سلام دوستان
اسمم محمد 23سالمه البته تا 3 ماه ديگه ميرم تو 24....
يه دختر دايي دارم كه تا 1 ماه ديگه اونم ميره تو 18...حدودا ميشه گفت از بچگي دوستش داشتم....عيد سال نود بهش پيشنهاد ازدواج دادم ولي بلا فاصله رد كرد به بهونه ي اينكه نميخوام با فاميل ازدواج كنم يا از تو خوشم نمياد
چند ماهي بود بهش گير ندادم...تا عيد91...مادر من با اين داداشش نسبت به بقيه خواهر برادراش صميميتره زياد ميرفتيم خونه هم تقريبا از 13 شب 6يا7 شبشو با هم بوديم
زياد كشش نميدم...به برادرم سلام ميكرد اما به من نه..جواب سلامم نميداد.. از چند نفر پرسيدم ممكنه دليلش چي باشه يكي گفت چون ميدونه دوسش داري خجالت ميكشه..خلاصه بحث رو با نامه باهاش باز كردم تو نامه اول گفتم ميخوام باهات حرف بزنم(واسط ما خواهرم بود كه مثل دوتا ابجي باهم صميميند)به ابجيم گفته بود بهش بگو يه خط بده بهش اس بدم....دادم ولي نميدونم چرا پس داد....بدون دليل...نامه هامو ميخوند ولي جوابي نميداد.....خلاصه مونده بودم چيكار كنم...شمارشم بهم نميداتد...تصميم گرفتم يه گوشي واسه ابجيم بگيرم تا از طريق اون بهم اس بديم...گرفتم...يه شب من بيرون بودم ابجيم بهم اس داد كاري نداري بهش بگم؟گفتم اره....اس ام اس بازي شروع شد...بهش گفتم عزيزم خواب ديدم يكي عقدت كرده ..بهش گفتم اگه عروسي كني عروسيت نميام چون طاقت ديدن تورو با كسي ديگه ندارم...گفت خب عروسي نميكنم....اونشب خيلي خوب پيش رفت...تا صبح خواهرم پيشش موند وتا 5 صبح تا تونست واسم بهانه تراشيد و دلبري كرد هر چي بهونه تو دنيا بود واسم اورد(من مرد رو با سبيل دوست دارم،چرا نماز نميخوني؟؟؟؟؟،من مردي رو قبلا دوست دختر داشته رو نميخوام، و....)...بعضي وقتا شوخي ميكرد..از خواهرم پرسيده بود محمد چقدر پول جمع كرده؟؟...ياخواهرم گوشيرو از دستش گرفت بهش گفت از الان داري خواهر شوهر بازي درمياري؟؟؟؟؟؟
خلاصه اونشب شب شادو خوبي بود خيلي اميد وار شده بودم..غرق شادي بودم تا دوباره گفت نميخوامت...گفتم باشه اشكال نداره هر جور دوست داري...گفت ايول بهتون برخورد همينو ميخواستم...گفتم.:اگر بر من نبودش هيچ ميلي چرا ظرف مرا بشكست ليلي...اينو كه گفتم به خانم برخورد....گفت اگه تو از اين به بعد ميلي از اين ليلي ديدي......تا الان كه 6 ماه از اون موضوع گذشته جوابش همون نه هستش...يه بار زنگ زد بهم خيلي تند باهام برخورد كرد كه نميخوامت ولم كن از اين حرفا.......ولي خودش بعد از يه هفته ازم معذرت خواهي كرد و گفت ببخشيد بابت حرفام كه ناراحتت كردم...ولي بازم گفت واقعا دوستت ندارم شرمنده....براش عيد غدير كادو گرفتم خوشش اومد برد اما پس داد...
شب پنجشنبه يعني چهارشنبه شب 6 محرم 91 شب خواب ديدم عروسي كرده...(يه خواستگار شهرستاني داشت كه ردش كرده بود) باهمون بود...اخراي خوابم هي ميگفتم خدايا اين قضيه دروغ باشه تا يهو از خواب پريدم...ديدم تو رختخوابم داشتم خواب ميديدم والان هفتم محرمه(يعني خوشحال بودم كه تو اين ايام هيچ اتفاقي نميتونه افتاده باشه..)....باور كنيد هزار بار خدارو شكر كردم كه خواب بودم ولي انقدر ناراحت بودم كه گريه كردم.....
همون شب ابجيم بهش گفته بود كه محمد خواب ديده عروسي كردي و تو خواب گريه كرده اونم پرسيد :بيدار شد هم گريه كرد؟ابجيمم گفت اره...(البته راست گفته بود ديگه)
چند بارم كه با ابجيم حرف ميزدم دختر داييم ازش ميپرسيد چي گفت بهت..
برداشت من اينه كه اون منتظر يه پيغام از منه.كه ببينه من به ابجيم چي ميگم كه بهش بگه.
راستشو بخواين من هنگ كردم.يه بار به سمتم كشش پيدا ميكنه يه بار ازم فرار ميكنه...
ادامه ي اسم تاپيكم اينه كه..((من دختر داييمو دوست اما اون قدرت تصميم گيري در مورد منو نداره...))
حالا خوشحال ميشم راهنماييم كنيد..اگر هر راهي،فكري،چاره اي به ذهنتون ميرسه بهم بگيد..شايد كمكم كنه...مرسي
علاقه مندی ها (Bookmarks)