سلام خدمت دوستان عزیز خودم
چه خوب شد که دوباره تالار بازگشایی شد .
دلم تنگ شده بود واسه تالار همدردی
بازم یه مشکل دیگه برخوردم که این دفعه دیگه فکر می کنم داره همه زندگیمو از هم می پاشه
حدود 7 ماه پیش با یه آقایی توی محل کار یکی از دوستانم آشنا شدم من تقریبا هر روز به دوستم سر می زدم خودم هم یه مدت کوتاهی توی اون محل کار می کردم ولی اون موقعی که من اونجا کار می کردم این آقا هنوز نیومده بود.
روزهای اول فقط زیر چشمی منو نگاه می کرد یه هفته بعد دیگه کم کم خودش رو به من نزدیک کرد و به بهونه پرسیدن سوال میامد پیش من سوالش هم هرروز یه جور بود ولی با این حال من جوابش رو می دادم و کاری نداشتم که تکراریه حدود یک ماه گذشت توی این یک ماه چند بار ازم خواسته بود که شماره موبایلم رو بهش بدم اما به بهونه های مختلف از دادن شماره طفره رفتم و بهش ندادم تا اینکه بالاخره یه روز دیدم خودش واسه من اس ام اس زده من که شماره رو نمی شناختم بعدش فهمیدم که شماره رو از توی دفتر تلفن محل کارش برداشته . از هر لحاظ پسر خوبی بود خیلی هم دوست داشتنی بود تا اینکه دوستم ازدواج کرد بعد از مراسم عقد کنان دوستم یه روز که رفته بودم محل کارش دیدم خیلی ناراحته خواستم ازش بپرسم چی شده ولی بازم کنار کشیدم و نپرسیدم تا حدود یک ساعت بعد خودش اومد جلو و گفت می خواد باهام حرف بزنه منم گوش کردم تا اونجایی که تونست برام درددل کرد و از خونواده اش گفت یکم دلداریش دادم آخر سر ازم خواست که بهش word یاد بدم منم قبول کردم . دوستم بعد از ازدواجش یه هفته بیشتر نیومد سرکار یه مدت کوتاهی من جایگزینش شدم تا یه کارمند خوب پیدا کنن توی این مدت هم به اون Word یاد می دادم و هم کار می کردم و تقریبا هر روز می دیدمش . کم کم رابطمون با هم بیشتر شد و اس ام اس بازی رو شروع کردیم و همیشه پیش هم بودیم تا موقعی که توی محل کار بودیم . با رفتن من از اونجا و پیدا کردن یه کارمند جدید اون هم از اونجا رفت بیرون و از اون روز به بعد من و اون بیرون همدیگه رو می دیدیم توی کافی شاپ یا پارک .
تا اینکه حدود یک ماه و نیم پیش ازم درخواست ازدواج کرد و من گفتم که باید روی این موضوع فکر کنم و قرار شد تا شب بهش جواب بدم شب که شد اس ام اس زد و جواب خواست و من هم جواب مثبت بهش دادم ولی شرط گذاشتم که باید موضوع رو با خونواده اش مطرح کنه فردای همون شب موضوع رو با خونواده اش مطرح کرد اما خونواده اش مخالفت کردند و گفتند اگه اون تو رو می خواد باید دو سال صبر کنه ( به خاطر اینکه سن اون کمه همسن خودمه 20 سالشه و 8 ماه دیگه از سربازیش مونده ) خونواده اش می گن این دختر به درد ما نمی خوره چون اون درس زیادی نخونده و مدرک سیکل داره اما من دانشجو هستم از نظر وضع مالی هم خانواده من در سطح بالاتریه .
بالاخره تونست خونواده اش رو راضی کنه که منو ببینن . خواهرش من رو دید و آب پاکی رو رودستم ریخت و گفت دست از سر برادر من بردار من تصمیم نداشتم موضوع رو به مجتبی بگم که خواهرش چی به من گفته اما به اصرار دوستم بهش گفتم که خواهرت می خواد که ما رابطمون رو تموم کنیم وقتی این رو بهش گفتم تکیه داد به دیوار انگار که همه دنیا رو سرش خراب شده باشه . همون جا زنگ زد به خواهرش اما من گوشی رو ازش گرفتم و نذاشتم حرف بزنه و ازش قول گرفتم که با خواهرش کاری نداشته باشه اما شب که رفته خونه کیفش رو برداشته و از خونه زده بیرون و گفته هر وقت من رو به عنوان عروس خونواده اشون قبول کردند می تونن زنگ بزنن که برگرده خونه با خواهرش دعوا کرده با مامان و باباش هم دعوا کرده اصلا مثل دیونه ها شده اصلا نمی دونم باید چی کارش کنم ؟توی شرایط روحی بدی قرار داره حتی تازگی ها پیش من اینقدر گریه می کنه که داغونم می کنه دچار افسردگی شدیدی شده .
البته خونواده من هم از این موضوع خبر ندارن مجتبی ازم خواسته فعلا به خونواده ام چیزی نگم تا موقعی که بتونه خونواده خودش رو راضی کنه چون مطمئنه که اگه خونواده اون راضی نشن امکان نداره که خونواده من هم راضی بشن و دردسرمون بیشتر می شه .
خونواده من هم با این ازدواج مخالفه البته حدس می زنم به خاطر شرایطی که مجتبی داره .
اون می گه حاضره همه زندگیشو بده اما فقط منو داشته باشه به خاطر همین حاضره هر سختی رو به جون بخره ولی فقط بهش جواب مثبت بدم .
من موضوع رو فقط به خاله ام گفتم . اما خاله ام گفته که اگه می خوای باهاش باشی این دو سال رو عقد کنیم . من این موضوع رو به خواهرش گفتم . خواهرش هم گفته که تو اگه برادر من رو می خواستی این حرفو نمی زدی و دو سال پاش می موندی .
این وسط من نمی دونم باید چی کار کنم اینجوری که معلومه خونواده اون نمی تونن قبول کنن که عروسشون با پسرشون دوسته و به خاطر همین با من بدرفتاری می کنن و همیشه با نیش و کنایه با من حرف میزنن اگه مجتبی هم بفهمه با خونواده اش دعوا می کنه و می گه شما حق ندارین به همسر آینده من توهین کنین و از گل کمتر بهش بگین .
من باید چی کار کنم ؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)