شوهر من بچه کوچیک خونه است و عصاکش پدر و مادر پیرش. بقیه بچه ها هم فقط موقع خوردن جمع میشن خونه پدرشوهرم. شوهر من یه فرشته تمام عیار ویه همسر همراه و بی عیب و نقصه اما خواهر و برادرش .......... از بدی، سنگدلی، بی مسئولیتی و پررویی اونا هرچی بگم کم گفتم!
مادرشوهرم چند وقته که سخت مریضه و از بین بچه ها فقط شوهرمه که کاراشو میکنه و دکتر میبردش. الان چند وقته که به خاطر مادرشوهرم و کمک نکردن بقیه بچه ها ما کلا از زندگی ساقط شدیم . همسرم که طفلک هم خیلی خسته میشه و هم از محل
کارش خیلی بیشتر از اونچه که باید مرخصی میگیره. منم کمکمش میکنم اما دیگه خسته شدم. این روزا خیلی غصه میخورم واسه خاطر تنهایی شوهرم؛ خستگیش و بی توجهی بقیه. میترسم به کارش و از اون مهم تر به خودش لطمه بخوره.
دلم میخواد یه جور اساسی حال این خواهر شوهر وبرادر شوهر رو بگیرم ازشون بدم میاد وقتی خستگی شوهرمو میبینم که بتنهایی داره این بارو بدوش میکشه بیشتر ازشون متنفر میشم. توروخدا یکی یه راه حل نشونم بده. بگه که با این آدمای غیر قابل تحمل چیکار کنم. آخه هم کاری نمیکنن هم ادعای دوست داشتن پدر و مادر رو دارن. چه جوری حالیشون کنم اونا هم وظایفی دارن؟؟؟؟؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)