سلام
حالم اصلا خوب نیست و دارم تلخ ترین روزهای زندگیم رو تجربه می کنم
روزهایی که برای هر کسی از اهمیت بالایی برخوردار و نیاز به آرامش و درک همسرش داره
ولی برای من خالی از همه اینهاست
هسته سیبم داره غصه می خوره مثل مامانش
دیروز خانواره همسرم می خواستن برند ختم مادرشوهر خاله همسرم ،من از همسرم خواستم که ما نریم که اونم صبح قبول کرد طرفای ظهر بود که مادرشوهرم زنگ زد و در مورد ختم رفتن سوال کرد که من گفتم من نمی ام و حالم زیاد خوب نیست بعد راجب همسرم پرسید که من گوشی رو دادم به همسرم تا خودش بگه که نمی اد که اونم با اصرار از همسرم می خواست که بیاد و همسرم هم هی می گفت که اقلیما حالش خوب نیست و من نمی ام که خلاصه همسرم در مقابل اصرار اون گفت که می اد منم بعد تلفن زدم زیر گریه که چرا مامانت اصرار می کنه مگه کی می رده که اینجوری می کنه چرا واسه روزای تعطیل ما تصمیم می گیرند
طرفای ساعت 3 بود که دوباره زنگ زدند و همسرم دوباره به باباش گفت که من نمی ام نیاین دنبالم که باباش گفت ما می ایم اونجا که مامانش اومد تو خونمون و همسرم هم گفت اقلیما گفته که شما چرا بیخود اصرار می کنید و چرا واسه روزای تعطیل ما تصمیم می گیرید مادر شوهر بنده هم راست راست وایستاد تو روی من نگاه کرد و هرچی خواست و نخواست نصار من کرد که آره تو خوشی زده زیر دلت
بابا حوصله نداشته که رانندگی کنه دوست داشته پسرش همراهش باشه ما جرات نمی کنیم با پسرمون یه جا بریم مردی گفتن ،زنی گفتن و .................
بعدم همسرم به مامانش گفت که مامان خودتو ناراحت نکن شما که چیزی نگفتی برو دیرت نشه!!!!!!!!!!!!
منم تا شب گریه کردم و تمام دلم و کمرم به شدت درد می کرد
اینا همش شده درک متقابل همسر و خانواده اش نسبت به من
واقعا تحمل شرایطم برام سخته
منم به همسرم گفتم پشت گوششونو دیدند می ذارم نوه شونو ببینند
بهم بگید چی کار کنم واقعا نیاز به راهنمایی دارم
علاقه مندی ها (Bookmarks)