به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

نمایش نتایج: از شماره 1 تا 2 , از مجموع 2
  1. #1
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 05 تیر 87 [ 21:41]
    تاریخ عضویت
    1387-4-05
    نوشته ها
    1
    امتیاز
    3,424
    سطح
    36
    Points: 3,424, Level: 36
    Level completed: 50%, Points required for next Level: 76
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran1000 Experience Points
    تشکرها
    0

    تشکرشده 0 در 0 پست

    Rep Power
    0
    Array

    Talking خواهش می کنم لطف کنید کمک کنید !!

    با سلام
    راستش نمیدونم کسی هست که واقعا و از روی دلیل منو راهنمایی کنه یا نه...
    در واقع من الان توی یه موقعیتی قرار گرفتم که دیگه احساس میکنم حتما باید با یه نفر مشورت کنم
    تو اینترنت جستجو کردم و به شایت شما رسیدم..
    امیدوارم که واقعا بتونم از کمک شما استفاده کنم
    چون بار اول هست که میخوام به طور تخصصی با کسی مشورت کنم...
    اول لازم میدونم یه خلاصه از جریان خودمو براتون تعریف کنم و بعدا وارد ماجرا بشم..
    در کل جریان من به طور خلاصه بدین قراره :
    درخواست ازدواج با دختری که از شهرمون دوره و به عبارتی خانواده غریبه که پدر و مخصوصا مادر به دلایلی مخالف هستند
    بنده شیراز زندگی میکنم و اصالاتا شیرازی هستم و دختری که باهاشون آشنا شدم ساکن اهواز (عرب نیستن)..
    حدود یک سال و سه ماه پیش بود که در سفری که به اهواز داشتم به نحوی با این دختر آشنا شدم...
    البته من اون موقع دانشجوی سال سوم دانشگاه گچساران بودم (مهندسی شیمی) و سربازی هم نرفتم ( تا به حال ) ...
    خب بالاخره برای اینکه مشاور و یا کسی که راهنمایی می کنه بتونه دقیق توی جریان قرار بگیره لازمه که از خصوصیات اخلاقی خودم چند سطری بنویسم..
    خصوصیات اخلاقی من :
    من راستش همیشه و بیشتر اوقات سعی می کنم منطقی باشم و از احساسات هم به دور اما چه کنم که گاهی احساسات غلبه میکنه...
    همیشه دوست داشتم و دارم که فردی با ایمان و با تقوا باشم و توی این راه هم خیلی کوشش کردم هیچ وقت دوست نداشتم نماز و روزه ه هام قضا بشه گرچه گاهی ... اما هنوز نتونستم به اون هدفی که میخوام برسم و باید کوشش کنم..
    اعتاقاداتم بسیار قوی هست و همیشه تونستم با حرف دوستانم رو تحت تاثیر قرار بدم
    به نظر خودم هوش معنوی خوبی دارم ..به کارای علمی و عملی و ابتکاری علاقه خاصی دارم..
    روزنامه زیاد می خونم گرچه مدتی هست که سرسری یه نگاه بهش میندازم...
    از سیاست متنفر هستم اما همیشه سعی میکنم بدونم تو جامعه یا تو جهان چه اتفاقاتی داره رخ می ده...
    تو زندگیم سعی نکردم کار خلافی انجام بدم چون احساس گناه یا همون حس سرزنش گر در من خیلی قوی هست و میتونه بسیار منو افسرده کنه و ترس از خدا همیشه باعث میشه از گناه یا کار خلاف یا هر کار بدی دوری کنم و بیشتر انزوا طلب شدم..
    اوایل از دوستانم دوری می کردم چون کارای انجام میدادن که دوست نداشتم اما کم کم تصمیم گرفتم تا با رفتار خودم اونارو اصلاح یا تغییر بدم و از حالت انزوا طلبی خارج شدم و توی یکسال تونستم بسیار اجتماعی بشم..
    هیچ وقت دوست ندارم کسی رو از خودم برنجونم...
    و توی زندگیم سعی نکردم با جنس مخالف ارتباطی برقرار کنم چه بسا که ترس از به انحراف کشیده شدن و یا رسم و فرهنگ ما این اجاز رو نمیداد و خودم هم همیشه اعتقاد داشتم که ناموس دیگران باید مثل خواهر خودم باشن...گرچه تو این سن نیاز جنسی هم بسیار آزار دهنده هست اما به هر حال تا سال سوم دانشگاه سعی کردم با جنس مخالف ارتباط نداشته باشم..
    اما کم کم فهمیدم که دارم اشتباه می کنم و لازم هست این خجالت و ترس رو کنار بزارم و در یک فضای آرام توی دانشگاه یا هر جایی که بتونم باهاشون هم صحبت بشم و بیشتر و بیشتر در مورد اونها و خصوصیاتشون بدونم..
