سلام. وقتتون بخير
25 سالمه دانشجوي سال 3 - از 1 سال پيش به يكي از همكلاسيام پيشنهاد ازدواج دادم. اونم با شناختي كه قبلا توي دانشگاه ازم داشت قبول كرد. چند ماهي از رابطمون نگذشته بود كه بابام فوت كرد و (م) رو سنگ صبور تنهايي هام قرار دادم. بعد اون جريان (م) رو بعنوان كسي ديدم كه ميتونه حال و روزمو عوض كنه. خيلي دختر باشخصيت و مودب و با خانواده ايه. ضمنن اينم بگم كه همون اوايل آشنايي خانواده هامونم در جريان آشنايي ما قرار گرفتن. هر بار كه بيرون ميرفتيم با اجازه خانواده هامون بود.
مادرش مدام اصرار ميكنه پاپيش بذارم و برم خواستگاري تا بقول خودشون هم اونا راحت شن هم من. چند بارم رفتم پيش باباش و حرفامو گفتم (كه اينم به اصرار مادرشو خودش بوده) اما شرايط جوريه كه همونطور كه گفتم خانواده م اجازه هيچ كاري قبل سالگرد بابامو نميدن و اينكه هنوز كاري كه همزمان مشغولشم پاره وقته (بخاطر دانشگا) و حقوقي كه ازونجا ميگيرم كافي نيست! (همزمان با دانشگا تويه شركت مشغول كارم كه مرتبط با رشته دانشگاهيمم هست!)
تواين 1 سال هر از چند گاهي ناخواسته كارايي ازم سر زده كه مجبور شدم ازش معذرت بخوام.
الان بازم يكاري كردم كه ديگه راضي نيست باهام ادامه بده. همه شم ناخواسته و از روي ندانم كاري بوده. (كي خودش ميخاد اسباب ناراحتي آدما رو فراهم كنه! مخصوصنم كسي كه تمام زندگي و نفس آدمه ... !!) اينه كه ديگه دوسم نداره و ميخاد تموم شه رابطمون. خيلي عذاب ميكشم خواهشا راهنماييم بفرماييد.
بي صبرانه منتظر جوابتونم. كمكم كنين. ممنون !!!!!!!
علاقه مندی ها (Bookmarks)