سلام دوستان
اول از همه از طولانی بودن مطلب عذر میخوام ، شدیداً به کمکهای فکریتون و مشاوره و راهنماییتون نیاز دارم
من 26 سالمه ، از سن 16 سالگی کار کردم ، به واسطه سطح زبانم ومیزان آشنائیم با کامپیوتر، همراه با کار درس خوندم، الانم دانشجوی مهندسی صنایع هستم، هیچ وقت توی زندگیم ساکن نموندم و همیشه هدف داشتم و برنامه و دونسته قدم بعدی رو بر میدارم (یا بهتر بگم بر میداشتم)- الان هم 13 ماهه که عقد کردم با کسی که قبل از اون 9 ماه باهاش دوست بودم، نامزدم من 28 سالشه، دانشجوی انصرافی مهندسی عمران- و حالا هم سربازِ، که البته تا 6 ماه دیگه نهایتاً تموم میشه
از اول رابطه دوستیمون با هم از اوننجائی که من همیشه دنبال آدمهای با هدف و با انگیزه و مستقل میگشتم و شاد و شنگول ، به نظرم این آدم منانسب اومد، با توجه به اینکه تازه 2 ماه قبل از اون هم ما به عنوان سوشیال فرند بودیم و بعدش وارد دوست پسر دختری شدیم، ابتدای رابطه ، نامزدم دپرس بود، همیشه از رفتار بد اطرافیان و کلیه اتفاقات بدی که براش در طول زندگیش افتاده بود صحبت میکرد، اینکه چقدر تنهاست و کسی درکش نمیکنه ، و اینکه روابط قبلیش چرا به هم خورده و اینکه زنهای شوهر دار دنبالشنو و کلی آسیب دیده از این چیزا، اینکه رابطه قبلیش با یه خانومی بوده که 13 سال از خودش بزرگتر بوده و دوبار ازدواج کرده بود و یه دختر 18 ساله داشت و نامزد من میخواسته باهاش ازدواج کنه ولی اون خانوم همزمان با ایشون با دیگران هم در ارتباط بوده، اینکه توی خانواده به واسطه جو دیکتاتورانه ای که پدرش اونم به خاطر اینکه توی سپاه کار میکنه ایجاد کرده بوده، اینکه چجوری عمویش سال 1360 شهید شده و پدر نامزدم با زن برادرش ازدواج کرده و حاصل آن نامزد من و خواهرش بوده و فرزند آن عمو که در زمان شهادتش 6 ماهه بوده، و هزاران هزار چیز دیگه، اینکه خستست، اینکه الان باید آروم باشه، اینکه کجاها کار کرده و به چه علت اومده بیرون، اینکه چرا از دانشگاش انصراف داده، و یه جورائی توی همه اینها دیگران مقصر بودن، من هم چون خودم پدر و مادرم زمانی که 3 سالم بود از هم جدا شده بودن و مادرم من و برادرهایم را به تنهائی بزرگ کرده بود و طعم تلخ و شیرین روزگار رو چشیده بودم ، یه جورائی حق رو بهش دادم و ساپورت روحی و روانیش کردم،باهاش راه اومدم
ولی هرچی میگذشت این آدم هیچ فرقی با قبلش نمیکرد، می گفتم چیته، میگفت من هنوز زخمیه رابطه قبلیمم کمکم کن تا بهبودم و صبر داشته باش، تو این فاصله هم کار خاصی(شغلی) انجام نمیداد شاید یه طراحی سایت- با من تو مهمونیه دوستام میومد و همه جا باهام بود ولی رفته رفته بعد از 2-3 ماه جوری شد که ارتباط من به صورت ناخودآگاه با دوستام قطع شد، چون این به هرکی به چی میبست و ابراز ناراحتی میکرد، منم میگفتم جهنم بذار این خوب شه ، اون موقع همه چی درست میشه، تا اینکه رفته رفته دیدارامون تو هفته کم شد، شد هفته ای یه روز، یه پروژه مستند سازی گرفت، (تدوینش رو)، صبح ها ساعت 8 می رفت و عصرها ساعت 5-6 برمیگشت ولی کلاً من حذف شده بودم توی زندگیش ، کلاً رفته بود تو جو کار ، گفتم