سلام.با اینکه این روزا درگیر مشکل پدر و مادرمم ولی یه اتفاق خوب هم واسم افتاده که بد ندیدم بگم.
منی که همیشه تاپیک می زنم کمک.حالا اومدم از حال خوشم بگم.منم مثل خیلی ها از رفتار
خانواده همسرم ناراضی بودم.و البته همیشه پیش اونا کوتاه می یومدم ولی گله و شکایتشو می یوردم پیش همسرم.خیلی به خیال خودم گذشت کردم که البته اسمش گذشت نیست منفعل بودنه.تا اینکه اتفاقاتی افتاد دیدم پس چرا اینا قدر نمی دونن؟.این همه خوبی.تو این سه سال زندگی همش رنج می کشیدم تا مدتها به خاطر منفعل بودنم و بعد که رفتار جراتمندانه یاد گرفتم و دیدم چقدر بهشون بر می خوره یکی حقشو بخواد بیشتر دلم سوخت پس این همه خوبی با یه نه گفتن من به باد رفت.مدتها حالم بد بود.و گاه و بی گاه این حالمو به همسرم می گفتم.همش مسائل گذشته به یادم می یومد.مخصوصا مکه ای که همیشه حسرت می خورم که استفاده لازم رو نبردم و مقصر را مادر شوهرم می دانستم.تا اینکه از طرف همسرم متهم شدم به اینکه کینه ای هستم.تصمیم گرفتم دیگه بهش چیزی نگم ولی فرقی به حالم نداشت.چون من از درون رنج می کشیدم.تا اینکه تو مسجد سخنران از بخشش حرف زد.باور کنید چیزی جدیدی نگفت فقط به دلم نشست تصمیم گرفتم ببخشم.تا حالا هر کاری کردن.خیلی فکر کردم.گفتم رایحه واقعا ارزش تو اینقدر کمه؟؟.تا کی حساسیتها ادامه خوهد داشت؟.به همسرم از تصمیمم گفتم خیلی با هم حرف زدیم.
من تصمیم گرفتم اینقدر حساس نباشم نسبت به خانواده همسرم.نسبت به حرفاشون.رفتاراشون وحتی انتظاراتشون.ازون روز حالم خوبه.دیگه قبول کردم هر کی رفتارش یه جوره.
اولش سخته ولی من تصمیم گرفتم بزرگ شم.تا احساسم می خواد نتیجه گیری کنه بلند می گم تو بزرگ شدی.
علاقه مندی ها (Bookmarks)