سلام دوستان عزیز همدردی
بعد از مدت ها آمدم که پایان قصه خود را روایت کنم
تعهد ها جواب ندادند ، دکتر ها جواب ندادند، مشاوره بی فایده بود
خیلی شکستم، در حد توانم تلاشم را کردم، همه انرژیم را گذاشتم پای این زندگی که به اینجا نرسد ولی حیف که یک طرفه بود. گفتند خانه را بچینید، یک مقدار وسایل از خانه او بیاورید و یک مقدار وسایل از خانه ما ، مثل خانه دانشجویی. هر وقت می رفتم که وسایل بچینم احساس می کردم به یک زندان پا گذاشته ام. زندانبان نداشتم ولی با کسی بودم که شور و عشق و هیجانی نداشت و بعد سه سال به زور مشاور راضی شده بود که همخانه شویم. نتوانستم تحمل کنم. خانه همچنان ناقص باقی ماند و تصمیم بر جدایی گرفتیم. کاری که ایشان خیلی وقت بود می خواست بشود ولی از ترس مهریه انجام نمیداد. آخرش اعتراف کرد که سه سال زنی را دوست داشته و ...
خیلی قاطیم
درست است که گرفتن تصمیمی حتی غلط بهتر از تردید دائمی هست ولی خودم افسرده شدم و تنها با کمک قرص ها می توانم بخوابم. اواخر دیگر رابطه ما به تلفن های یک دقیقه ای روزانه محدود شده بود. نه او تمایلی به دیدن من داشت و نه من. فواصل رابطه جنسی به سه ماه می کشید. عشق نبود، هیچ چیز نبود و عشق یک طرفه ای که من از اول زندگی داشتم هم کم کم جایش را به بی تفاوتی یا بهتر بگویم سرخوردگی داده بود.
وقتی با هم بیرون می رفتیم تمام راه در سکوت سپری میشد. البته از طرف ایشان همیشه اینطور بود ولی بلاخره من هم شدم یکی مثل ایشان.
الان اقدامات قانونی انجام شده که خدا میداند تا کی طول می کشد. امیدوارم سر مهریه به توافقی برسیم تا هر چه زودتر تمام شود.
من از نگاه کلاغی که رفت فهمیدم .... که سرنوشت درختان باغمان تبر است
یاد اولین روزهایی که اینجا آمده بودم می افتم. سرخورده و آشفته و عاشق دنبال راه حلی بودم که زندگیم به اینجا نکشد . ولی کشید . بعضا باورم نمی شود بیست و نه سال دارم و دو بار تجربه جدایی داشته ام. وقتی می بینم بعضی از اطرافیانم را که کل جوانیشان به شیطنت و دوست پسر بازی و رابطه های نامشروع گذشته از خودم می پرسم آنهمه ریاضت برای چه بود؟ الان وضعیت من از همه آن ها بدتر است ...
خیلی فکر و خیال می آید به سراغم ... تجسم یک عمر تنهایی. کودکی که دوست داشتم داشته باشم و در آغوش بگیرم ... آرزوهایم بر سرم آوار شدند ... الان مانده ام زیر این آوار و نمی توانم تکان بخورم. انگیزه ای ندارم . از صبح که بیدار میشوم پای اینترنت هستم تا شب . توان هیچ کاری را ندارم. انرژی ندارم . انگیزه ندارم. احساس تنهایی می کنم. آنقدر در اتاقم می مانم که مادرم گله می کند که بیا ببینمت ...
حتی گریه هم نمی کنم ... همه جا سیاهی می بینم ... یک تاریکی مطلق که زندگی من را فرا گرفته ... هی میگویم حق من این نبود ... این نبود
من به این نتیجه رسیدم که او از اول هم من را دوست نداشت. عین این تاپیک هایی که آقایون می نویسند نامزد کردم ولی دو دل هستم... دقیقا همچین موردی بود . تلاش های من همه بیهوده بود .
علاقه مندی ها (Bookmarks)