سلام
من 24 سالمه و از سال 85 که وارد دانشگاه شدم یکی از همکلاسی هام بهم پیشنهاد ازدواج داد.راستش اولش زیاد قضیه رو جدی نگرفتم چون اون موقع اون 21 سالش بود و به نظرم واسه ازدواج خیلی بچه بود.خلاصه هرجور شد تلاش کردم که ول کنه بره دنبال زندگیش.اما متاسفانه نرفت و تا زمان فارغ التحصیلی پای حرفش وایساد...تو این 4 سال دانشگاه بعضی وقتها یه چیزهایی ازش میدیدم که خیلی ناراحتم میکرد.مثلا خیلی با دخترا راحت بود و با هم از طرف دانشگاه دختر پسری میرفتند اردو و من این خیلی منو ناراحت میکرد.با اینکه تو این 4سال هیچ ارتباطی نداشتیم(بهش گفته بودم من حرفم یکیه و پسره جرات نداشت حتی سلام کنه بهم) ولی من دورا دور حواسم به اون و رفتارهاش بود.خلاصه خیلی اهل بگو بخند با دخترا بود.قضیه علاقه داشتنش به من رو هم به خانوادش نگفته بود چون میگفت اگه بدونند پوستمو میکنند.تا اینکه درست اخرین روزی که میومدیم دانشگاه اومد جلو و گفت با خانوادش راجع به من حرف زده و میخواد با خانوادش بیاد خواستگاری.راستش منم وقتی دیدم 4 ساله پام وایساده یه جورایی بهش علاقه مند شدم.تا اینکه اومدند خواستگاری و من متوجه موضوعی شدم که ....من تا اون زمان نمیدونستم این اقا اهل کجاست اما روز خواستگاری فهمیدم اهل لرستانه.و متاسفانه جرقه بداقبالی من از همونجا کلید خورد چون با وجود علاقه شدددددیددددی که تا اون موقع بهش پیدا کرده بودم اما این اختلاف فرهنگی زیاد منو به شدت ترسونده بود و باعث میشد تو اون مدت یه وقتایی که دودلی شدید میومد سراغم سرد رفتار کنم باهاش..پدر من وقتی این قضیه رو فهمید گفت وقتی زنش شدی برت میداره میبره شهرشون اونوقت من چیکار کنم؟قرار شد شرط ضمن عقد بذاریم تا خیال بابام راحت بشه.لازمه بگم من اصفهانیم.شرط ضمن عقد رو پسره قبول کرد ولی خانوادش نه و پسره هم نتونست راضیشون کنه...بابام اینو کوتاه اومد تا اینکه سر موضوع بعدی یعنی مهریه باز همه چیز خراب شد.راستش خانوادش خیلی تحصیلکرده بودند . میخواستند زرنگ بازی در بیارند.بابام شرط 2 دانگ خونه براش گذاشت ولی باز خانوادش قبول نکردند اینجا بود که همه بهم گفتند چشمامو باز کنم که اینا دارند کم کم سو استفاده میکنند.بابام گفت اگه خود پسره بیاد و بگه من نمیتونم خونه پشت قبالش بندازم قبول میکنه اما ایییییینقد ترسو بود که نیومد حتی حرف بزنه.وقتی دیدم واقعا دارند زرنگ میشند با وجود علاقه زیادم بهش اما همه چیزو تموم کردم.الان یک سال و نیم از قضیه گذشته و من هنوز فراموشش نکردم.نمیگم دلم میخواست با همون شرایط افتضاح و به زور قضیمون درست میشد.نه اتفاقا نمیخواستم. اما ای کاش اون هم اصفهانی بود و هم فرهنگ ما و البته عاقل نه پسر یچه 23ساله و ما الان پیش هم بودیم...
بعد از تموم شدن قضیه من برای سرگرم کردن خودم سر کار رفتم ,کلاس زبان انگلیسی رفتم,کلاس زبان فرانسه رفتم...اما هنوز بعضی وقتا سر کلاس تا به خودم میام میبینم دارم به اون فکر میکنم.
من فقط به چند دلیل از این ازدواج میترسیدم:1-احساس کردم بدون اجازه خانوادش حق آب خوردن نداره و این برای یه پسر ضعف بزرگیه2-اصفهانی نبودنش-3 6ماه ازمن کوچکتر بودنش 4-خانوادش !!!!!! 5-اصلیتش
اما خودشو اندازه دنیا دوست داشتم و دارم.
لطفا راهنماییم کنید.چرا یه پسر با علاقه 4 ساله به خاطر خانوادش از من گذشت؟البته چیزی ازش دارم میسوزم اینه که هنوز دوستم داره و هنوز داره میسوزه و تو فکرمه .خودش گفت من دیگه ازدواج نمیکنم.منم راضی نیستم اون اینطوری داغون شه ولی یه پسر تاااااا چه حد میتونه بی اراده باشه!و یه خانواده تا چه حد بی احساس و خودخواه؟؟؟ میدونم با توجه به خواستگارای بهتری که دارم با ازدواج نکردن با اون چیزی رو از دست ندادم اما خیلی دوستش داشتم.اون اولین مردی بود که تا اون حد منو به خودش وابسته کرده بود.چرا ما نباید تو این روزای سرد زمستونی عین بقیه کنار هم باشیم؟یک سال و نیم گذشته و من با وجود شرایط خوبی که تو خانواده دارم و تو خانوادم احساس خوشبختی میکنم و خانواده خوبم از همه نظر منو حمایت میکنند اما چرا نمیتونم فراموشش کنم؟هم من عشق اول اون بودم هم اون.درسته میگن عشق اول هیچوقت از یاد نمیره؟خدااااای من !!!پس من چیکار کنم؟من همین روزا باید بالاخره با یکی از خواستگارام ازدواج کنم اما چطور فکرشو از سرم بیرون کنم؟؟همه فکر میکنند عشق اون دیگه از سرم پریده ولی نمیدونند من بعضی شبا چندین ساعت گریه میکنم چون دلم براش تنگ میشه...
علاقه مندی ها (Bookmarks)