دوستان بازمن اومدم بایه ماجرای جدیدازقبل بعضی مشکلاتمو میدونید حالایه مشکل دیگه هم بهش اضافه شده.یکشنبه رفته بودیم خونه مادرشوهرم وایشون هم میدونستن که قراره مابریم براهمین رفته بودمسجد(که کاش میدونست مسلمونی چیه).ماساعت شش اونجابودیم وخانم ساعت هشت ونیم اومدموقع اومدن هم اصلامنوتحویل نگرفت هیچ بهمون گفت ازاین به بعدبایدازصبح بیاین خونه مایااینکه اصلا نیاین چون من ظهرهاحوصلم سرمیرهمن چیزی نگفتم ولی همسرم گفت که مافقط جمعه هاازصبح خونه ایم ومیخوایم مال خودمون باشه ولی مامانش بادعواگفت که جمعه روبایدبه من اختصاص بدی وحق منهاین درحالی بودکه همسرم توهمون هفته سه بارخونشون رفته بودتازه مامانشودکترهم برده بود.بعدشم بهش گفت بایدعاشوراتاسوعاروبیای منوببری همه جای شهروبگردونی همسرم که دیگه طاقتش کم شدکفت پس شوهرت چیکارست خودشم همیشه خونست وبیکارماشینم داره مامانش گف توبایدمنوببری حالامن موندم ازاین به بعدخونشون اصلابرم یانه اصلاهم دلم نمیخوادازصبح برم تاشب بمونم جایی دق میکنم تازه خونه اوناکه همون چندساعتم به زورتحملشون میکنم عصرهاهم که مادرشوهرم قدغن کردن بریم. اینوهم بگم که مادرشوهرم همه ی این کاراروبخاطرحسادت شدیدش میکنه ومیخوادحرفشوبه کرسی بنشونه یاپسرش بین من واون یکی روانتخاب کنه ویاحداقل بین من وهمسرم اختلاف ودعواراه بندازهبه نظرشماچیکارکنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)