اوایل ازدواجمون من درگیر مشکلات روحی روانی زیادی بودم من بعد از پایان یک رابطه 4 ساله در فاصله کمتر از یک ماه با همسرم ازدواج کردم. اونموقع تو شرایط روحی وحشتناکی بودم. هر شب خواب عشق سابقم رو میدیدم.
تنها که میشدم گریه میکردم بهانه های بیجا می آوردم و شرط و شروط سخت و غیر منطقی واسه همسرم تعیین میکردم اما اینم بگم به همسرم علاقه مند شده بودم و رابطه قبلیم هم مثله یه بار سنگین رو دوشم سنگینی میکرد. دوست داشتم پیش همسرم اعتراف کنم تا شاید از عذاب وجدانم کم بشه. واسه همین بعد از دو ماه نامزدی و یک ماه قبل از عقد رسمیمون با اضطراب زیادی همه چیز رو واسه اش تعریف کردم و ازش خواستم منو ببخشه. همسرم وقتی موضوع رو فهمید خیلی ناراحت شد و گریه کرد. گفت که دوست داشته که عشق اول من باشه همونطور که من عشق اول اونم. منم که انگار فراموش کرده بودم این مرد همسر منه و من نباید اینجوری غرورش رو بشکنم شروع به دردودل کردم. انگار یه سنگ صبور پیدا کرده بودم و میخواستم این غصه 4ساله رو بیرون بریزم.
ولی همسرم هیچ وقت به خاطر این موضوع منو سرزنش نکرد، هیچ وقت رفتارش با من عوض نشد، حتی یه لحظه هم به خاطرش باهام قهر نکرد بلکه مثله یه دوست دستم رو گرفت از جا بلندم کرد. منو از قعر چاه تنهایی خودم بیرون آورد. خنده فراموش شده رو دوباره رو لبای من نشوند :) اعتماد از دست رفته ام رو به من برگردوند. کمکم کرد تا خاطره تلخی که داشت منو عذاب میداد رو ذره ذره فراموش کنم. خلاصه کلام منو به زنگی برگردوند. حتی بهم قول داد هرگز تو زندگیمون این اشتباه منو به رخم نکشه و تا به امروز که نزدیک به چهار سال از زندگیمون میگذره به قولش وفادار بوده
و تا به امروز من شرمنده گذشت و بزرگواریش هستم و خواهم بود
بزرگواری که هرگز از پس جبرانش برنخواهم آمد
تو قبله منی ؛ من دیوانه وار تو را میپرستم....
خدایا مواظبش باش
علاقه مندی ها (Bookmarks)