به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 10
  1. #1
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    شنبه 05 بهمن 87 [ 11:19]
    تاریخ عضویت
    1387-3-09
    نوشته ها
    33
    امتیاز
    3,636
    سطح
    37
    Points: 3,636, Level: 37
    Level completed: 91%, Points required for next Level: 14
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran1000 Experience Points
    تشکرها
    27

    تشکرشده 27 در 17 پست

    Rep Power
    0
    Array

    +الان به کمک نیاز دارم فردا دیره ......

    سلام دوستان
    نمیدونم منو یادتون هست یا نه ؟
    یک بار مشکلم رو تو قسمت تردید و دو دلی در ازدواج گذاشتم و دوستان کمی منو راهنمائی کردند.
    خلاصه اون تاپیک رو میگم:
    {دختری 26 ساله با پسری 27 ساله که هر دو تحصیلکرده و دارای موقعیت خوب بودیم
    ولی خانواده پسر کلاً با من مشکل داشتند نه به خاطر مسئله خاصی فقط به این دلیل که انتخاب پسرشون بودم و دیگه اینکه ما آذری هستیم و اونها فارس
    تنها دلیلشون واسه مخالفت این بود
    خاطرتون هست من گفتم دیگه کم آوردم و مدام بهانه گیری میکنم و اون اوایل به خاطر یک شکست عاطفی که قبلاً داشتم این آقا رو خیلی اذیت میکردم و اون با صبر زیاد تحمل میکرد تا اینکه این علاقه دو طرفه شد و تصمیم به ازدواج گرفتیم
    حتی بعضی دوستان به من گفتند که من دختر خود خواهی هستم و باید یک کم به این آقا فرصت بدم
    تا بتونه خانوادشو متقاعد کنه و با رویه ای که من پیش گرفتم ممکنه حتی خود این آقا رو هم از دست بدم .}
    امیدوارم که خاطرتون اومده باشه
    الان 2 هفته است که ما کلاً رابطمون رو قطع کردیم یعنی من واقعاً به این نتیجه رسیدم که خانوادش منو هیچ وقت حتی اگه ازدواج هم بکنیم به عنوان عروسشون نمیپذیرند و این برای من که از هر لحاظ در موقعیت عالی اجتماعی ، تحصیلی ، شغلی و مالی خوبی بودم خیلی سنگین بود .
    چون من عروس هر خانواده دیگری بشم نه تنها این رفتار با من نخواهد شد بلکه به قولی منو رو سرشون هم میذارن
    بگذریم که من همه اینها رو هم پذیرفته بودم و حتی به خاطر اون آقا داشتم کوتاه میومدم
    تا اینکه چند هفته پیش یک خواستگار خوب و مناسب برای من اومد و خانواده ام منو تحت فشار قرار دادن چون اولاً از رابطه ما خبر نداشتند که بدونن من کس دیگه ای رو دوست دارم و هم معتقدن که از هر لحاظ دیگه شرایط و موقعیتم برای ازدواج مناسب و هیچ بهانه ای ندارم
    منم این حرفها رو به اون آقا گفتم و ایشون به شدت به هم ریخت و گفت :
    چی بگم سارا ؟ من که همین 5 شنبه که نمیتونم پاشم بیام ، باید راضیشون بکنم یا نه ؟ اونم تازه اگه راضی بشن
    پدرم خیلی بی منطق هستش و مرغش یه پا داره وقتی میگه نه یعنی نه
    منو لای منگنه نذار و زد زیر گریه . از یه طرف بگم بمون و نشه یه عمر عذاب وجدان دارم از یه طرف دیگه نمیتونم خودمو ببخشم که نتونستم به دستت بیارم
    خلاصه وقتی از من جدا میشه میره خونشون و دوباره خواستشو مطرح میکنه ولی مادرش چشمشو میبنده و دهنشو باز میکنه و هر چی دلش میخواد پیش برادر بزرگتر این آقا و پدرش در مورد من میگه هر نسبتی دلش میخواد به من میده