چرا اینجوری شدی ، کفت تو منو درک نمیکنی و من دارم کار میکنم و خستم بذار پروژه که تموم شد بهت میرسم، ما همه مشکلمون اینه که زیر یه سقف نیستیم و من دارم خون دل میخورم، خلاصه اینکه سرتون رو درد نیارم، هر دفه هرچی میومد، رها میرفت تو صف، کار میومد، دوستاش میومدن، خودش حال داشت یا نداشت، خانواده میومد، هرچی هرچی هرچی ، و فقط و فقط جو اون کار میگرفتش، هر بارم میگفت من مریضم ولی نمیخوام تورو از دست بدم دارم ناراحتت میکنم برو، تا اینکه رسیدم به اون حدی که برم دیگه، که یهو حرفت خاستگاری زد و منم که دیگه خسته یودم از این ه مه شل کن سفت کن، زودتر گفتم عقد کنیم تا ببینم این که هی بهونه میاره بریم زیر یه سقف بدونم مال منی همه کار میکنم کاری میکنه یا نه،
عقد کردیم، با همه مخالفتای اطرافیان، مادر و پدرش ناراضی بودن چون من بچه طلاق بودم(البته دوست داشتن خودشون یکی رو براشون انتخاب کنن)، تا اینکه رسید به اینجا که نامزد منم حرفاش عوض شده بود و میگفت بیا دوماه همینجوری بمونیم بعد عقد کنیم ، که من گفتم نه پس تموم شه، سر همین اومدن واسه عقد، توی بله برون ، باباش نذاشت ما برای مراسم و هزارتا چیز دیگه توافق کنیم، تازه مهرم به زور گفتیم 110 سکه، قرارشد 4 آذرعقد کنیم، توی دوهفته ای که فرصت داشتیم کارای عقدو بکینم اون خیلی بی حال بود مث همیشه ،بی انگیزه ، تا اینکه باهاش بحث کردم که چه وضیه پاشو بریم حلقه اینا بگیریم پاشو بریم محزر ببینیم تا بالاخره اومد، (همش میشینه در مورد کاری که میخواد انجام بده فقط فکر میکنه و فکر میکنه و آخرش هیچ کاری انجام نمیده چون حسابی خسته و بیحالِ از بس که فکر کرده)/ خلاصه عقد کردیم، روز عقد قبل اینکه بریم محزر بهم گفت شاید بابا بخواد سر مهر بگه عندالاستطاعه باشه تو ناراحت نشو و بگو هرچی من بگم، منم اون موقع درستش میکنم و میگم عندالمطالبه، آقاااااااااااا دقیقاً همون چیزی که گفت شده، باباش گفت 14 تا سکه عندالمطالبه مابفیش عندالاستطاعه ، مامانم خیلی ناراحت شده بود از این حرفش ، به من گفتن نظرت چیه گفتم هرچی مهدی بگه، اونم گفت هرچی بزرگترا بگن(یعنی اون لحطه میخواستم زمین دهن باز کنه برم توش ) نه خدایا یعنی چی ، خوب بیخیال اینقدر بدبین نباش رها، فکر میکنی ، لابد نتونسته خب
شب عقد من میخواستم خونمون مراسم بگیرم مهدی نذاشت گفت بیاین خونه ما شام، مام پاشدیم عنر عنر رفتیم اونجا، اینهو مجلس ختم همه همو نیگاه میکردن، شام خوردیم و اومدیم بیرون،
تا جائی که با مهدی هماهنگ کرده بودم خونش باید خالی میبود، یعنب مستاجر بلند شده بود دیگه، من دیده بودم جو اینجوریه و فهمیده بودم مهدی شدیداً تاثیپذیره، تصمیم گرفتم بهش بگم ، بریم سر خونه زندگیمون بدونِ عروسی و خیلی زود، یعنی تا قبل عید سال 1391، برای همین شروع کردم به وسیله خریدن واسه خونه، اون موقع بود که فهمیدم خونش به اسم باباشه، یعنی باباش براش 10 سال قبل خونه خریده بوده، و بعد فهمیدم تمام حرفای مهدی مبنی بر اینکه زدگی مجردی داشته 2-3 سال ، دروغ بوده (یعنی خودش مجبور شده اعتراف کنه، چون دید داره تابلو میشه) منم گفتم باشه