خسته شدم .دیگه از این زندگی مسخره ام خسته شدم از اینکه همیشه واسه پله ی هزارم دویدم و خدا زده تو سرم و تو پله ی دهم مجبورم کرده بایستم و هر دفعه هم خودم رو راضی میکنم و سعی می کنم به زندگی امیدوار بشم خسته شدم
دیگه به خدا اعتقاد ندارم وقتی همیشه برای من بد میخواد چرا باید خودم رو مجبور کنم به خاطر اون خوب باشم
از اینکه این همه سال بچه مثبت بودم پشیمونم
23 سالمه ولی وضع زندگیم هنوز مشخص نیست بقیه هم سن وسالام رو که نگاه میکنم میبینم هرکدوم چیزی که اولویت زندگیشون بوده بهش رسیدن دیگه تا 23 سالگی وضعیت زندگیشون تا یه حدی مشخص بوده ولی من هیچیم مشخص نیست.
نه ازدواج کردم نه کار دارم نه اون دانشگاهی که می خواستم قبول شدم
حتی به آیندم هم نمیتونم امیدوار باشم چون تو ایران برای خانم ها تو رشته های فنی هیچ آینده ی روشنی وجود نداره
اگه امتحانه چرا همیشه امتحانای خدا برای منه! اگه حکمته که این چه حکمتیه که من باید همش بدبختی بکشم!نمیتونم دیگه نماز بخونم وقتی وایمیستم نماز بخونم از خودم حالم بهم میخوره از اینکه این همه سال سعی کردم به خدا نزدیک شم و نهایتا از تمام دخترای همسنم بدبخترم بدم میاد
بلا تکلیف ترین آدم فامیلم.از دیدن خودم تو آینه حالم به هم می خوره
صبح ها که بیدار میشم نمیتونم از تختم بیام بیرون
مدام سردرد دارم که جدیدا گردن درد هم بهش اضافه شده
نمیتونم غذا بخورم
هر روز آرزوی مرگ میکنم.دیگه از خدا هیچی نمی خوام فقط میخوام مرگمو نزدیکتر کنه ولی اونم نمیشه
از زندگیم متنفرم.اگه جراتشو داشتم خودمو میکشتم و همه چی رو تموم می کردم.نمی تونم به هیچی امیدوار باشم.شب ها وقتی می خوام بخوابم هیچ رویایی ندارم که بهش فکر کنم
نمی خوام دیگه زندگی کنم