    (برادرش همکار غیر مستقیم من تو یکی دیگه از شعبه های ادارمونه)
    اون شب به من زنگ نزد و صبح وقتی زنگ زدم و دیدم داغونه همه چی دستم اومد
    اون ناامید بود و بریده بود ولی نمیتونست هم پیشنهاد تموم شدن بده
    منم نمیخواستم ذره ذره آب شدنشو ببینم
    گفتم : سعید بیا تمومش کنیم من دیگه نمیتونم با این اوضاع ادامه بدم
    حریم و حرمتی برای من توی اون خونه نمونده ، خانوادت دارن اصالت منو زیر سوال میبرن من تو زندگیم یاد گرفتم هر چیزی رو به هر قیمتی نخوام . اجازه نمیدم به خودم و خانوادم بی احترامی بشه .
    خلاصه اون روز که 5 شنبه صبح بود همه چی تموم شد و شب برای من خواستگار اومد ولی اصلاً حال و حوصله هیچ کس رو نداشتم
    بگذریم که به یک بهانه واهی رو خواستگارم عیب گذاشتم و ردش کردم
    تا اینکه 5 شنبه بعد سعید زنگ میزنه به همکارم که واقعاً جای مادرم میمونه (43 سالشه و همیشه کنارم بوده و کمکم کرده و دوست خانوادگیمون هم هست) در جریان قضایامون بود و حال منو میپرسه . اونم میگه که حالم خوبه و خواستگاری رو هم رد کردم و با قضایا کنار اومدم
    اینها رو هم میگه که دیگه شما بچه نیستید و اگه واقعاً سارا رو میخوای باید دیگه رسماً اقدام کنی چون هردو موقعیت و شرایط ازدواج رو دارید و تو این سن و سال رابطه دوست دختر و پسری دیگه معنا نداره و اگه به شناخت هم باشه دیگه تو این 2 سال به دست اومده
    اونم میگه که نمیدونید من تو این یک هفته چی کشیدم ولی پدرم راضی نمیشه ، شاید مادرمو راضی کنم ولی پدرم نه
    همکارم هم میگه دیگه این شمائید که باید کاری انجام بدید و بیشتر از این این دختر رو به هم نریزید بذارید زندگیشو بکنه
    حتی بهش میگه منم حاضرم هر کمکی از دستم بر میاد انجام بدم .
    خلاصه هفته بعد 1 شنبه سعید به من زنگ زد وگرم و سر حال احوالپرسی کرد ولی من خیلی سرد و خشک و کاملاً رسمی جواب دادم . خواست کارت سوختم که دستش بود رو بهم پس بده منم گفتم خودم نمیام ، همکارمو میفرستم بگیره که دیدم واقعاً به هم ریخت و حتی بغض کرد .
    ولی فردا سر قرار خودم رفتم چون همکارم گفت بچه که نیستید اگه قرار به تموم شدنه خیلی عاقلانه و منطقی تمومش کنید . هر چی بینمون بود رد و بدل کردیم ( من ماشینم رو نبرده بودم و گفتم گذاشتم فروش تا همه خاطراتمونو حتی ماشینی که با هم توش بودیم رو هم میخوام عوض کنم چون میخوام بپذیرم که نیستی) اون 2 ماهی میشد که ماشین خریده بود و به من گفت بیا تا یه جائی برسونمت .
    گفتم که روزهای خوبی بود و خاطرات خوبی داشتیم ، خیلی چیزها از هم یاد گرفتیم .
    با شادی های هم خندیدیم و با گریه های هم گریه کردیم .
    من حرف میزدم و اون بغض کرده بود و فقط گوش میداد ، حتی نگاهمم نمیکرد .
    فقط گفت : حلالم کن ، من جز خوبی ازت چیزی ندیدم .
    من فقط ساکت نگاش کردم و جوابی بهش ندادم .
    فقط گفتم : سعید به اندازه کافی تلاش نکردی ولی دیگه مهم نیست .
    دقیقا سه شنبه بود و فرداش روز پدر که مادرش زنگ زد و گفت زود بیا خونه میخوایم بریم خرید کادو . اونم گفت تا 20 دقیقه دیگه خونه هستم .
