زنی 32 ساله هستم که حدود 5 سال پیش با صاحب شرکت که مرد متاهلی بود شروع به کار کردم نمیدونم چی شد که من واون باهم رابطه نزدیک تری پیدا کردیم به هرحال رابطه بعد دوسال اونقدر نزدیک شد که اتفاقی که نباید میفتاد افتاد وما دیونه شدیم هردو ...بعد مدتی لطف خدا شامل حالش شد و با عنایتی که بهش کرد اون کلا تغیر کرد یعنی نمازو وروزه ..رفتن مسجد وغیره به منم گفت دیگه این رابطه ها درست نیست باید شرعا محرم بشیم و ما عقد موقت کردیم .....بااون حال روحی ومعنوی که خدا به ما عنایت کردما هردو بیشتر از قبل از اتفاقهای گذشته پشیمون بودیم ومن تصمیم به جدایی گرفتم تا زندگیش با همه مشکلاتش فقط به خاطر بچه ها که خیلی براش مهم بودن حفظ بشه اما بعداز چهل روز نتوستم ودوباره بهش زنگ زدم این اتفاق چندبار دیگه افتاد و هر بار یا اون یامن تماس گرفتیم وبار اخر پارسال بود که گفت طلاق به بچه ها اسیب زیادی میزنه ومن هم اصلا راضی به طلاق اون نبودم بهش گفتم میخوای زندگی کنی اون گفت اره وما جدا شدیم من تصمیم گرفتم از ایران برم وکم کم به خانوادم بقبولونم این مدت به دلایل تغیرات روحی زیاد وگریه های زیاد سرنماز صبح وعصر وشب وبه خاطرجبران اشتباههای گذشته تو زندگی خیلی کوتاه امده بود طوری که هرچور حرفی تو خونه بهش زده میشد حتی چندبار ازخونه بیرون اومده بود خانمش اجرت المثل ومهریه شو اچرا گذاشت تا مثلا پدرشو دربیاره که البته اورد چون از نظرمالی خیلی تضعیف شد و از نظر روحی خیلی داغون از مشکلاتی که دخترش ایجاد کرده بود دیگه چیزی نمیگم چون داستان دنباله داره بگذریم اخرین بار بهم زنگ زد وگفت توافقی میخوایم جدا شیم ومن رفتم و دیدمش داغون شده بود خانمش واسه طلاق توافقی نیومد ولی محمدرضا تصمیم گرفته بود جداشه چون برای بچه6 سالش نگرانه میگه ما اون دوتای دیگه رو با دعواهای زیاد و خراب کردیم حداقل این یکی با یکی از ما زندگی کنه ارامش بیشتری داره به هرحال دادخواست طلاق پارسال داده شده وخودش هم خونه رو ترک کرد,ما میدونیم اشتباه بود اشنایی ما و فقط به لطف خدا امیدورایم که مارو ببخشه و متاسفانه رابطه ای که منجر به اون اتفاق شد همه چی رو بدتر کرد.....باهمه اینها محجبه شدن من وگرایش بیشتر به خدا ومحافل مذهبی بهموم یه ارامش و همراهی داده که بتونیم همه این وضعیتهای بد رو تحمل کنیم وهمچنان به همدیگه احترام بذاریم و همدیگه رو دوست داشته باشیم اگرچه اینده ای نامعلومی پیش رومونه ... ضمنا پدر من هم خیلی سختگیره وفکر نمیکنم اجازه خواستگاری رو بده منم دوست ندارم محمدرضا با 44 سال سن وشرایط بد مالی بیاد خواستگاری و توی خانواده سنگ روی یخ بشه ویا حتی پدر و مادرم از انتخابم ناراحت بشن و باحرص خوردن خودشونو اذیت کنن دلم خیلی برای خودم و محمدرضا میسوزه الان فقط امیدش به خداست و سرگرمه با دختر 6سالش دانم میگه کاش تورو وارد این زندگی پراز مشکل نکرده بودم ما نه این دنیارو داریم نه اون دنیا مگه خدابهمون یه لطف بزرگ کنه
حالا شما بگید الان اگه جای من بودید از الان به بعدش چه راهی پیش میگرفتید ..
علاقه مندی ها (Bookmarks)