سلام دوستان
باز به همدردی برگشتم بعد از مدتها...
حدود 2 سال پیش شوهرم از یکی از دانشگاههای خارج از ایران پذیرش گرفت و ما با این امید که بعد از تمام شدن درسش بتونیم اینجا بمونیم، هر چی داشتیم رو رها کردیم و به اینجا اومدیم. (هر دو در ایران شاغل بودیم)
الان بعد از دو سال، با وجود پیگیریهای زیاد و تلاشهای زیادش هنوز نتونسته کار پیدا کنه! دیگه کم کم پولهامون داره تموم میشه و برای مدت زیادی نمی تونیم اینجا بمونیم.
در طی این دو سال من تبدیل به یک موجود عصبی مزاج شدم که از شوهرم متنفر شدم به دلیل اینکه اون رو مسئول این عقب ماندگی توی زندگیمون می دونم و خیلی بی پروا ازش انتقاد می کنم... (قبلا فقط بهش اعتماد به نفس می دادم ولی حالا واقعا نمی تونم)
اون هم تبدیل به یک فرد بدون اعتماد به نفس و گوشه گیر شده (گرچه قبلا هم این اخلاقها رو داشت ولی حالا خیلی بیشتر شده)
هر جا برای مصاحبه می خواستنش خراب می کرد و منفی می گرفت، الان هم مدتیه که دیگه از مصاحبه هم خبری نیست...
من که واقعا امیدی ندارم بتونه کاری رو از پیش ببره، واقعا امیدی ندارم...
توی شش ماه اخیر به کرات حرف طلاق به وسط اومده، هر دفعه بهم کلی وعده و وعید می داد که زندگی اینجور نمی مونه، همه چیز درست می شه و ما هم سر و سامون می گیره زندگیمون و ... همیشه می گفت همه چیزم رو از دست دادم نمی خوام تو رو از دست بدم.
ولی تازگی دیگه نمی تونه این حرفهارو هم بزنه، انگار اون هم داره به نتایج دیگه ای می رسه... واقعا دلم نمی یاد توی این شرایط تنهاش بذارم
واقعا ازش ناامیدم به نظرم از عهده مشکلات بر نمی یاد، مرتب تصمیمات اشتباه می گیره، مصاحبه ها رو خراب می کنه و سردرگمه..
من هم سردرگمم نمی دونم چه کار باید بکنم،
به نظرتون چه باید کرد؟ واقعا دارم دیوانه می شم.
باور کنید که دیگه اینقدر بینمون به هم ریخته که به نظرم تمام احترامی که برای هم قائل بودیم از بین رفته، دیگه احترامی بینمون نمونده، نمی تونه توی چشم من محترم باشه...
احساس می کنم وقتی کار به اینجا می رسه دیگه خیلی سخته که دوباره درست بشه
علاقه مندی ها (Bookmarks)