    باور نمیکردم که این آخرین دیدار ماست و اون حتی نمیتونه به مادرش بگه که مثلاً 1 ساعت دیگه میام تا آخرین حرفامونو بزنیم .
    وسط راه بود که گفت : شرمنده باید مادرمو تا جائی ببرم و الا میرسوندمت . منم گفتم ممنون پیاده میشم میخوام یه کم قدم بزنم رفیق نیمه راه همه جا باید رفیق نیمه راه باشه .
    هنوزم باور نمیکنم اون سعید , سعیدی بود که من میشناختم .
    سعیدی که هر جا میرفتم باید بهش میگفتم رسیدم ، حرکت کردم ، حالم خوبه ..............
    هیچ وقت این رفتارشو فراموش نخواهم کرد خیلی بی معرفتیه بعد از 2 سال این رفتار رو با من کرد
    اونم منی که تو این 2 سال یک بار نگفتم ماشین من یا ماشین تو .
    این 2 سال من ماشین داشتم و ایشون نداشت . هیچ وقت زمانیکه اون با من بود پشت فرمون ننشستم گفتم غرور مردونه داره شاید بهش بربخوره که کنار من بشینه و من رانندگی کنم
    سوئیچ ماشینم هر وقت کاری داشت دستش بود
    کارت سوختم که این اواخر من از پدرم میگرفتم و اون از کارت من استفاده میکر 1 ماه دستش بود
    شاید براتون خنده دار باشه که من اینها رو میگم
    فقط میخوام بدونید که من از این لحاظ کم نذاشتم ولی اون منو وسط راه پیاده کرد تا بره با مادرش برای پدری که باعث جدایی مون بودن کادو بگیره . (این بود تمام سعیو تلاش این آقا!)
    البته وقتی پیاده شدم و گفتم خداحافظ برای همیشه امیدوارم هیچ وقت دیگه رو در روی هم قرار نگیریم زد زیر گریه و سرشو گذاشت رو فرمون .
    منم پشتم رو کردم بهش و حتی نگاه هم نکردم ، گریه هم نکردم فقط یه نفس عمیق کشیدم و همه چی رو به خدا واگذار کردم .
    گذشت و من نه بی تابی کردم ، نه گریه و نه دلتنگی و فقط خودمو با کار و خانوادم مشغول کرده بودم .
    فقط با دعا و نماز و توکل به خدا آروم آروم بودم فکر نمیکردم بتونم اینقدرصبور و آرام باشم .
    ته دلم قرص بود که خدایی رو دارم که کنارمه و هیچ وقت تنهام نمیذاره .
    تا اینکه پریروز غروب موبایلم زنگ خورد .
    دیدم شماره باجه است
    برداشتم صداش برام در عین حال که غریبه بود ولی لحنش آشنا بود
    که وقتی دید دارم خیلی رسمی جواب میدم گفت: شناختی ؟
    منم مکث کردم و یه دفعه گفتم : آهان شمائید؟بفرمائید ؟
    گفت : سارا برام پاپوش دوختن ، اوضام به هم ریخته هر شماره غریبه ای افتاد جواب نده .
    منم گفتم : اولاً دلیلی نداره که دیگه به حرفاتون گوش بدم و بگم چشم و دیگه اینکه چه پاپوشی ؟
    {مدیر برنامه ریزی شرکت تولیدی ........ بود .}
    گفت: چند تا از کارگرها این اواخر با من در افتاده بدون برام پاپوش دوختن . دیشب تا الان بازداشت بودم توی مفاسد
    گفتم: چیکار کردی با خودت سعید ؟ چکار کردی با آبروی خانوادت ؟؟؟؟؟؟
    گفت: به خدا کاری نکردم ، الان هم فقط برادرم خبر داره و سند گذاشته اومدم بیرون تا زمان دادگاه و موبایلم رو هم ضبط کردن
    تنها شماره دختر توی اون توئی گفتم شاید زنگ بزنن بهت و مشکلی برات پیش بیاد .
    گفتم: به من چه ربطی داره ، بین ما که همه چی تموم شده .
    گفت: پس جواب تلفن ها رو نمیدی سارا ، مگه نه؟
    گفتم : من حرفاتو باور نمیکنم و دلیلی هم نداره که جواب موبایلم رو ندم .