    درسته که خودم خواهر دارم اما چون تک دختره و توی سه تا برادر بزرگ شده خب طبیعیه که رفتاری شبیه به خودمون پیدا میکنه...
    من پسر اول خانواده هستم...
    از اون سال با دختر خانم های بسیاری آشنا شدم و سعی می کردم از دیگران زیاد بپرسم چون من کلا آدم کنجکاوی هستم و باید سر از همه چیز در میاوردم...
    بعد از کلی ور انداز کردن این و اون توی یه سفری که بار اولم بود به اهواز که مربوط به تحصیلم میشد در منزل یکی از دوستانم که خواهری هم داشت با این دختر خانم که اومده بود پیش دوستش یعنی خواهر دوستم , برخوردی صورت گرفت که حس کردم واقعا کسیو که دنبالش می گشتم پیدا کردم
    دختری خوب با ایمان سر به زیر خجالتی و بسیار صادق....
    البته توی اون نیم ساعت که ایشون رو دیدم اینارو نفهمیدم...
    آخه من زود برگشتم شیراز و هر طوری بود تونستم با اون دختر خانم ارتباطی به صورت چت و ایمیل و کم کم اس ام اس و تلفن برقرار کنم....
    خیلی ازشون سوال می پرسیدم و از هر چیزی که به فکرم میرسید می پرسیدم حتی نحوه رفتار اون با برادر کوچکترش..
    آخه اون هم مثل من بچه اول خانواده بود و بعد از اون 3 تا خواهر و یه برادر کوچکتر هم داشت که کلا 5 نفر میشدن...
    خصوصیات اخلاقی و دینی و روحی این دختر خانم برای من بسیار خوشایند بود و از صداقتی که داشتن هم تونستم بسیاری از چیزهای زندگیش رو پس از چند ماه تجزیه و تحلیل کنم...
    اثری که روی هم گذاشتیم متقابل بود و اثر مثبتی که من روی ایشون داشتم بیشتر بود
    به هر حال 2 ماه بعد سر یه قضیه پدر و مادر من تونستن مکالمه ضبط شده ما دو نفر رو گوش بدن که هیچ وقت اون روزها رو فراموش نمیکنم...
    خیلی داشت برام گرون تموم میشد...
    پدر و مادرم فکرای بدی در مورد من کردن...
    البته من خودم می خواستم بهشون جریان رو بگم اما این اتفاق همه چیز رو داشت به هم میریخت...
    بالاخره هر طوری بود جریان رو بهشون گفتم و اونها هم مخالفتشون رو شروع کردن که ما چه میدونیم اینا کی هستن چکاره هستن و فلان فلان....
    تو فامیل اکثرا خاطر من رو میخوان و به طور مثال یه دختر عمه داشتم که سال دوم دانش عمه ام با پدرم صحبت کرده بود که چرا پا پیش نمیذاریم که من گفتم اصلا قصد ازدواج ندارم و هیچ تصمیمی هم واسه ازدواج نگرفتم تا اینکه پس از یکماه فکر رفتم خودم در یه فضای آروم بهشون گفتم که اون هم چند ماه بعد ازدواج کرد رفت سراغ زندگیش...
    البته مادر می دونستم با این ازدواج مخالفت میکنه...
    احتمال می دادم که مادرم واسم دختر دائیم رو نشونه گرفته اما تا اون روز هیچ صحبتی از این حرفا نمیشد...اما همین که این اتفاق افتاد بهانه ها شروع شد که دختر دائیت اینجوره فلانه نزدیکه میشناسیم و دائیت دوست داره و از خداشونه و از ما پولدارتر هستن و از این حرفا...
    هر چی من می گفتم که درسته که این همه خصوصیات مثبت وجود داره اما چه کنم که علاقه ای به عنوان همسر به دختر دائیم با دختر های فامیل ندارم...
    اما مگه باورش میشد...
    باز هم پدرم کمی منطقی تر عمل می کرد و سر به سرم نمیذاشت و حرفای گنده گنده نثارم نمیکرد...
    کار مامان شده بود ایراد گرفتن از همه چیز این دختر بیچاره...
    از پدر و مادرش از بی پولیشون از اینکه چند تا دختر هستن و به من چیزی ارث نمیرسه و اینکه دختره خوشگل نیست یا اینکه پدر و مادرش از نظر فرهنگی کمی پایین تر هستن و یا اینکه پدر و مادرش لهجه دارن و آبرو ریزی میشه و اینکه مهریش رو سنگین میذارن...و کلا حرفایی میزد که گاهی وقتها من به شدت تو اتاقم گریه ام می گرفت...
    هر طور بود راضی شدن که بیان حداقل ببینن خانوادشونو...
    آخر بابا زنگ زد و قرار ملاقاتی گذاشت ...
    توی این سفر تمام نگرانیم شنیدن غر غر کردن مامان بود که وای راه دوره...هوا گرمه...


