سلام مدتی هست درگیری فکری شدیدی دارم و واقعا توی انتخابم درمانده شدم
مدت دوسال با پسری در ارتباط هستم که هدفمون ازدواج بوده از ابتدا و خانواده ها تا حدودی اطلاع دارند اون در شهری خیلی دور از ما زندگی میکنه بخاطر همین مسیله دوری دوسه بار با همدیگه ملاقات داشتیم و صحبت کردیم اما تا جور شدن کامل شرایط ایشون صبر کردیم.از نظر اخلاقی و ظاهری هردو به دل هم نشستیم و من بارها اون رو امتحان کردم و رفتارش رو در شرایط سخت سنجیدم و اونم تا حدودی از حساسیت ها و اخلاق های من آگاه هست.
این وسط خواستگاری توی فامیل دارم که خیلی مورد قبول خانوادم و اطرافیانم هست و ارتباط خیلی صمیمی و دوستانه بین خانواده هامون بوده اونا هم شهر دیگه ای زندگی میکنن اما شرایطش خیلی کامل هست و خانوادم میگن ازونجایی که ماروی اونها شناخت داریم و ازدواج فامیلی رو میپسندن دوست دارن من اونو قبول کنم اما اجبارم نمیکنن در ضمن شناخت من از پسر فامیلمون فقط در حد فامیلی بوده.
قبل از اینکه با اون کسی که باهاشم آشنا بشم اون فامیلمون چند بار موضوع رو مطرح میکردن اما نه به صورت جدی و فقط در حد حرف اون زمان من تا حدودی دوست داشتم که عروسشون بشم و میدونستم اگه اون زمان رسما خواستگاری میومدن جوابم مثبت بود و میدونم الان فقط وجود و علاقه و وابستگی به فردی که باهاشم باعث شده نبینمشون اما خب بطور اتفاقی وارد زندگیم شد و بهم علاقمند شدیم و فامیلمون هم درست زمانی اقدامشون رسمی شد که فهمیدن قرار با فرد دیگه ازدواج کنم و اصرار میکنن که پسرشون فقط به من علاقه داره.
حالا من نمیدونم باید چکار کنم از یک طرف نظر خانوادم هست و از طرف دیگه علاقم به اون کسی که باهاشم که وقتی فکر میکنم بهش میخوام جواب منفی بدم ناخود آگاه گریه میکنم و برام سخت
توروخدا کمک کنید
علاقه مندی ها (Bookmarks)