    گفت : دیگه هر طور میلته . کاری نداری . خداحافظ
    گفتم: چوب خدا صدا نداره ولی برات دعا میکنم . خداحافظ
    یه حس خاص داشتم
    نمیدونم نگران بودم ، خوشحال بودم ، ناراحت بودم ، دلشوره داشتم ، دلم براش میسوخت
    وضو گرفتم و نماز خوندم و براش دعا کردم و گفتم خدایا از آبروی هیچ کسی مایه نذار برای آه دل من . من اینجوری نخواستم .
    اصلاً اهل نفرین هم نیستم ولی آه مظلوم همیشه دامنگیره
    تا اینکه دیروز از صبح تا ظهر من دلشوره داشتم و استرس و اصلاً آروم و قرار نداشتم
    زنگ زدم به دوستش که همکارشم بود و در جریان رابطه ما بود
    اونم گفته های سعید رو عیناً گفت و من مطمئن شدم دروغ نگفته .عصر هم اس ام اس زدم به دوستش و گفتم که مواظب سعید باشه و تنهاش نذاره و اگه کمکی هم از دست من برمیاد تعارف نکنه .
    ولی دوستان الان موندم بین دو راهی
    نمیدونم باید چکار کنم ، حس میکنم سعید به من نیاز داره میخواد من بهش آرامش بدم ( دختر فوق العاده قوی و خودساخته ای هستم و همیشه میگفت با دیدنم آروم میشه .)
    نمیدونم بهش زنگ بزنم یه نه ؟؟؟؟(فقط به عنوان یه دوست)
    آیا درسته این کار من یا اون به حساب چیزدیگه ای میذاره ؟
    میخوام کمکش کنم حالا هر طور که میشه مالی یا پیگیری اداری و..........
    ما با هم نون و نمک خوردیم و به حرمت همون نون و نمک میخوام کمکش کنم و بهشم بگم که به حساب هیچ چیزی نذاره این تماس منو
    میخوام بدونه که من تو این شرایط کنارشم و براش دعا میکنم و حاضرم هر کاری که از دستم بر میاد انجام بدم تا اونو توی این وضعیت نبینم .
    هنوزم سعید رو دوست دارم واقعاً به این یقین رسیدم که دوست داشتن برتر از عشق است چون فاصله عشق و نفرت به اندازه یک تار مو ولی دوست داشتن همیشه میمونه چون آنی و لحظه ای نیست و با شناخت به وجود میاد
    کم کم شکل میگیره و طرف مقابلت رو با تمام خوبی ها و بدی هاش دوست داری و مثل عشق نیست که آدم رو کور و کر کنه .
    چون با منطق شکل میگیره با منطق هدایت میشه پس در نهایت میشه با عقل و منطق هم کنترلش کرد .
    سعید تو این 2 ساله واقعاً مثل یک همسر در قبال زنش برای من هر کاری میتونست انجام داد و مثل یک حامی کنار هم بودیم .
    شاید الان یک فرصت دیگه است تا جبران کنم نه به عنوان کسی که میخواد همسرم بشه بلکه به عنوان یک دوست .
    اون الان تنهاست . چون پدر و مادرش که اطلاع ندارن و فقط برادرش میدونه که اونم مدام الان داره سرکوفت میزنه
    من به سعید ایمان دارم پسر سالم و پاکیه چون تو این 2 سال از این لحاظ واقعاً شناختمش و مطمئنم که راست میگه پاپوشه
    ولی واقعاًً مرددم آیا زنگ زدن من درسته یا نه ؟
    آیا تموم کردن این رابطه درست بوده یا نه؟
    آیا سعید میتونست خانوادش رو راضی کنه و سعیشو نکرد یا نه؟
    به کس دیگه ای هم فعلاً نمیتونم فکر کنم من دوسش دارم ولی بازم میگم به هر قیمتی نمیخوامش.
    لطفاً کمکم کنید
    به عنوان یه دوست نظرتون رو برام بفرستید
    فقط زود تا آخر وقت امروز
    ممنون میشم
    کلی حرف نزنید و برام توضیح بدید .
    ممنونم
    خواهر کوچیک شما
    سارا

