سلام به همگی
مشکلی دارم که نمیدونم واقعاً قابله حله یا نه
با دختری به مدت 3 ساله دوست هستم ولی جند وقته که مشکلاتمون زیاد شده و کار داره به حدایی میکشه
اون 18 سال و من 21 سالمه - هر دو اولین بارمون که با کسی رفیق میشیم و قبل از دوستیمون با هیچکس رفاقت نداشتیم
داستان مشکلات ما از اونجایی شروع شد که:
یه روز خونه دختر عمه اش بودیم و برادرمم بود و اون خیلی با برادرم شوخی کرد ، یه موقع توو اتاق تنها شدیم و تونستیم با هم حرف بزنیم ولی وقتی رفتیم پیش بقیه احساس کردم به من توجهی نداره و بیشتر از اینکه با من حرف بزنه با برادرم دهن به دهن میشه و شوخی میکنه
اون شب گذشت تا اینکه یه روز جمعه واسه خرید با دختر عمه اش میره بیرون وقتی بهش تلفن زدم گفت من بیرونم و بعد کسی اومد پشت خط و من منتظرم شدم تا صحبتش با اون تموم بشه دیدم طولانی شد و من هم قطع کردم و منتظر بودم تا بعد از اون تلفن به من زنگ بزنه ولی خبری نشد
این چیزا منو آزار میداد ولی تصمیم گرفتم تا بهش بگم
تا اینکه بهش گفتم تو چرا باید با برادرم حرفائی بزنی که در شان یه دختر نیست و شوخیایی بکنی که از تو بعیده و موضوع اینکه چرا اون روز بعد از تلفنت به من زنگ نزدی
جواب داد : دیگه نه باهاش حرف میزنم و نه جوابشو میدم و بابت اون روز هم گفت من فکر کردم با هم خداحافظی کردیم
این مسئله گذشت
تا اینکه دیدم دیگه مثل قبلن نیست و وقتی که بیرون میره به من نمیگه و من هم چند بار شوخی شوخی این مسئله رو بهش گفتم
مشکلاتمون بالا گرفت و بحث جدایی پیش اومد و اون می گفت تو از من خسته شدی در صورتی که اصلاً اینجوری نبود
هر دومون داشتیم اذیت میشدیم
ولی واسه اینکه رابطمون بهتر بشه یه فرصتی برای فکر کردن به همدیگه دادیم
دوباره اوضاع خوب شد تا اینکه.......
چند روز بود وقتی براش تلفن میزدم جوابمو نمیداد و حتی جواب SMS رو هم نمیداد و گفتم شاید اتفاقی افتاده که نمیتونه باهام صحبت کنه ولی این بی خبری برای یک هفته طول کشید تا یه روز از برادرم شنیدم اون با کسه دیگه ای رفیق شده ولی باور نکردم گفتم حتماً خودش برای اینکه منو امتحان کنه به دروغ همچین حرفی زده تا به من بگن
منم برای اینکه اذیتش کنم براش کلی اس ام اس دادم و گفتم که دیگه به من فکر نکن و با عشق جدیدت خوشبخت بشی و بهش گفتن که من این دروغ رو باور نکردم
در جوابم گفت از اول رفاقتمون خیلیا حسودیشون میشد حالا امروز اونا تونستن تا ما رو از هم جدا کنن
و با هم حرف زدیم و قرار شد که دوباره فکراشو بکنه و بعد یک هته به من خبر بده
تا اینکه دوباره خبری شنیدم که 80% نزدیک واقعیت بود و باورش خیلی برام سخت
خبر دادن که دو هفته هست که با کسی رفیق شده و با هم سر قرار هم رفتن
ولی اینبار چیزی بهش نگفتم و به جاش التماسش کردم تا برگرده ولی اون گفت من تو رو بدبختت میکنم ، برو ولم کن ، منطقی فکر کن ما به هم نمیرسیم احساستو بذار کنار
خیلی برام سخت گذشت هر روز التماسش میکردم ولی اون میگفت نه
بعضی وقتا گریه میکردم نمیتونستم چیزی بخورم و شبا هم خوابم نمیبرد زندگیم رو داغون شده میدیدم
تا اینکه به دختر عموش و دختر عمه اش رو انداختم و اونا باهاش صحبت کردن و گفتن که برات زنگ میزنه ولی باید یه مدت تنهاش بزاری تا فکراشو بکن
بعد از یک هفته خواستم باهاش حرف بزنم ولی نخواست بهم گفت من هنوز با خودم کنار نیومدم تا بخوام فکر درستی بکنم
حالا بعد دوهفته نمیدونم بر میگرده یا نه
نمیفهمم چرا اینکار رو با من کرد چرا غرورم رو خورد کرد
توو این مدت یه بار از کنارش رد شدم ولی اصلاً توو صورتم نگاه نکرد
یک ماه نخواسته صدامو بشنوه
نمیتونم باور کنم که دیگه منو نمیخواد اونم بعد از سه سال رفاقت که خیلی هم رو دوست داشتیم
میدونم هنوزم دوستم داره
ولی نمیفهمم چرا
از همه میخوام کمکم کنن تا دوباره بتونم کنارش باشم
ممنونم
علاقه مندی ها (Bookmarks)