ترس مبهم از آینده...(واقعا به کمک احتیاج دارم)
سلام...من یک تاپیک راجع به عدم علاقم به نامزدم ایجاد کردم...متاسفانه هنوز به هیچ نتیجه ای نرسیدم.البته باید بگم الان بیشتر از یک ماهه نامزدمو ندیدم چون همونطور که گفتم نامزدم خارج از کشور زندگی می کنه و من منتظر کار های ویزام هستم که معلوم نیست چقدر طول می کشه.
راستش من برای این که بتونم رابطم رو با نامزدم خوب کنم توی این مدت که نبود همش داشتم مشکلات رو در مغزم بررسی می کردم .ولی این قدر که به این مشکل فکر کردم خسته شدم و هنوز به هیچ نتیجه ای نرسیدم.من و نامزدم وقتی بحثمون در حد یک دختر پسر خاله هست مشکلی نداریم.ولی وقتی فراتر از این بره منجر به بحث هایی می شه که بی نتیجه هستش و فقط باعث دلخوری میشه.توی این مدت به این نتیجه رسیدم که نامزدم بعد مادی براش اهمیت داره و خودم معنوی.مثلا اینه که من واسه انتخاب همسر بیشتر باطن برام مهم بود چون به نظرم باطن خوب چهره انسان رو زیبا نشون میده.و به خاطر این اعتقادم از ادم هایی با ظاهر خیلی زیبا گذشتم.ولی نامزد من که طبق گفته ی همه فامیل به این که پسر خوبیه چیزی جز چهره ی بد بهم نشون نداد.و همیشه خود رو بهترین می دونست.همش به ظاهر من گیر می داد و از این که مثلا سایز پام 36 هست و یا قدم 160 شرمش می یاد.یا این که با این که هیکل خوبی دارم هر روز به من اصرار می کرد برم باشگاه.دقیقا زمانی که هنوز من مسافرت بودم اصرار بر این داشت و واقعا اعصابم رو خورد کرد.طوری که الان حسرت داشتن یک همسر زیبا به دلم می مونه.
باور کنید تفکرات بچه گانه ندارم.برای زندگی ایندم نقشه های زیادی کشیده بودم.در کنار یک همسری که بهش تکیه کنم.ولی یک سری از اخلاقیاتش و مشکلاتی که پیش اومد باعث شد احساس کنم تکیه گاه خوبی ندارم.اگر دست خودم بود می گفتم دوران عقدم رو طولانی تر کنم تا یک ذره جا افتاده تر رفتار کنه.ولی این مشکل خارج از کشور رفتن کمرمو شکونده.نمی دونم چی کار کنم.همش به این فکر می کنم اگه برم اونجا و منو اذیت کنه پیش کی برم.من اون جا خاله و دایی و حتی خواهرم و عموم هستن و لی باز احساس می کنم غریبم.چون خالم و داییم که اونجان دنبال فرصتند برای به هم زدن نامزدیمو و دعوا.اصلا از جانب نامزدم مطمئن نیستم.به خدا از لحاظ روحی خیلی تحت فشارم.دیگه از حرف زدن با مامانم هم به نتیجه ای نمی رسم.مادرم بهش گفتم که ازش متنفرم ولی اون مثال های فلانی و فلانی رو می زنه که اول گفتن ما نمی خواهیم ولی الان زندگیشونو ببین.مال زمان اجدادمو تعریف می کنه.می گه مگه خودم باباتو از اول دوست داشتم.ولی مامانم و بابام هم مثل من و نامزدمن ولی برعکس بابام به مادیات دنیا اهمیت نمی ده و این باعث می شه بین مامانم و بابام جرو بحث زیاد بشه و من از این جرو بحث ها متنفرم.خیلی می ترسم از ایندم با این شخص...احساس شکست می کنم...تو رو خدا کمکم کنین
الان هم چون امیدم رو از جدایی از دست دادم به این نتیجه رسیدم که نمیشه کاری کرد.هر چی می گه رو باید قبول کنم.نیازهای جنسیشو برخلاف میل وعلاقم و به زور برطرف کنم.بشم اون چیزی که خودش می خواد و دیگه خودم نباشم.چون اگر خودم باشم اصلا به توافق با هم نمی رسیم
خداي من خداييست كه اگر سرش فرياد كشيدم به جاي اينكه با مشت به دهانم بزند،
با انگشتان مهربانش نوازشم مي كند و مي گويد ميدانم جز من كسي نداري !!!
علاقه مندی ها (Bookmarks)