  2. #2
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    دوشنبه 09 شهریور 88 [ 04:01]
    تاریخ عضویت
    1387-5-01
    نوشته ها
    72
    امتیاز
    3,822
    سطح
    39
    Points: 3,822, Level: 39
    Level completed: 15%, Points required for next Level: 128
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran1000 Experience Points
    تشکرها
    26

    تشکرشده 27 در 14 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: الان به کمک نیاز دارم فردا دیره ......

    سلام ساراخانوم.....
    من تمام دست نوشته ی خاطرات شما روخوندم.....براتون واقعا متاسفم...این نشون میده که شما روزهای واقعا سختی روگذرونید........دوست عزیزم..ساراجان...
    ممکنه درراهی که میخوای قدم بزاری..کمی به ضررت باشه......خب دوست عزیز....یعنی اینکه ممکنه شما هم درهمین حین یاری به آقاسعید....بی دلیل گیربیفتید.......به نظرمن شما میتونید غیرمستقیم به ایشون کمک کنید.....حالا شاید این اتفاق پیش اومده یک صلاحی درکاربوده.....شاید با این کاربیشترخودتون را در دل خانواده ی آقاسعید جا کنید....وخیری دراتفاق باشه... با این که اتفاق ناگواری است.....
    عزیزم..باتوکل به خدا......وباکمک گرفتن ازدوستان وآشنایان خود وآقاسعید..به طور غیرمستقیم کمکش کن.....امیدوارم که این مسئله به خیروخوشی حل شه..

  3. #3
    ((( مشاور خانواده )))

    آخرین بازدید
    دیروز [ 19:01]
    تاریخ عضویت
    1386-6-25
    نوشته ها
    9,421
    امتیاز
    287,175
    سطح
    100
    Points: 287,175, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 99.4%
    دستاوردها:
    VeteranCreated Blog entryTagger First ClassSocial50000 Experience Points
    نوشته های وبلاگ
    7
    تشکرها
    23,580

    تشکرشده 37,081 در 7,003 پست

    حالت من
    Sepasgozar
    Rep Power
    0
    Array

    RE: الان به کمک نیاز دارم فردا دیره ......

    سلام سارا-ف
    2 سال زمان زيادي هست، و در اين مدت ضعف و قوت آقا سعيد را به اندازه كافي متوجه شدي. شما بايد معيارهاي خودت را پررنگ جدا از احساساتي كه داري در مورد او ارزيابي كني. گر بخواهم جزئي تر بگويم به اين معناست كه او آنقدر مستقل نيست كه بتواند ضمن جلب رضايت خانواده اش با شما ازدواج كند، و به هرترتيب اگر اين اتفاق هم بيفتد، بايد آمادگي واكنشهاي بعدي خانواده را داشته باشيد. اگر او آنقدر با ساير معيارهاي درخواستي شما تطابق دارد كه تحمل اين نقطه ضعف عمده را برايتان ممكن كند پس مي توانيد بله را بگوئيد، و البته شما با همين آقا سعيد(نه آقا سعيد تغيير يافته)ازدواج خواهيد كرد.
    اما در مورد اتفاق اخير كاملا به جواب شما در قبال سئوال بالا مربوط مي شود
    اگر بررسي هاي دقيق شما (نه اين احساسات پاكي كه نسبت به ايشون داريد)، او را به عنوان همسر مي تواند به شما پيشنهاد دهد و در واقع شما با توجه به اين نقطه منفي كه در او هست قصد ازدواج با او را داريد، طبق خواسته او مداخله كنيد و كمكش كنيد.
    اما اگر اين مسئله پايان يافته است،‌شما هيچ تعهدي بيشتر از سايرين مثل خانواده اش، همكاران و ... .نسبت به او نداريد. اگر شهادتي، كاري كه عرفا نياز هست مي توانيدحضور يابيد،‌اما اينكه بصورت اكتيو و فعال مثل يك عاشق سينه چاك در اين امر دخالت كنيد،‌دوباره اين اتش و مشكلات قبلي ات پس از طي اين مسائل فوران مي كند واين بار احساس گناه بيشتري خواهيد داشت.

    در هر حال عليرغم قدرت منطقي كه در شما هست بايد به شما گوشزد كنم از نظر احساسي هم بايد مواظب باشيد،‌امكان آسيب ديدنتون هست.

  4. 2 کاربر از پست مفید مدیرهمدردی تشکرکرده اند .

    مدیرهمدردی (پنجشنبه 10 مرداد 87)

  5. #4
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    شنبه 05 بهمن 87 [ 11:19]
    تاریخ عضویت
    1387-3-09
    نوشته ها
    33
    امتیاز
    3,636
    سطح
    37
    Points: 3,636, Level: 37
    Level completed: 91%, Points required for next Level: 14
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran1000 Experience Points
    تشکرها
    27

    تشکرشده 27 در 17 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: الان به کمک نیاز دارم فردا دیره ......

