سلام. من دانشجوی 22ساله ای هستم. عاشق دختری در دانشگاه خودم شدم که یکم از خودم بزرگتره(البته مشکل سن نیست). ما 6 ماهی هست که با قصد ازدواج رابطه داریم.
از بین خواستگارهای قبلیش قضیه دوتاش جدیتر بوده. هر دو پسرای خوبی بودن. از دومی کمی خوشش میومده و حدودا یه ماهی با هم حرف میزدن و فقط یکبار با هم بیرون رفتن و بنابه دلایلی جواب رد داده.
اون با من خیلی صادق بوده و کوچکترین چیزارو به من میگه. من شکی بهش ندارم اما فکر به بعضی چیزا عذابم میده. مثلا وقتی راجع به اونا حرف میزد و میگفت پسرای خوبی بودن و حیف بودن، یا وقتی به این فکر میکنم که باهم رفتن بیرون، فکر اینکه زن آیندم با یکی رفته باشه بیرون عذابم میده (در صورتی که کاملا مطمئنم یه بار رفتن، کاری نکردن و حتی همو لمس نکردن). از این حرفا خیلی وقته گذشته اما من باهاشون کنار نمیام.
به من میگه که چون بهم شک داری عذاب میکشی و خیلی هم ازم ناراحته، میگه این شکها بعدا میشه گفتار و کردارو.... اما من واقعا بهش شک ندارم،میدونم که اگه باهم رفتن بیرون یه چیز عادیه، میخواستن ازدواج کنن دیگه (ما خودمون هم الان بیرون میریم). واقعا تا حالا بهم دروغ نگفته و من هم باورش دارم.
حالا میخوام ببینم آیا من واقعا شک دارم یا اسم این مشکل چیز دیگه ایه؟ چطور باید برطرفشون کنم؟ و اون رو چطور متوجه حسم کنم و بهش چی بگم که بفهمه شک ندارم؟
ممنون میشم
علاقه مندی ها (Bookmarks)