عیب نداره، حالا با بابات هماهنگ کن بریم خونه رو ببینیم، ببینم چی باید بخرم، باباش 2-3 هفته طول داد تا بالاخره گفت که خونه رو اجاره داده و باید صبر کنیم ، فکر کنید 15 آبان بله برون من بوده و ایشون 22 آبان خونه رو 1 ساله اجاره داده بود، یعنی داشتم میترکیدم از عصبانیت ، بازم هیچی نگفتم ، گفتم باشه من وسیله میخرم شما هماهنگ کنید بریم خونه رو ببینم که گفت باشه و لی هیچ خبری نشد و هی هم میگفت واسه چی خرید کنید ، بذارین همون موقع که میخویان برین خونه، گفتم نه گرون میشه تا اون موقع، خلاصه من دیگه کم کمک واسه خودم وسائل رو خریدم ، و به مهدی گفتم خب به بابا بگو برای بهار یا تابستون به مستاجر بگه بلند شه، چون خونه خیلی کار داره، نمیدونم اون گفته بود یا نه! خلاصه یه دوای حسابی داشتیم سر اینکه چرا نمیذاری وسائلی که خریدی رو بیاریم بذاریم انبار پدربزرگم تو داری فامیل من فامیل تو میکنی، راستی من چون پدرم 4 سال پیش فوت کرده، خاله بزرگم به جاش صحبت میکرده، که نتیجه اش تو ذهن مهدی این شده بود که خانوادت دارن دخالت میکن و مامانت چرا طلاق گرفته و چرا داداشت فلان ، چرا خودت الان، چرا فلان چی! در صورتی که همه اینا رو توی دوران دوستی دونه دونه بهش گفته بودم و روزی که گفت میخوام بیام خواستگاری گفتم با دونستن اینا داری میای دیگه ، گفت آره چه ربطه به تو داره ، مهم اینکه تو اون شرایط این شدی، خلاصه بچه رو حسابی شستشو ذهنی دادن ، اسااااااااااااسی، روزگار منم سیاه کردن، روزی که اومدن خواستگاری مهدی 6 ماه بیشتر سربازی نداشت که اونم گفتن بعد عقد میره و بعدش میریم سر زندگیمون البته توافق من و مهدی یه چیز دیگه بود این بود که ما بریم سر زندگیمون اونم بعدش بره، که البته مثل همیشه باباش حرف خودشو زد، 1 ماه بعد عقد باباش هی ویر سربازی انداخت توش، من اول مخالفت کردم ولی بعد دیدم خیلی جبهه داره بهم برای همین باهاش همراهی کردم، رفتم باهاش دانشگاش تو زنجان تا مدرکش رو بگیره واسه نظام وظیفه، آقا اینا مالِ آخر آذر 90بود ، هی باباش میگفت صبر کن با فلانی صحبت کنم، صبر کن فلان کار کنم در صورتی که هیچ کاری نمیکرد واقعاً هیچ کاری نمیکرد، اینقدر کشش اورد تا افتاد امسال که دیگه هه معافیاش حذف شده بود ی، با زور تونستن نصفشو زدنه کنن (جبهه پدرش)- بازم نمیرفت سربازی- باباش هی میگفت ال کن بل کن، تا اینکه خدمت شد 21 ماه، منم یا برو یا نرو دیگه خسته شدم ، که تازه تیر ماه 91 رفت، توی کلی زمان عقدمون تا زمانی که بره سربازی هیچییییییییی کار نکرد ، چرا چون داشت فکر میکرد بره سربازی، چون قرار بود بره سربازی نمیرفت پروژه بگیره، هیچ کاری نمیکرد، صبحا که تا 1-2 ظهر خواب بود، بعدشم از اون ور تا نصفه شب بیدار بود، هر هفته با دوستاش میرفت بیرون، کل گردش ما هم شده بود اینکه ما 5 شنبه جمه هابریم خونه اونا، هیچ جا، هیچی، حرفم که میشد میگفت تو خانوادت دخالت میکن(در صورتی که خدا شاهده اصن خانواده من کاری ندارن حتی حرف نمیزنن ، حتی اخیراً که از مشکلاتم بهشون میگم فقط نیگام میکنن و میگن خودت ببین چی کار میتونی بکنی)- هی میگفت تو