    مدیر همدردی عزیز و sara ajram مهربان از پاسختون واقعاً ممنونم
    از راهنمائی خوبتون سپاسگزارم ، خودم هم به این نتیجه رسیده بودم و فقط منتظر بودم که دیگران هم تایید کنند تا به درستی کارم مطمئن بشم .
    آقای سنگ تراشان خوب من رو شناختند ، در عین حال که فوق العائه منطقی هستم احساساتی هم هستم .
    چون مطمئن شدم که سعید آدم غیر مستقل و به شدت تحت تاثیر مادرش هست شل شدم و کم کم کنار کشیدم
    من روحیاتم با همچین انسانی سازگار نیست
    ترجیح میدم طرف مقابلم امتیازات مالی و ظاهری نداشته باشه ولی اونقدر محکم و قاطع باشه و دیگران روش حساب کنند که بتونه یک تکیه گاه محکم توی زندگیم باشه
    من واقعاً به این مسئله خیلی فکر کردم تا تصمیم گرفتم هر چند برام خیلی سخت بود، وقتی دیدم پسری 27 سالشه و شرایط ازدواج رو هم داره ولی خانوادش به انتخابش نه تنها اهمیتی نمیدن حتی به خودشون زحمت اومدن و یکبار برخورد و گفتگو رو نمیدن چه جایگاهی توی اون خونه داره ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
    آیا این پسر واقعاً مستقل و خودساخته ست ؟
    آیا کاری کرده که اعتبارشو از دست داده ؟؟؟؟؟؟/
    یا خانواده این آقا چه جور تفکراتی دارن؟
    مطمئن شدم که با هم خوشبخت نمیشیم حتی اگه ازدواجی هم صورت بگیره من تا آخر عمرم مدام باید از خانوادش می کشیدم و دیدم چیزی رو که میخوام بدست بیارم با چیزایی که میخوام از دست بدم قابل قیاس نیست و ارزششو نداره کنار کشیدم
    برام دعا کنید تا همچنان مصمم بمونم و از خدا میخوام این آرامش رو از من نگیره .
    باز هم ممنون دوستان از راهنمائی هاتون

  6. 4 کاربر از پست مفید سارا-ف تشکرکرده اند .

    سارا-ف (پنجشنبه 10 مرداد 87)

  7. #5
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    دوشنبه 09 شهریور 88 [ 04:01]
    تاریخ عضویت
    1387-5-01
    نوشته ها
    72
    امتیاز
    3,822
    سطح
    39
    Points: 3,822, Level: 39
    Level completed: 15%, Points required for next Level: 128
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran1000 Experience Points
    تشکرها
    26

    تشکرشده 27 در 14 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: الان به کمک نیاز دارم فردا دیره ......

    مـــــــوفق باشی ساراجان...

  8. #6
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 14 مرداد 88 [ 12:47]
    تاریخ عضویت
    1387-5-05
    نوشته ها
    112
    امتیاز
    3,988
    سطح
    40
    Points: 3,988, Level: 40
    Level completed: 19%, Points required for next Level: 162
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran1000 Experience Points
    تشکرها
    21

    تشکرشده 26 در 17 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: الان به کمک نیاز دارم فردا دیره ......

    من فكر ميكردم فقط خودم مشكل دارم كه با خوندن سرنوشت شما نظرم عوض شد
    من واقعا به كسي كه شما اين قدر دوسش داريد حسوديم ميشه
    كاش 1ذره از معرفت شما در وجود معشوفه منم بود
    اميدوارم موفق باشي
    در جهان هرگز مشو مدیون احساس کسی
    تا نباشد رایگان مهرت گروگان کسی
    گوهر خود را مزن بر سنگ هر نا قابلی
    صبر کن پیدا شود گوهر شناس قابلی

  9. #7
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    سه شنبه 14 شهریور 91 [ 16:59]
    تاریخ عضویت
    1386-12-22
    نوشته ها
    31
    امتیاز
    4,071
    سطح
    40
    Points: 4,071, Level: 40
    Level completed: 61%, Points required for next Level: 79
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran1000 Experience Points
    تشکرها
    1
    تشکرشده 1 در 1 پست
    Rep Power
    0
    Array

    RE: الان به کمک نیاز دارم فردا دیره ......

    سارا جان سلام
    امبدوارم حالت خوب باشه. مي دونم براي خوندن تك تك اين نوشته ها لحظه شماري ميكني كه شايد يه راه حل خوب براي مشكلت پيدا شه. كاش منم مثل تو آروم بودم. نمي دونم ولي احساس دلبستگي خاصي بهتون پيدا كردم. انگار مثل مني. مثل من كه كسي كه مي گفت كه خيلي دوستت داره حاضر نشد خانوادشو راضي كنه بياد خواستگاري. انگار هيچ تلاشي نكرد . منم مثل توم. ما 2 ماهه كه تموم كرديم. هنوزم بعضي وقت ها وقتي ياد اون روزا مي افتم گريه ام ميگيره. نمي دونم چه جوري صبور باشم. اميدوارم يه روز به آرامش كامل برسي عزيزم. دوست دارم.