    خلاصه همین اسفند سال پیش بود که رفتیم خونشون
    سه نفری...
    خود من هم همش نگران این بودم که چجور خانواده ای هستن و چجور برخورد میکنن و از این حرفا...
    حدسم درست بود...
    اونجور که انتظار داشتم برخورد نکردن چون اونا هم پیش خودشون فکرایی میکردن و ...
    با اینکه سفره رنگینی انداختن اما باز به دل مامان ننشست و بابا هم هم دو دل بود....
    حالا نوبت دختره بود تا کم کم با پدر و مادرش کلنجار بره و اونارو متقاعد کنه....
    واقعا کسی درک نمیکرد که ما دوتا واقعا همدیگرو دوست داشتیم و تمام مسائل زندگی رو با هم بررسی کرده بودیم و انتظار برخورد با هر جور مشکلی رو داشتیم چون درک میکردیم این ازدواج و غریب بودن ما و خلاصه تفاوت های جزئی فرهنگی ما تاثیر داشت روی روند کار...
    خلاصه قرار شد اونا هم بیان سه نفری یه شب خونمون بمونن ...
    من سعی کردم بسیار بهشون احترام بزارم و خوب پذیرایی کنم و خوب هم حرف بزنم آخه توی اهواز مثل کسایی که لال شده بودن اصلا نتونستم توی اون 3 ! ساعتی که خونشون بودیم (و اون خستگی راه )حرفی بزنم
    خلاصه تو کارم خیلی خوب موفق بودم و تونستم نظز پدر و مادرشو کاملا عوض کنم...
    آخه پیش خودم حدس میزدم که اوئل ممکنه اونا چه فکرایی در مورد من بکنن...
    حتما فکر میکردن کسی به من دختر نمیده یا حتما نکنه یه مشکلی دارم یا پسر ولگردی هستم یا از این فکرای منفی...
    بابا مامان هم دقیقا و بیشتر از همین زورشون میگرفت که چرا درک نمیکنن...
    خلاصه ماجرا به خوبی تمام شد...اونا هم با تحقیقی که کردن خیلشون حسابی جمع شد...
    یک ماه پیش قرار گذاشتیم و رفتیم خون هم گرفیتم کخ خدا رو شکر خوب در اومد البته این رو هم عرض کنم که فقط من و بابا رفتیم و مامان همش بهونه آورد و نیامد...
    تو فامیل هم نذاشتیم کسی جز مامان بزرگ و بابا بزرگ (مادری) با خبر بشن..
    این روزها من کم کم عازم خدمت سربای هستم و دارم کارامو انجام میدم...
    قرار شد که ما به زودی یا اواسط تابستون یا وقتی هوا بهتر شد بریم واسه نامزدی و تعیین مهریه و خلاصه قرار مداراش....
    البته من تصمیم دارم که اگه باباش بزاره ( آخه خیلی یه دنده و لجبازه) عقد کنیم و من هم سربازیم توی شهر خودم بیوفته...
    و مراسم ازدواج رو بعد از سربازی قرار بدیم که البته با توافقی که من با این دختر خانم داشتیم این بود که ازدواج نگیریم یا اگه بشه به جاش سفر حج بریم که خدا رو شکر اکثرا موافق هستن...
    اما فعلا ترسم از مهریه هست...!!!
    تا همین چند لحظه پیش دوباره بابا و مامان اونقدر حرف زدن تا منو از این ازدواج منصرف کنن که واقعا دیگه دیوونه شده....
    حتی قرار گذاشتن میگن اگه دست برداری برات ماشین میخریم...
    میگن راه دوره....باباش اینجوریه...اونجوریه....فرهنگ ون از ما پایین تره...فردا مسخرمون می کنن...دختره زیاد خوشگل نیست به دل من که ننشست...و...و....و....
    البته اینارو بیشتر مامان میگه...
    من هم میگم آخه اون چه گناهی کرده...چرا باورشون نمیشه که من واقعا این دختر رو تونستم بشناسم؟؟؟
    همش میگن دختری که با اس ام اس و چت بشه شناخت به درد خودت میخوره...
