سلام...نمیدونم از کجا باید بگم من دختری 26 ساله هستم که الان در حدود 4 ماهه که با یکی از دوستان خانوادگیمون نامزد کردم...شناخت من از این آقا در ابتدای آشنایی صفر بود اما بعد از چندماه رفت و آمد و دونستن این که خودشم مثل خونواده‌اش انسان شریفی هست تن به این وصلت دادم...ایشون 10 سال از من بزرگتره...من قبل از نامزدیم با یکی از پسرهای هم دانشکده‌ایم دوست بودم و اون پسر به محض این که فهمید دارم ازدواج می کنم مشکلاتی رو از بعد احساسی برام به وجود آورد ولی چون اصلا شرایط ازدواج نداشت من رهاش کردم و برای پیشگیری از دردسر احتمالی موضوع رو به همسرم گفتم، ایشون چون یک مرد بالغ 36 ساله است همه رو گوش کرد و گفت برام مهم نیست. اما منو محدود کرد مثل چک کردن تلفن و گیر دادن به آرایش و رفت و آمد و غیره. تا این که رابطه از اون حالت بحرانی بیرون اومد و داشتیم به خوبی و خوشی زندگیمونو می‌کردیم. و همسرم مدام به من می‌گفت که عاشقمه و دوستم داره و وقتی به دخترای دیگه نگاه می‌کنه به این نتیجه می‌رسه که همشون شکل سگند و عاشق قیافه و هیکل من و وجودم و همه چیزمه...تا این که دیروز که پیشش بودم یه شماره غریبه بهش زنگ زد و جواب نداد. من که شک کرده بودم ازش خواستم توضیح بده و اون گفت که از دوستان قدیمی من هست و نمیدونه نامزد کردم. منم چیزی نگفتم ولی اینقدر شکم زیاد بود که وقتی از اتاق بیرون رفت گوشیشو چک کردم و دیدم بله! چشمتون روز بد نبینه....پر از اس ام اس هایی که مال همون روز صبح بود! بگذریم که چقدر گریه و زاری راه انداختم و مدام بهش یاد آوری کردم که موضوع رو به پدر و مادرم میگم و آبروشو می برم، اما بعد از کلی قسم خوردن و خواهش و التماس که فقط در حد تلفن و اس ام اس بود بلافاصله موضوع دوستی منو پیش کشید و گفت برای تلافی این کارو می‌کنه چون من به روحش آسیب رسوندم. اینو که گفت آتیش گرفتم و حتی با مشت زدمش و گریه کردم ...از طرفی به شدت عاشق هم هستیم و از طرف دیگه می بینم که این رابطه از اول داره با این مسایل آغاز میشه...شوکه شدم...نمیدونم چه تصمیمی بگیرم...البته الان رابطه دوباره حسنه شده و مدام قربون صدقه هم میریم ولی من از شروع یه همچین زندگی پر از تنشی می‌ترسم. دارم دیوانه میشم...میگم کاش از اول در مورد خودم چیزی بهش نمی گفتم..نمیدونم...شما منو راهنمایی کنید