  10. #8
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    شنبه 05 بهمن 87 [ 11:19]
    تاریخ عضویت
    1387-3-09
    نوشته ها
    33
    امتیاز
    3,636
    سطح
    37
    Points: 3,636, Level: 37
    Level completed: 91%, Points required for next Level: 14
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran1000 Experience Points
    تشکرها
    27

    تشکرشده 27 در 17 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: الان به کمک نیاز دارم فردا دیره ......

    دوست عزیزم mahtabha
    هر آنچه را دوست میداری رهایش کن اگر از آن تو باشد باز خواهد گشت و اگر باز نگشت بدان از ایتدا مال تو نبودست البته مشروط بر اینکه چشم انتظار نباشی و به زندگی خودت فکر کنی برات پیغام خصوصی میفرستم حتماً بخون
    دوست دارم با هم بیشتر در ارتباط باشیم
    و هیچ گاه آز یاد خدا غافل مشو
    الا بذکر اله تطمئن القلوب

  11. #9
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    جمعه 25 مرداد 87 [ 19:04]
    تاریخ عضویت
    1387-5-12
    نوشته ها
    50
    امتیاز
    3,761
    سطح
    38
    Points: 3,761, Level: 38
    Level completed: 74%, Points required for next Level: 39
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran1000 Experience Points
    تشکرها
    18

    تشکرشده 19 در 13 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: الان به کمک نیاز دارم فردا دیره ......

    هر دوی شما احساسی عمل میکنید و عاشق هم نیستید به قول خودتون دوستید و این بالاتر از عشقه
    اینجا کلاس عرفان نیست و بالا پایین بودن عشق و دوستی رو هرکس یه جور تعبیر میکنه
    پاپوشی که برای ایشون درست کردن چیه ؟
    برو تحقیق کن و مطمئن شو که پاپوش هست یا نه / منفی نگری نمیکنم / آدما رو با دوسال و ده سال و صد سال هم نمیشه شناخت / چون آدم قدرت تفکر داره !
    ایشون اگه واقعا عاشق شما بود خانوادشو مجبور میکرد بیان خواستگاریت و قبولت کنن
    یا اگه شما واقعا عاشقش بودی خانوادشو تحمل میکردی
    ایشون یکم هم ضعیف هستن و هنوز به استقلال نرسیدن
    به نظر من برو خداتو شکر کن که هنوز ازدواج نکردین و فرست دارین فکر کننین و بیشتر بشناسیدش
    ایشون وابسته به خانواده هستند / تا یه حدی بد نیست / ولی عشق کاری میکنه آدم تمام وابستگی هاشو فراموش کنه و بره دنبال معشوقش
    ازم ناراحت نشی / من نظر شخصی خودمو گفتم و دلم پیش شما بود و بد شما و دوستتون رو نمیخوام / اینا به فکرم رسید و گفتم
    من یبار تو 26 سال عاشق شدم و البته فکرمی کنم عاشق شدم / آدم عاشق رو از نحوه عملش میشه راحت تشخیص داد / عشق چه کارا که نمیکنه / البته من هنوز به معشوقم نرسیدم / خیلی ناز میکنه و بهش حق میدم چون واقعا خوبه و منم همه جور نازشو میکشم و میخوام مثل اون باشم
    من خودم دورگه هستم / فارس و ترک / اگه خانوادش شما رو چون ترکی قبول نمیکنن این مشکل هیچ وقت حل نخواهد شد
    اونا به جای آینده پسرشون و دل دوتا جوون / نشستن دارن از دعوای برتری نژاد میکنن
    این خودش نشون دهنده درک پایین هستش / دل دوتا جوون مهمه یا نژاد پرستی
    گفتم که داستانی که نوشتی منتهی به ازدواج نشه به نفع شما هست
    حالا هر جوری راحتی / فردا نگی کسی بهم چیزی نگفت / چون با این وضعی که شما تعریف کردی فردایی در کار نیست
    اقا پسر داستان دودل هست و شمارو هم نمیدونم / خودتون بگید / عاشق هیچوقت معشوقشو نفرین نمیکنه / خلاصه اصلا میدونید عشق چیه ؟
    بازم میگم من این حرفا رو نسبت به داستان زندگی شما نوشتم و از الان معذرت خواهی میکنم

