و با شرایطی که اونا میخوان باید باشه،
    مهدی به شما دروغ گفته و خونه ای نداشته. چرا توی مراسم خواستگاری و بله برون تکلیف این مسایل را با خانواده اش روشن نکردی؟
    آیا پدرش در مراسم بله برون قولی در مورد خونه به شما داد؟
    شما روی حرف مهدی حساب کردی و بعد از عقد متوجه شدی دروغ گفته.

    بعد هم رفتی خونه مردم را گذاشتی برای فروش؟ می گی با من همکاری نمی کنند؟
    عزیزم شوهرت پسر بی مسئولیت و تنبلی است. به همین دلیل هم پدرش داره بهش فشار می آره تا کمی به فکر زندگیش باشه.
    حتی وقتی بهش گفته برو مسکن مهر بگیر و به فکر زندگیت باش، شما مانعش شدی و گفتی بابات خونه و املاک داره و نباید بری دنبال خونه خریدن!!

    الان هم باید روی مهدی و خودت متمرکز بشی. از پدر و مادرش انتظار نداشته باش.
    بشین فکر کن ببین اگر با مهدی زیر یک سقف برید، ممکنه وضعیتش بهتر بشه؟
    می تونی با این اوصاف باهاش زندگی کنی.
    کلا این همه دوست دختر داشتن و روابط عجیب غریب و به قول خودت با زنهای متاهل و بزرگتر از خودش بودن و ... انصراف از تحصیل و بی مسئولیت بودن و کار نکردن و ... نشون می ده که شرایط نرمالی نداره. می تونی با این آدم سرکنی؟ می تونی صبر کنی و قدم به قدم برگردونیش به مسیر درست؟


    مشکلات مهدی عمیق تر و ریشه ای تر از اونیه که بگی مادر پدرش می پزنش و می ندازنش به جون من.
    مهدی مشکلات روحی روانی داره. مشاوره و روانشناس می خواد.

  6. 3 کاربر از پست مفید پیدا تشکرکرده اند .

    پیدا (دوشنبه 04 دی 91)

  7. #5
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    شنبه 29 اردیبهشت 97 [ 00:12]
    تاریخ عضویت
    1391-8-12
    نوشته ها
    629
    امتیاز
    8,334
    سطح
    61
    Points: 8,334, Level: 61
    Level completed: 62%, Points required for next Level: 116
    Overall activity: 22.0%
    دستاوردها:
    OverdriveTagger First ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    662

    تشکرشده 792 در 312 پست

    Rep Power
    74
    Array

    ممم

    دوست عزیز..
    یه نگاه به نوشته هات بندازو ببین چقدر اشتباه کردی...
    شما هم بی تقصیر نیستی که به خیلی از خواسته هاش تن دادی...
    اما حالا باید به کمک مشاور و این سایت به ساختن رابطه فکر کنی ...

  8. 2 کاربر از پست مفید mohammad2012 تشکرکرده اند .

    mohammad2012 (دوشنبه 04 دی 91)

  9. #6
    عضو فعال

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 09 بهمن 92 [ 23:55]
    تاریخ عضویت
    1389-10-14
    نوشته ها
    2,085
    امتیاز
    11,615
    سطح
    70
    Points: 11,615, Level: 70
    Level completed: 92%, Points required for next Level: 35
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1000 Experience Points10000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    12,283

    تشکرشده 12,256 در 2,217 پست

    Rep Power
    0
    Array

    احسای میکنم که با نامزدم دیگه به آخر خط رسیدم!! جوری که دیگه از توان من خارج شده همه

    سلام.

    لطفا مشكلتون رو از طريق همين تاپيك دنبال كنيد.
    ايجاد كردن همزمان ٢ تاپيك باعث سردرگمي اعضا مي شود.

    با تشكر.

  10. 2 کاربر از پست مفید hamed65 تشکرکرده اند .

    hamed65 (دوشنبه 04 دی 91)

  11. #7
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 06 دی 91 [ 12:18]
    تاریخ عضویت
    1391-10-03
    نوشته ها
    3
    امتیاز
    135
    سطح
    2
    Points: 135, Level: 2
    Level completed: 70%, Points required for next Level: 15
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    31 days registered100 Experience Points
    تشکرها
    0

    تشکرشده 0 در 0 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: احسای میکنم که با نامزدم دیگه به آخر خط رسیدم!!