پر توقعی ، تو قانع نیستی تو ال تو بل، گفتم ببین من اگه پر وقع بودم صد بار بهت میگفتم طلا میخوام ، میبردمت برای عقدم کلی وسیله بخری یا ازت خرجی میگرفتم چرا اینا رو نمیبینی! بعد گفت اگه اونجوری بودی که اصن باهات ازدواج نمیکردم، خلاصه اینکه این آدم تعهداتش نسبت به من با حرفائی که قبل عقد میزد از عقد به اینور 180 درجه عوض شده، به درسم گیر میده، به کارم گیر میده، مستقیم نه ، انرژِی منفی میشه برم، جملات مایوس کننده میزنه، دیگه فکر میکنه هرکاری میکنم وظیفمه، هم چنان دپرسه، منم دپرس کرده، بی انگیزس، جو گیره، توی هر جوی میره جو همونا رو میگیره، یعنی من 2 روز ولش کنم مامان باباش همچین می پزنش ، (اونم غیر مستقیم) که تا 1 ماه بین ماه دعوا مرافس- یه بار داشتن به زور میفرستادنش مسکن مهر بگیره ، یه کلمه به من نگفته بود، من حس کردم مشکوکه، 1 هفته تمام رفتم خونشون تا ببینم چیه جریان فهمیدم اینه، تازه با یه دستی زدن بهش، که گفتم نه و مخالفم، رسید به فحش دادن به من و به تو چه ربطس داره، گفتم ببین این مالِ مانیست ، مال ِ کسیه که هیچی نداره، بابای تو با این همه مال و املاکش و تو این کار چیه دیگه، نکن اینکارو، که قبول کرد ، دوباره یه روز نرفتم خونشون چون امتحان داشتم، فرداش باباش جلوی من سر میز با رمز باهاش حرفت میزد که برو فلان چیز خیلی شلوغ بودا، بعد تو اتاق بش گفتم چیه میخوای مگه ثبت نام کنب ، مهدی ما نمیتونیم قسط بدیم اول زدگیمون تو چرا متوجه نمیشی ، که دیگه شروع کرد داد و بیداد سر من منم ساعت 10:30 شب اومدم از خونشون بیرون سوار آژانس شدم به خونمون، دوبار زنگ زد جواب ندادم، رسیدم خونه 10 مین بعد من اومد خونمون، من و مامانم بودیم، صداشو گرفت رو سرشو هرچی از دهنش دراومد گفت، که آره طلاقت میدم ،آره مهریتو میدم که بری و اینا گفتم بده من که از خدامه (راستی توی اون 6 ماه که از عقدمون گذشته بود هفته ای یه بار میگفت بریم جدا شیم) بعد روشو کرد به مامان گفت بذارین بهتون یه چی بگم که دخترتونو خوب بشناسید، دختر شما برخلاف چیزی که شما فکر میکنید بکارتش رو با من از دست نداده بلکه قبل من با کسی خوابیده بوده (آقا منو میگی فکم باز شد که این چه حرفیه و مامان منم گفت من بچم رو میشناسم) اونم پاشد رفت، (اون موقع که با هم دوست بودیم چون خیلی دوستش داشتم میدیم داره از بابت جنسی اذیت میشه ، خودم الکی بهش گفتم که من دختر نیستم و میتونیم باهم باشیم، خبر نداره که من از نوع بدون خونریزی بودم که با مداومت رابطه از بین میرفتم(دکتر بهم گفته بود) آقا من کلاً اون لحظه نابود شدم که نگاه کن زدگیمو واسه کی نابود کردم، سر شانتاژه پدر مادرش میاد همچین حرفی میزنه
از همون موقع اعتمادمو کلن بهش از دست دارم و دلم ازش صاف نمیشه
با کلی گریه و زاری و معذرت خواهی بالاخره گذاشتم برگرده و گفتم بهت فرصت میدم جبران کنی ولی بدون کارِت سخته، 19 روز بعدش رفت سربازی- قرار بود بره سربازی ظهرا بیاد کار کنه ، ولی آقا ما که کار کردنی از ایشون نیدیدم، ظهر میاد خونه میخوابه تا فردا صبح، چرا چون خستست! چون پشت میز میشینه و منشیه خستست!