  12. #10
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    شنبه 05 بهمن 87 [ 11:19]
    تاریخ عضویت
    1387-3-09
    نوشته ها
    33
    امتیاز
    3,636
    سطح
    37
    Points: 3,636, Level: 37
    Level completed: 91%, Points required for next Level: 14
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran1000 Experience Points
    تشکرها
    27

    تشکرشده 27 در 17 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: الان به کمک نیاز دارم فردا دیره ......

    iman-1362عزیز سلام
    ممنون از اینکه نظر دادی و منو راهنمایی کردی .
    درسته که اینجا کلاس عشق و عرفان نیست ولی فکر میکنم هنوز چون خودت عاشقی اینو درک نمیکنی . اینو جدی میگم عشق آدم رو کور و کر میکنه .
    شک نکنید که من اگه به اون آقا میدون میدادم شاید الان زیر یک سقف بودیم ولی به چه قیمتی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!
    رسیدن به هم تازه اول مشکلات بود ؟
    چرا باید برم عروس این خانواده بشم که تا آخر عمرم یه چشمم اشک باشه و یک چششم خون ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
    من واقعاً به این معتقدم که هر چیزی بهایی داره و حاضر نیستم که براش بیشتر از ارزشش بپردازم چون این من میشم که بازنده ام .
    فکر میکنید ما اگه میخواستیم نمی تونستیم با هم ازدواج کنیم ؟
    هم من شرایط مالی و استقلال فکری (عرفاً و قانوناً) دارم و هم ایشون .
    یعنی همین الان هم اگه خانواده هامون ما رو حتی یک ریال کمک مالی نمیکردن میتونستیم شرایط یه زندگی خوب رو مهیا کنیم بودن کوچکترین دغدغه مالی .
    مگه همه چی توی رسیدن به هم و با هم بودن خلاصه میشه؟
    ندیدی یا نشنیدی زندگی هایی رو که با مخالفت شروع شده و اون 2 تا حتی به خاطر هم خود کشی کردن تا خانواده ها رو قانع کنن ، بعد از 1 یا 2 سال به این نتیجه رسیدن بهای زیادی برای با هم بودن پرداختن .
    من هنوزم میگم دوست داشتن برتر از عشقه و اگه آدم اول با دوست داشتن بره جلو و بعد به عشق تبدیل بشه ، شک نکن که این یه عشق حقیقیه.
    در ضمن نیازی به تحقیق نبود هر چند از دوستش و همکارش پرسیدم .
    پسری که توی این 2 سال به خودش اجازه نداد حتی دست منو توی دستش بگیره و کفت :سارا تا مال خودم نشدی به خودم این اجازه رو نمیدم .
    فکر میکنی این پسر میتونه این کاره باشه ؟
    نه آقای عزیز ! شاید ما دخترا خیلی ساده باشیم ولی تفاوت یه مرد چشم چرون و یه نگاه از روی هوس یا دوست داشتن رو خوب می فهمیم .
    در ضمن حالا گیریم که این آقا مردد بودن ، خوب من کار رو براشون راحت کردم .
    گفتم : من میرم و دیگه نمیتونم به این رابطه به این شکل ادامه بدم هر وقت تونستی هم شماره منو داری هم خونون رو میشناسی با خانواده تشریف بیارید البته اگه من تا اون موقع بودم .
    چندین بار تماس گرفت ولی دیگه دلیلی نداشت .
    کسی که منو میخواد باید مرد عمل باشه و خانوادش رو متقاعد کنه نه اینکه مجبورشن کنه .
    خواست از خونه بذاره بره ولی من مانع شدم .
    هر کاری راهی داره و این کارا واسه بچه هاست .
    دیگه برام مهم نیست که دیگران چه فکری در مورد من یا ما یا رابطمون میکنن .
    مهم اینکه خودم تصمیم درستی گرفتم و خدا هم کنارمه و کمکم میکنه .
    امیدوارم که شما هم به معشوقتون برسید .
    موفق و موید باشید
    سارا

  13. کاربر روبرو از پست مفید سارا-ف تشکرکرده است .

    سارا-ف (چهارشنبه 23 مرداد 87)


 

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 04:39 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.