    سلام دوست عزیز
    خیلی ممنونم که جواب دادی
    در جوابت در مورد موضوی اول باید بگم ، شاید به نظر عجیب بیاد ولی کاری بوده که شده، این موضو برای من موضوی خاصی نبوده و نیست و همیشه نظرم این بوده که آدم وقتی احساس نیاز میکنه باید انجام بشه البته با کسی که دوستش داره، من هم همین کار رو کردم ، الان هم از کارم پشیمون نیستم ، چون شاید توی اون مقطع زمانی بهترین تصمیم میتونسته باشه، دوست داشتن آدمو یه جورائی غیر منطقی می کنه
    ----------
    در مورد موضوی دوم ، روز جلسه بله برون، پدر نامزد من اومد جلو و گفت که مهدی از نظر اسکان هیچ مشکلی نداره و خونه داره و ماشینم داره، فقط 6 ماه سربازی بره و بعد دیگه برن سر زندگیشون، مابقی توافقاتم نذاشتن بشه یا نوشته بشه، گفتن توهین به ماست و سر زمانِ خودش
    اینکه میگید پدر مهدی میخواد با هل دادن مهدی اونو توی مسئولیت زندگی بیاره کاملاً درسته ولی روش این آدم اشتباهِ چون فوق العاده دیکتاتورانه و مردسالارانه داره اقدام و عمل میکنه، یه جورائی توی همه چی خودش رو محق میدونه که دخالت بده ، شاید اصن شاید فکر اون اشتباه بود، چرا فکر میکنه روشش درسته؟ جز اینه که 27-8 سال تمام این روش رو پیش گرفته و جواب نداده و تنها نتیجه ای که داشته مشکلاتیه که برای مهدی به وجود اومده، فکر میکنید چرا اینفدر از نظر پذیرفتن فراریه؟؟؟؟ چرا من نمیتونم باهاش همکاری یا همراهی کنم؟ چون یه پدری داشته که شبِ کنکور با کمربند واستاده بالا سرش و نذاشته بخوابه و به زور وادارش کرده درس بخونه، و هزاران هزار چیز دیگه، و این آدم دیگه هرجا که فکر کنه داره بهش چیزی اجبار میشه مشکل پیدا میکنه،
    اگر من با مهدی ازدواج کردم به منم که همسرشم باید چیزائی که میخواد توی زندگیه من تاثیر بزاره مشورت بشه، باید در جریان باشم که نقشه هایی برای زندگیم بدون اینکه من بدونم کشیده میشه، کسی که شنا بلد نیست رو نباید بگیری بندازیش توی دریا صرف اینکه یاد میگیره، مطمئن باش خفه میشه، موضوی مسکن مهرهم همین بود
    من مشکلی با خرید مسکن ندارم، ولی با مسکن مهر چرا دارم، چون پولِ باد هوا میدی!!! میشه دورو اطراف تهران یه جارو پیدا کرد خرید ولی همه اینها مستلزم برنامه ریزیه دقیقه، که من بدونم از زندگی چی میخوام و هدفم چیه ، نه اینکه هرکی هرچیزی که گفت فرطی برم انجامش بدم....
    ------------------
    در مورد موضوی روانی و اینها هم قبول دارم حرفتونو
    متوجه شدم که زمانی به مشاور هم مراجعه میکرده، (من یه فوضولی کردم ، ایمیلای اونو و باباشو خوندم) توی همه اونها کاملاً مشهودِ که باباش چجوری باهاش رفتار میکرده و اینه کلاً توی خانواده تک افتاده بوده از دستش فرار میکرده، حتی پدرش به زور برده بودش پیش روانشناس، من نمیگم پدر کاملاً اشتباه تشخیص میداده، من فقط میگم نحوه برخوردکاملاً اشتباه بوده و هست، تا اون موقع زندگی فقط زندگیه مهدی بوده ولی حالا زندگیه منم هست، باور کنید من خیلی تلاش میکنم و میارمش تو خط ولی چون این آدم خیلی تاثیر پذیره 1 بار که باهاش باباش صحبت میکنه کلاً از خط من خارج میشه، اگر این آدم میخواد کمک کنه و میدونه پسرش مشکل داره باید با من هماهنگ باشه نه اینکه اون راه خودشو بره من راه خودمو، در ضمن خود مهدی هم میگه که خستست، باید آروم باشه، من ولش میکنم آروم شه از اون ور میرن روی مغزش، داشتم فکر میکردم شاید لازم باشه با پدرش صحبت کنم و بگم اگر میخواید کمک کنید با من همکاری کنید نه این روشی که پیش گرفتید/
    ولی تنها چیزی که مانعم شده از این صحیت اینه که ببینم آیا مهدی هم خودش دلش میخواد دیگران دخالت کنن یا نه!!!!

