چند وقتی میشه که دیگه اون آدم شاد سابق نیستم.بهتره بگم کلا یکجور عجیبی شدم.عجیب و غیرقابل پیشبینی و درک حتی برای خودم.
تقریبا بی انگیزه که از روی ترس و اجبار کارها رو میکنم یا حتی درس میخونم.
یه حس عجیب بی اعتمادی نسبت به همه چیز آزارم میده.فوق العاده فوق العاده حساستر و زودرنجتر از اونی که قبلا بودم شدم.
یه مشکل عاطفی داشتم که واسم تمامشده و پذیرفته شده بود.مال حدودا 3سال پیش بود.ولی چند وقت پیش به زور خواست دوباره وارد زندگیم بشه.یه مدت کوتاه داغونم کرد که مربوط به خاطرات تلخ گذشته و تاسف و از این قبیل چیزها بود.ولی پسش زدم و هر چند هنوز در حال تقلا و مزاحمته ولی بهش بی اعتنام.زخم کهنه ایه که میخواست به زور سر باز کنه.ولی جز چرکی بی اثر ثمری نداشت.که باعث زودتر خوب شدنش هم میشه
همن موقع تو خونه و دانشگاه و ... یه مدت از همه فاصله گرفتم.و تو خلا فرو رفتم چون کسی رو نداشتم که من رو بخاطر خودم دوست داشته باشه و فقط مال من باشه.
چه دختر و چه پسر.
البته دوستهای بدی نیستند ولی اونطوری نیستن که من میخوام.من با همه خوب و مهربونم.هر تلاشی که بتونم و از دستم هم حتی به همین سادگی ها بر نیاد واسشون میکنم.ولی نوبت اونها که میشه هنر کنن جواب smsها قشنگم رو با miss call بدن!!و وقتی بهشون اعتراض کنم sms میدن.که واسه ی من ارزشی نداره.هرمحبتی باید خودجوش باشه.
الان که امتحانات هم تموم شده.اگرچه تمام شدن ولی تو 2هفته 6تا امتحانی که هر چی میگردم کلمهای واسه ی توصیف دشواری و مرارتی که بهم دادن پیدا نمیکنم تقریبا داشتن منو جوونمرگ میکردن.
واسه ی تابستون کلی ترجمه و مقاله و تحقیقات و فعالیتهای فوق برنامه دارم.ولی میترسم وضع روحیم رو نتونم کنترل کنم و... بهشون نرسم.
بال بال میزدم که تعطیل شم.ولی موقعش که رسید دوباره تو همون خلا بی احساس و سرد رفتم در حالیکه فکر میکردم باید از خوشی منفجر شم.داشتم دیوونه میشدم.جدا شدن از همین دوستهام بیشتر داشت عذابم میدادو ... آخر شب 2ساعت تمام بیصدا اشک میریختم!
تو این چند شب هم دیگه 2ساعت نه ولی بوده 5 یا 10 دقیقه که حالی به حالی میشدم.
از همه چیز و همه کس ناامیدم.میترسم امیدی که همیشه به خدا داشتم و دارم کمرنگ بشه.چون دارم باور میکنم خیلی وقته پیشامد خوبی رو واسم نخواسته...خیلی وقته.
همیشه از تنهایی بیزار بودم هرچند هر وقت به خودم نگاه کردم تنها بودم.هرجا میرفتم صبر میگردم تا اگه بقیه هم بخوان با من بیان و ... .یه مدت فقط خودم رو با خودم میبردم و .. !! ولی پشت سرم رو که میدیدم کسی نبود که از روی میلش با من همراه شده باشه.واقعا تنهای تنها شده بودم.مجبور شدم دوباره روابطم رو فقط کمی مثل قبل کنم.
اگه از حرفهای بی سروتهم سر در آوردید.خوشحال میشم کمکتون رو از من دریغ نکنید.
علاقه مندی ها (Bookmarks)