مهر ماه هم دستش رو روم دراز کرد، سر واحدهای دانشگاهیه من، یه پاشد از پا میز رفت کنار، اومد پیشش باهاش حرف بزنم وسط حرف زدن قاطی کرد و گفت تا امتحاناتو ندادی حق نداری بیای اینجا که الکی نندازی گردن من در نخوندناتو، گفتم چرا اینا رو میگی که گفت تو لایق حرف نیستی باید کتک بخوری، گفتم پاشو بریم خونه گفت آره گورتو گم کن برو ، منم داشتم لباس میپوشدم، داشت فحش میدادم، با آرامش گفتم خواهشاً چیزی نگو که بدانشه جبرانش کرد، که یهو اومد سمتم و اول دستشو اورد و بعد انگار به خودش اومد، زی پای کشید و نشوند منو، منم که سکته کرده بودم که الان میخواد بزنه ، گریه میکردم که میخوام برم ولم کن ، همه چی تموم شده دیگه بین ما، اونم گریه میکرد که اروم باش ، غلط کردم ، خلاصه اینم از این بارش، چند بار بهش گفتم بیا بریم توافقی جدا شیم میگه نه! فکر میکنه شوخی میکنم، چند بار بهش گفتم، مهدی تو قبل عقد کا رمیکردی فعال بودی و لی حالا چی هدف نداره، برنامه نداری! چرا اینطوریه! تازه فهمیدم که قبل عقد هم برای من فیل بازی میکرد ه و شوآف بوده که سرش شلوغه و هدفداره و برنامه داره واسه زندگیش
بهش میگم من یکی رو میخوام که بتونم بهش تکیه کنم، به خدا نمیکوبمش، میگم ببین از مهدی ای که من میشناسم این رفتارا به دورِ، خودشم باورش شده ، حالا حرف که میشه ، میگه خودت دیدی که من قبلا چی بودم !!!!!!!!!!! یعنی میخوام اون موقع خودمو بکشم، دیدم دیگه پشتش خیلی باد خورده ، و باباشم خیلی حالش مث که خوشه، خونه 22 آبان خالی شده به من میگه بیا برو توش بشین، گفتم کجا؟ گفت این خونه، خونه ای که کلیییییییییییی تعمیر میخواد، خونه ای که توی شهرک نفت پونکه و از محل کار من خیلیییییییییییییییییی دور، خونه ای دور از تمدنه، میگم اوکی لاقل تعمیرش کنیدی ، اگه نه خوب بفروشید بریم یه جا دیگه بگیریم که وسط شهر باشه و امنیت داشته باشه، من جای 100 متر حاظم 50 متر باشه وسط شهر/ و اینکه من عروسی میخوام، یعنی چی بدونِ عروسی، مهدی گفت تو که گفتی عروسی نمیخوای گفتم ، به شرطی بود که زود بریم سر زندگیمون نه اینکه یه سال بشینم ، و تو توی این یه سال پیشرفتی نداشتیم که هیچ پسر فتم کردیم، الان پاشم برم توی اون خونه تو ی این گرونی و اوضای جامعه که حقوقم کفاف 15 روز زندگیه منِ تنها رو نمیده چیکار، بالاخره مهدی راضی شد تا عید 92 صبر کنیم باباباشم حرفت زدیم که خونه رو بفروشیم و یه جا دیگه بخریم (راستی تنها بهونه بابای مهدی واسه فرستادنش سربازی این بوده که خونه رو نمیشه به اسمت زد - در صورتی که میشد) حالا هم که سرباطه اصن به روش نمیاره، خلاصه رفتیم خونه رو به بنگاه نشن بدیم واسه فروش، من خودم یه نفرو آوردم راستش با کارائی که خانواده اون کردن بهشون اعتماد ندارم اصن، طرف اومد قیمت گذاشت و ولی هیچ خبری نشد، گفتم چیه بهش، گفت پدرشوهرتون نمیخواد خونه رو بفروشه، بعد حالا الکی به مهدی میگه که بنگاهی گفته 500 زیر قیمتبده، در صورتی که همچین چیزی نبوده
