نوشته اصلی توسط
asallll
دوستای عزیز من 4ساله ازدواج کردم میتونم بگم شوهرم از اولش تا الان تغییر خیلی زیادی داشته
به تدریج به این سمت سوقش دادی. با رفتارهات
و تو این یک سال گذشته روز به روز زندگیمون از همه لحاظ سردتر شده من جوری بودم که فکر اینکه خار به پای شوهرم بره اشکم سرازیر میشد و وااااقعا از جونم هزار بار بیشتر دوستش داشتم اما از وقتی تو یک دعوامون خونوادش اومدن دخالت کردن دیگه نتونستم باهاش مثل سابق باشم چون اونا طرف اون رو گرفتن وحتی پدرش به من که صدام درنمیومد سیلی زد شوهرم تا یه مدت از زجری که به من داده بود عذاب میکشیدو هر کاری میکرد که جبران کنه اما فایده نداشت
به جای این که درکش کنی و تلاشش را برای جبران سیلی پدرش قدرشناسی کنی، بهش گفتی و نشون دادی که فایده نداره و بخاطر یک سیلی اون هم از کس دیگه ای، باید تا آخر عمرش تاوان پس بده!! هر کس دیگه ای هم بود، خسته می شد و تغییر مسیر می داد.
چون ما تو یه اپارتمان زندگی میکنیم و هروز تنم با دیدنش میلرزه من از این خونه متنفرم هروقت چند روزی نیستم و باز میخوام برگردم احساس میکنم دارن میبرنم جهنم
بهتر بود که همسرتون خونه جدا برای شما تهیه می کرد. اما فعلا در این شرایطی که امکانش نیست، همسرت خونه را مثل بهشت می بینه، در کنار همسرش و پدر و مادرش، شما خونه را مثل جهنم می بینید و اون این را می فهمه و حس می کنه و حتما بارها هم بهش گفتی. هر کس باشه تا یک حدی تحمل می کنه
.
اما فعلا امکان رفتن از اینجا نیست همش وقتی تنهام گریه میکنم افسرده شدم اما همه ی این چیزارو تا به حال به خاطر خوبیای شوهرم تحمل کردم اما یک سالی هست که خیلی عوض شده مثل پدرش عصبی و زورگو شده باورتون میشه تو این 4سال به جز یه مسافرت 2 روزه همین حوالی هیییچ مسافرتی نرفتیم؟؟؟؟؟؟؟ دعوامون ادم به دشمنش که میشه هرچی توی دهنشه بهم میگه بهم میگه مثل هرزه ها میخوای باشی همش دوست داری دنبال یللی تللی باشی تو باید با یه عرقه ازدواج میکردی که دائم ببردت مسافرت و تو خیابونا ولو باشه تو لیاقت نداری .... هرچی فحش و بد و بیراه که ادم به دشمنش نمیده و تو دعوا میده همیشه منو متهم به دروغگویی میکنه و شکاکه همش وقتی میرم جایی از ترس مزاحم یا...... تنم میلرزه الان من 22 سالمه و اون 29 بچه نداریم خدارو شکر چون با اینهمه مشکل فقط بچه رو بدبخت میکردیم امروز که دعوامون شد من رفتم بیرن (ارایشگاه)سوای اینکه کلی تهمت بهم زد که معلوم نیست کجا بودم بهم گفت به خاط اینکاری که کردی یه بلایی سرت میارم که..... میخواست منو بترسونه که کاری میکنه/(فک کنم خیانت منظورش بود نمیدونم اخه من به خاطر اینکه ادم پاکی بود انتخابش کردم واسه همین این فکر برام عجیبه......)دیگه نمیدونم چیکار کنم شما بهم بگین
بخاطر سن کمت ممکنه مهارتهای لازم را نداشتی و باعث شدی از همسرت دور بشی. می تونی درستش کنی. باید همت کنی.
با خانواده همسرت توی یک واحد آپارتمان زندگی می کنید یا توی یک ساختمان و آپارتمانهای جدا؟
فشارهای زیادی که به همسرت آمده، ممکنه بخشی از جانب شما باشه، بخشی بخاطر مسایل شغلی و مخصوصا اقتصادی این ماههای اخیر، باعث عصبی شدنش شده. سعی کن تا دیر نشده و به این رفتارها عادت نکرده، آرامش را به خانواده ات و همسرت برگردونی.
زندگی کردن با یک فرد افسرده که مدام هم گریه می کنه، عذاب آوره. این هم یکی از دلایل عصبی شدن همسرته.
خیلی وحشتناکه که بری وسط حیاط با شوهرت داد و بیداد راه بندازین و دعوا و فحش و ... وقتی همسرت عصبانی هست، تو چرا مانتو تنگ می پوشی و می ری بیرون و بی خبر می ذاریش که بدتر بشه؟ اگه به این منوال ادامه بدی یک زندگی پرسر و صدا و همیشه دعوا و سخت واسه خودت درست می کنی. مسئولیت یک زن در آرامش خانواده خیلی زیاده. خانواده ات را آرام کن.
علاقه مندی ها (Bookmarks)