    اما من به هیچ طریقی نمیتونم صداقت و اعتمادی که بین ما به وجود اومده رو براشون توضیح و توجیه کنم دیگه واقعا کلافه شدم و گفتم اگر دویست میلیون پول هم بیارین من دست ازش بر نمیدارم...
    البته بابا رو میدونم که میخواد کاملا مطمئن بشه من جا نمیزنم و سر حرفم هستم...
    میگن پس اگه اینجوره ما اونجا میگیم ما تا اینجا رسوندیمش و خودش باید روی پای خودش وایسه...
    من هم گفتم حاظرم توی یه خونه اجاره ای اون هم اهواز (با اینکه هیچ وقت دوست ندارم شیرازو ترک کنم) زندگی کنم تا هم شما مورد مسخره دیگران قرار نگیرید و هم اینکه دیگه کسی به من و اون دختر خانم طعنه یا سرکوفتی نزنه....
    با اینکه مطمئن هستم بعدا از حرفاشون پشیمون میشن..
    همش میگن واسه تو انتخاب های بهتری هم هست...میگن تو ساده ای تو خامی...
    تو دخترا رو نمیشناسی....جامعه خراب شده و صد تا حرف دیگه
    فقط جواب من اینه که به خدا من میدونم میدونم میدونم میفهمم میبینم کور نیستم خودم توی بطن این جامعه و جوون ها بزرگ شدم خودم دیدم بعضی ها دور از خانه چه کارا که نمی کنن...اما قرار نیست که همه بد باشن...شاید من از خیلی های دور و برم بدتر گناه کارتر باشم و ندونم...از بزرگ بینی خیلی بدم میاد...از آدمای مغرور متنفرم...
    به خدا دیگه نمیدونم چکار کنم کلافه شدم..
    راستی یادم رفت بگم من الان 25 سال سن دارم و اون دختر خانم هم 22 سال سن دارن خدائیش از نظر زیبایی هم کم و کسری نداره از همه دخترای فامیل خوشگلتره..خیلی هم با حجاب و با ایمانه...دانشجوی ترم 2 کاردانی کامپیوتر دانشگاه اهواز هست ...
    هر وقت کاری رو بگه که انجام میده بی برو برگرد انجام می ده واقعا اهل عمله نه حرف...
    تلاششو کاملا تحسین میکنم
    اوئل سعی کردم بهش بگم اینجا چقدر جو منفیه...
    وقتی افسردگیشو درک کردم وقتی دیدم داره بهم میگه یه بار دیگه بهت حق انتخاب میدم تا اگه میخوای منو ترک کنی آتیش گرفتم و تصمیم گرفتم جوری حرف بزنم که احساس بدی نکنه و در واقع دوست ندارم اصلا بین مامان و اون بعدا اختلافی ایجاد بشه واسه همین واسه دو طرف جو رو مثبت جلوه میدم که واقعا هم بعضی روزها مثبته اما نمیدونم چی میشه که شب میخوابه صبح پا میشه دوباره روز از نو ....
    دیگه به ذهنم نمیرسه چیزیو بگم...
    شاید چیز رو فراموش کرده باشم نمیدونم اگه چیزی هست که لازمه بگم لطف کنید بهم یادآوری کنید که مغزم داره هنگ میکنه...
    اما من دیگه آرامشمو حفظ میکنم و همیشه هم به خدا توکل میکنم طوری که شده تاحالا من و اون هزاران صلوات فرستادیمو نذر کردیم که همه چیز با خوبی و خوشی تمام بشه...
    مطمئن هستم یه روزی واسه انتخابیی که کردم بهم تبریک خواهند گفت...
    اما میدونم که باید صبر کنم و فعلا از این مشکلات و دلسردی ها ترسی به دلم راه ندم و ذره ای شک به دلم راه ندم...
    فقط فعلا ترس من از اینه که ممکنه مهریه رو بالا بگیرن (توی جلسه خواستگاری رسمی)
    و باید این رو هم بگم که بابا و مامان میگن آخه ما چه کسی رو با خودمون بر داریم ببریم...
    اون از عمه هات اون از دائیت اون از عموت که ممکنه مسخره مون کنه...
    بابا بزرگت هم اگه بیاد ممکنه همه چیزو بریزه به هم ...در واقع یکی دیگه از بهونه هاشون این شده ...
    من واقعا نمیدونم باید چطور با این مسائل کنار بیام...چکار کنم...
    خواهشا کمک کنید