من حس یدی دارم ، اونا توی همه چیز دخالت میکنن و نامزد من شدیدااااااااااً تاثیر پذیره و ادعا میکنه که نیست ولی هست چون دارم میبیم، چرا زمانی که اونا میخوان و با شرایطی که اونا میخوان باید باشه، اونا منو که پدر ندارم و خانوادم زبون ندارن رو تنها گیر آوردن،و هر کاری توی زندیگه اون یکی پسرشون نتونستن بکنن ر اینجا میخوام پیاده کنن، چون نامزد من احترامشون رو نگه میداره ، اون یکی پسرشون از همون اول فهمید باباش داره توی زندگیشون دخالت میکنه و به باباهه تذکر داد ، دید بیخیال نمیشه دعوا کرد باهاش، تا اینجا کشید که شب عروسیشون خونهی مهدی اینا داد بیاد و فحش و فضاحت بود،
و حالا این کار ها رو داره توی زندگیه من میکنه
مهدی رو به زور فرستاد سربازی، خونه رو اجاره داد، ما افتادیم توی این وضع گرونی، اگه پارسال بود اینقدر اوضا خراب نمیشد، بعد یه بند از خدا و پیغمبر واسه من سخنرانی میکنن، باباش دیکتاتور به تمام معناست و مهدی سعی میکنه اونجوری نباشه یعنی حرفشو میزنه که نیست ولی هست، من توی هیچی نظر نمیتونم بدم ، تا میام حرف بزنم میگه داری دخالت میکنی ، داری مدیریت میکنی، تو نمی فهمی ، و هزااااااااااارتا حرف دیگه، یعنی مهدی رسماً منو قبول نداره من نیمدونم پس چرا با من ازدواج کرده، کار نمیکنه، جو گیر میشه، یعنی زدگیش اولویت بندی نداره، کار کنه همه میرن تو صف تا کارش تموم شه، سربازی بره، همه میرن تو صف تا سربازیش تموشه،- دوستاش بیان همه میرن توصف تا رفیق بازیش تموم شه، آخرین بار هم الکی به من میگه میرم ماهی بگیریم بعد یهو سر از شمال با دوستاش در میاره! خسته شدم خیلییییییییی خسته شدم
حس میکنم افتادم توی یه دور باطل، پارسال قبل از عید بردمش پیش مشاور دو جلسه اومد دیگه نیومد و نذاشت منم برم
به خالم گفتم ، میگ پاشم بریم خونشون باباباش ، ببینم برنامه واسه زندگی چیه، کی میخواین برین سر زندگیتون، آیا خونه ای هست یا نیست، شرایط چطوریه، مراسم ججوریه، کارکردن مهدی چه جوریه و هزار تا چیز دیگه
ولی میترسم اینکارو بکنم چون همینجوریش میگه خانوادت دخالت میکنن وای به حال اون موقع
راستش من به این آدم هیچ اعتمادی ندارم دیگه ، از خرداد ماه که اومد جلوی مامانم اون حرفو زد، بعدش کارائی که کرد، رفتار خانوادش و هزارتا چیز دیگه منو دلسرد و دلسرد تر میکنه واسه این زدگی، به آخر رسیدم، خودشم مودیه، یه روز خوبه، یه روز بد
باورتون نمیشه، توی این یه سال 6-7 سال پیر شدم ، به خودم دیگه نمیرسم، غمگینم و تنها، تنهای تنها
الانم اومدم اینا رو مینویسم میخوام مطمئن شم تصمیمو درست گرفتم یا نه؟ شاید از روی خستگیه موقتیه ؟ نمیدونم ! اگه درسته چجوی بهش بگم که میخوام جدا شم
به موضوی دیگه هم هست ا ینه که من به مذهب خیلی پای بند نیستم ، یعنی وجود خدا رو قبول دارم و همه کسم اونه، توی این موضو هم ما مشکل داریم واون داره منو زور میکنه
دارم فکر میکنم اگه فردا روزی بچه ای بود، چی میشه این وسط؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)