سلام ..
یه بار دیگه با دل شکسته پناه اوردم به همدردی .. امیدوارم کمکم کنید ..
پیشاپیش از طولانی شدن پستم معذرت میخوام ..
من و نامزدم یه سال و نیمه که عقد کردیم .. من 21 و ایشون 23 سالشه .. هردو دیپلم .. یک سال قبل از عقد هم با هم دوست بودیم ..
خیلی همدیگرو دوست داریم .. بارها حتی تا پای طلاق هم رفتیم اما علاقه مون نذاشت از هم جدا بشیم .. برای به دست اوردن همدیگه خیلی سختی کشیدیم ..
اما اتفاقاتی که تو این یک سال و نیم افتاده واقعا منو خسته کرده .. دیگه حوصله ی هیچ کاری رو ندارم .. صبح تا شب تو خونه م .. بی دلیل پرخاش میکنم به اعضای خانواده .. متاسفانه از وقتی مشکلاتمون شروع شده سیگار میکشم که این موضوع هم خیلی اذیتم میکنه .. گاهی فکر میکنم از زندگی هم بریم بیرون اما ترجیح میدم بمیرم ولی از همسرم جدا نشم ..
احساس میکنم یه ادم بی مصرف و به درد نخورم .. یه ادم بی ارزش که بازیچه ی دست دیگرانه ..
چند تا از مشکلاتمو میگم :
1- همسر من ادم قدرت طلبیه .. دوست داره تمام تصمیم ها رو خودش بگیره و همه ی کارها رو خودش انجام بده .. با اینکه خیلی وقتها تصمیمش اشتباهه و بعدا متوجه میشه و میگه تو درست میگفتی اما بازم به حرف من توجهی نمیکنه .. تا میخوام نظر بدم دعوام میکنه و میگه تو به کارای خودت برس دخالت نکن تو کارای من ! مثلا اگر یک پولی داشته باشیم و من بگم نصف این مبلغو پس انداز کنیم و بقیه ش رو خرج کنیم عصبانی میشه و میره همه ی اون پولو خرج میکنه .. کلا تمام تصمیما رو خودش میگیره و من هیچ نقشی تو زندگی مشترکمون ندارم ..
2- همسرم خیلی منو محدود میکنه .. با اینکه از قبل ازدواج به توافق رسیده بودیم اما الان میزنه زیرش .. بازم مثال بزنم .. مثلا قبل ازدواج من گفته بودم پیش اعضای خانواده م راحت میگردم و ایشون گفته بود بعد از ازدواج هر جور صلاح دونستی عمل کن اما الان زدن زیر حرفشون .. یا اینکه قول داده بودن بعد عقد اجازه بدن من درس بخونم و دانشگاه برم یا برم سرکار بازم الان میزنه زیر حرفش .. و قضیه رو موکول میکنه به بعد عروسی که میدونم مثل همین میشه و بازم اجازه نمیده .. من حق ندارم با دوستام زیاد در ارتباط باشم و باهاشون بیرون برم . حق ندارم درس بخونم . حق ندارم بیرون خونه کار کنم . حق ندارم تنهایی جایی برم جز زمانی که میخوام برای خودش کاری انجام بدم ! حق ندارم اینترنت برم . حق ندارم به ظاهرم برسم . حق ندارم با افراد فامیل شوخی کنم . حق ندارم به خودم برسم و ارایش کنم چون همسرم دعوام میکنه به همین خاطر روحیه م خیلی بد شده .. و ........ اینها باعث شده من به شدت مردم گریز و منزوی بشم ..
3- همسرم خیلی منو تحقیر میکنه ! تمام اعتقادات من باورهای من و چیزهایی که من دوست دارمو زیر سوال میبره و مسخره میکنه .. مثلا من کتاب داستان دوست دارم ایشون هر دفعه میبینه مسخره میکنه و میخنده .. یا تو زمینه ی کاری من شاگرد همسرم بودم و زیر دست ایشون کار میکردم .. اما الان کارم میتونم به جرات بگم خیلی بهتر از ایشونه و خودشم قبول داره .. اما مدام مسخره میکنه و سعی میکنه شخصیت منو بکوبه .. مثلا اگه تو خونه شون بخوام کاری کنم جلوی همه انقدر میگه و منو تحقیر میکنه و میخندن که دلم میخواد بمیرم ..
4- آدم دهن بینیه .. ثبات نداره .. هر لحظه یه جوریه .. یه هفته تصمیم گرفت سیگار نکشه . هفته ی بعدش تصمیم گرفت دیگه باشگاه نره . هفته ی بعدش تصمیم گرفت نماز بخونه . یه هفته تصمیم داشت پول جمع کنه . هفته ی بعد تصمیم گرفت تو لحظه زندگی کنه !!
مخصوصا حرف خواهر و مادرشو خیلی قبول داره .. من اجازه ندارم تو مسائل زندگیمون دخالت کنم اما به راحتی حرفای اونا رو میپذیره و میگه حرفای تو همه شون غیر منطقیه !
5- اجازه نمیده من بیرون خونه کار کنم اما اصرار داره تو خونه کار کنم .. پول کارهای خودمو بهم نمیده و بدون اجازه برمیداره . در صورتی که من اجازه ندارم دست به پولهاش بزنم .. زمانی که کار نمیکنم مدام میگه بهم کمک نمیکنی و تمام بار زندگی رو دوش منه .. خب من مشکلی با کمک کردن بهش ندارم خودمم دوس دارم کار کنم .. اما اینکه حتی ازم نمیپرسه میتونم این پول رو بردارم یا خودت لازم نداری خیلی اذیتم میکنه .. مثلا من یه پروژه ای رو انجام داده بودم و پولش رو ریخته بودن به حسابم .. به یه بهونه ای کارتمو ازم گرفت و هر زمان که میگفتم پول لازم دارم میگفت ندارم و دستم تنگه .. و وقتی اون پول تو کارت که خب مبلغ زیادی هم بود تموم شد کارت رو بهم برگردوند !!
خیلی خسته م .. خیلی داغونم .. دلم میخواد برم یه جایی که دست هیچ کس بهم نرسه .. شب و روزم نمیفهمم چطوری میگذره .. تمام اعتماد به نفسمو از دست دادم .. شدم یه ادم منفعل منفعل .. هرچقدر به خودم تلقین میکنم و مطلبای همدردی میخونم و میگم من باید جرات مند باشم نمیتونم .. چون به محض اینکه من کمی از حقمو میخوام همسرم 180 درجه عوض میشه .. احساس میکنم این زندگی حقم نیست و میتونستم خیلی خیلی بهتر از این چیزها رو داشته باشم .. احساس شکست میکنم ..
از این زندگی خسته شدم .. عاشق همسرم هستم اما دیگه توان ادامه ندارم ..
علاقه مندی ها (Bookmarks)