  2. #2
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 28 بهمن 88 [ 14:53]
    تاریخ عضویت
    1387-3-02
    نوشته ها
    60
    امتیاز
    3,598
    سطح
    37
    Points: 3,598, Level: 37
    Level completed: 66%, Points required for next Level: 52
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran1000 Experience Points
    تشکرها
    48

    تشکرشده 48 در 26 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: خواهش می کنم لطف کنید کمک کنید !!

    سلام

    خوب خدا رو شکر تا اینجاش که زیاد بد نبود و هر جور بود ، به خیر و خوشی گذشت...
    از اینجا به بعد هم توکل به خدا ان شاءالله مشکلی پیش نمیاد...

    مگه مادر و پدرتون گفتند اگه مهریه رو بالا بگیرند ، منصرف میشن؟ این دیگه بستگی به خانواده ی دختر خانم داره. ما هم براتون دعا می کنیم...

    در مورد بهانه هایی که مادرتون میگیره ، بهتره به ایشون بگین : حالا بذار روزش برسه ، اونوقت به مشکلاتش هم فکر می کنیم

    در مورد اینکه چه کسی رو با خودتون ببرین ، بهتره یکی از اعضای فامیل رو ببرین که دختر نداشته باشه!!

    شما بهتره خونسرد باشین و زیاد خودتون رو درگیر مسائل نکنین... وقتی مادرتون بهانه میارن ، شما چه جوابی میدین؟؟ اینجور مواقع سکوت بهتره... اونها هم خوشبختی ِ شما رو میخوان و وقتی مطمئن بشن که شما واقعا ً با اون دختر خانم خوشبخت میشین ، دیگه ایراد نمی گیرند...

    شما سعی کنین به هر طریقی ( فقط جوری که تابلو نشه و نگن که دارین الکی ازش تعریف می کنین ) ایشون ( دختر خانم ) رو توی دل مادرتون جا کنین... نقاطِ مثبتش ، هنرهایی که داره ، مخصوصا ً چیزهایی که اونو از دخترهای فامیل برتر میکنه... در کل بهتره بیشتر با هم رابطه داشته باشن...

    شاد و موفق باشید


 

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 01:58 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.