سلام دوستان
میخوام اگر کسی میتونه به من کمک کنه
راستش من حدود سه سال پیش با دختری آشنا شدم که از خودم 5 سال بزرگ تر بود
با یه اس ام اس اشتباه از طرف من شروع شد که به ایشون داده بودم و نوشته بودم حکایت تلخی ست که فراموش شدگان فراموش کنندگان را فراموش نمی کنند
ایشون هم اون موقع با پسری که خواستگارشون بودن و به هم زده بودن(پسره رسمی جلو اومده بود و آخر سر تغغیر دین ایشون باهاش به هم زده بودن)
این اس ام اس باعث کنجکاوی ایشون شده بود تا اینکه یه دختری به من زنگ زد یه ماه بعدش و پیشنهاد دوستی داد منم رد کردم
بعدا متوجه شدم که دوست ایشون بوده و میخواسته ببینه من چطور آدمی هستم...
به هر حال در اوج شکست عاطفی اون من وارد این ماجرا شدم
بعدا که اس زد بهم و از ناراحتیش گفت منم باهاش همدردی کردم اما سنش رو که گفت من به دروغ گفتم که منم هم سنش هستم(اون موقع من 20 سالم بود)
این دروغ باعث دروغ های بعدی من شد
واقعا بهش وابسته شدم و هربار که میخواست همدیگه رو ببینیم من بخاطر اینکه سنم لو نره نمیرفتم
...
واقعا نمیتونستم واقعیت رو بگم به شدت بهش وابسته شده بودم
تا اینکه قضیه لو رفت(یک سال بعد)
بعد از ناراحتی های زیاد من رو بخشید
البته من بهش گفتم ما نمیتونیم این رابطه رو ادامه بدیم اما اونم وابسته شده بود
واقعا دختر خوبی بود
خیلی رنج کشیده بود
بنده خدا تغییر دین داده بود کلی اذیتش میکردن تو خونه شون
همین باعث شده بود به من پناه بیاره
من کار داشتم و مشکلی برای ازدواج نداشتم
اما چند تا مشکل بود یکیش اینکه خانواده ایشون مسلمان نبودن و خانواده من هم اینو قبول نمیکردن
یکی دیگه سنش بود و ظاهرش
هم از تحقیر دیگران میترسیدم هم ته دلمم مردد بودم
(من خودم رو میشناسم و نیازم رو باید با ازدواج فروکش کنه نه اینکه بعد اون هنوز چشمم..)
اما از طرفی شدت علاقه ام یا شاید هم وابستگی مون اجازه این کار رو نمیداد
وقتی با مادرم مطرح کردم به شدت مخالفت کرد
اما تا مدت ها بعد از اون هم در رابطه بودیم و همیشه ازم میخواست کاری بکنم برای ازدواجمون اما من که نمیتونستم تموم خانواده ام رو فراموش کنم
من واقعا میخواستم باهاش ازدواج کنم اما جدا امکانش نبود
بعد از سه سال حدود یه هفته س خداحافظی کردیم
مجبور شدم همه چی رو با عصبانیت تموم کنم
من سه سال از زندگیش رو گرفتم
اون از خانواده خودش از لحاظ مالی و عاطفی طرد شده بود
واسه خرج شارژش خیاطی میکرد..
بخدا وقتی فکرش رو میکنم نزدیکه بعض گلوم رو پاره کنه
قبلا ده ها بار خواستیم از هم جدا بشیم اما نتونستیم
من الان واقعا احساس گناه میکنم
اون شاید اگر من نبودم ازدواج میکرد
من گناه کارم
نمیدونم چطور باید ازش معذرت خواهی کنم
آیا باید معذرت خواهی کنم؟
معذرت خواهی دوباره داستان رو شروع نمیکنه؟
اما اگر نکنم هم با وجدانم چیکار کنم
شاید گناه این حماقت هام هیچ وقت پاک نشه
من واقعا پشیمانم
نمیدونم باید برگردم یا نه
زندگی ما آینده ای نداره با تفاوت هامون
نمیدونم چیکار کنم بخدا
آیا این حس ترحمه یا دوست داشتن
بخدا اگه حرف مردم نبود من خودم قبولش داشتم بخاطر اون از خیلی چیزها میگذشتم
باید چیکار کنم؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)