سلام دوستای خوبم ، دلم خیلی گرفته ...دارم اشک میریزم و اینا رو مینویسم
فکر میکنم بود و نبود من برای همسرم مهم نیست .
آرزو کردم یک بار از صمیم قلبش به من بگه که دوستم داره ، ولی نگفته ، هر بار باهاش صحبت کردم و بهش گفتم که چرا اگر من رو دوست داری بهم نمیگی ، در جواب بهم گفته" خوب دوست دارم راحت شدی؟"
این حرفش از صد تا فحش هم بدتره .
یا انقدر من رو نمیبوسه که من موقع خواب میگم من رو بوس کن تا بخوابم ، میگه حالا که گفتی بوس نمیکنم ...در صورتی که اگر من هم نگم بوس نمیکنه .خیلی کم پیش میاد که من رو ببوسه که میدونم اونم به خاطر اینه که من بعد ازش گله نکنم ، اگر از ته دلش بود من میفهمیدم .
امکان نداره بعد از قهر و دعوا بیاد با من آشتی کنه .انقدر صبرش زیاده که من صبرم رو از دست میدم و میرم باهاش آشتی میکنم ، بعدش خیلی احساس بدی بهم دست میده و از خودم متنفر میشم ، ولی راه دیگه ای ندارم .
هیچ وقت نشده از چهره من تعریف کنه ،من نه تنها زشت نیستم بلکه خوشکل هم هستم ( تعریف از خود نباشه ولی این رو همه همیشه بهم میگن که چقدر خوشکل هستی )
تا حالا نشده برای من گریه کنه ولی چند بار تاحالا شده که وقتی دلتنگ خانوادش میشه میشینه عکس هاشون رو نگاه میکنه و براشون گریه میکنه .به خصوص برای پدربزرگش که به رحمت خدا رفته .
تا حالا نشده که وقتی از من دوره بهم بگه که دلش برام تنگ شده .
غرورم رو همیشه به خاطرش له کردم .ولی اصلا نمیفهمه .
در صورتی که من همیشه هم بهش ابراز علاقه میکنم تا اون هم یاد بگیره ، ولی یاد که نمیگیره هیچ .....مغرورتر هم میشه
خداییش من حق ندارم دلگیر باشم؟گاهی اوقات از خودم متنفر میشم
الان 4 روزه باهم قهریم ...با اینکه امروز باهاش آشتی کردم و براش شام پختم و داشت گریه میکرد برای پدربزرگش رفتم بغلش کردم ولی باز رفت تو اتاق خوابید بدون اینکه با من یک کلمه حرف بزنه که میخوای بخوابی یا نه .
اگر شما جای من بودید چیکار میکردید؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)