    سلام مرسی ، از نظرت
    میدونم خودم هم اشتباه کردم و خیلی کوتاه اومدم ، شاید به صرف اینکه همیشه ازم کمک میخواسته و شاید به صرف اینکه دوستش داشتم
    ولی زمانی که متوجه اشتباهم شدم ازش 9 ماه داره میگذره، توی این 9 ماه دارم تلاش میکنم ، سعی میکنم خیلی کوتاه نیام، ازش بخوام، حتی شده بعضی جاها اجبارش کنم، یا غیر مستقیم یا مستقیم، میدونی موضوع اینه که مهدی وقتی میخواد یه کاری رو انجام بده، هرجور شده انجامش میده، فقط باید کلید انجام دادنِ روشن بشه، متاسفانه باباش فکر میکنه کلید اونوری روشن میشه، من که دیدم و درد دلای مهدی رو درباره باباش و نحوه عملکردش شنیدم و نوع خود رفتار مهدی با توجه به تعریفای خودش میگم کلید اینوری روشن میشه، همونطور که شده بود چون علناً دیدم، باورتون نمیشه دلیل اصلی من برای اینکه زود برم سر خونه پارسال این بود که بدونم خودم و خودشیم، ولی نشد دیگه
    نمیگم پدرش بد ، ولی نمیدونه داره چیکار میکنه، داره گند میزنه
    فعلاً خودم به بهونه اینکه این ترم درسم تموم شه خونه رفتنمون رو انداختم عقب، تا مطمئن شم از خودم و تصمیمام، نمیدونم باهاش برم توی یه خونه میتونم درسش کنم دونه دونه آجر بذارم برم بالا، یا بازم همین آش و همین کاسه

    نقل قول نوشته اصلی توسط mohammad2012
    دوست عزیز..
    یه نگاه به نوشته هات بندازو ببین چقدر اشتباه کردی...
    شما هم بی تقصیر نیستی که به خیلی از خواسته هاش تن دادی...
    اما حالا باید به کمک مشاور و این سایت به ساختن رابطه فکر کنی ...


 

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. به بن بست رسیدم ( بی توجهی های همسرم به خودش و نیازهای من )
    توسط etzio در انجمن درگیری و اختلاف زن و شوهر
    پاسخ ها: 23
    آخرين نوشته: جمعه 19 مهر 92, 21:46
  2. آیا از حالت خنثی می توان به علاقه رسید؟
    توسط شب شکن در انجمن دو دلی در انتخاب همسر
    پاسخ ها: 8
    آخرين نوشته: چهارشنبه 11 اردیبهشت 92, 16:11
  3. توافق نرسیدن بر سر مهریه و احتمال از هم پاشیدن رابطه 4 ساله
    توسط rokhsareh_t در انجمن اختلاف با خانواده در انتخاب همسر
    پاسخ ها: 13
    آخرين نوشته: شنبه 28 آبان 90, 19:42
  4. توجه توجه :نكات بسیار مهم در رویكرد جدید تالار همدردی
    توسط مدیرهمدردی در انجمن آموزش استفاه از تالار گفتگوی همدردی
    پاسخ ها: 1
    آخرين نوشته: شنبه 16 خرداد 88, 22:57

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 12:38 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.