به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 1 از 5 12345 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 43
  1. #1
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 13 دی 91 [ 13:14]
    تاریخ عضویت
    1391-7-29
    نوشته ها
    18
    امتیاز
    357
    سطح
    7
    Points: 357, Level: 7
    Level completed: 14%, Points required for next Level: 43
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    3 months registered250 Experience Points
    تشکرها
    30

    تشکرشده 30 در 8 پست

    Rep Power
    0
    Array

    اگه فرصت به عقب برگشتن رو داشتم اين زندگي رو انتخاب نميكردم يا اصلا ازدواج نميكردم.

    سلام به همگي ،نميدونم از كجا شروع كنم كدوم مشكلم رو بگم ولي از اولش ميگم از نحوه آشنايي تا به الان رو براتون ميگم قضاوت رو ميذارم براي شما كه ببينم بهم حق ميدين تو اين زندگي كم بييارم اگه زنده ام به خاطر بچه هامه كه بعد از من دست كسي نيفتن اذيتشون، خواهر شوهرم من رو خونه عموم ديد وبه قول خودش ميگه رفتم به خونوادم گفتم يه دختر خوشگل و خوش برخورد وبا ادب كه اول كه من رو نميشناخت فكر كرده بود تهرانييم خلاصه مييان خواستگاري پيش عمو بزرگم من پدر ندارم و اين وسط اختلافي بين دو عموي من مييفته كه جواب دادن بهشون يك سال طول ميكشهالبته ما بعد از خواستگاري يه بار همديگرو بيرون ديديم يه كم با هم حرف زديم خواهر اون بود و دختر عموي منم بود بعد شماره من رو گرفت و تلفني با هم حرف ميزديم خيلي به من ابراز احساسات ميكرد منم كه تشنه محبت بودم كمبود پدر تو ثانيه ثانيه زندگيم همرام بود و هست تو اين يكسال پدرش مرتب بين عموهاي من ميرفت و ميومد كه آشتيشون بده و جوابي بگيره من و شوهرم هم ديگه همديگر و ميخاستيم و بايد هر جوري شده به هم برسيم بعد يكسال با رضايت عموها ما با هم عقد كرديم ديگه از اينجا شروع شد مهريه رو زدن دو هزار تا بعد شوهرم قبل از اينكه بريم محضر برا ثبت رفت تباني كرد تا محضر دار بگه به اشتباه نوشتمش دويست تا. خلاصه گذشت كردم چون خودم هم مخالف مهريه بالا بودم ولي شوهرم و خانوادش از همون ابتدا به من دروغ گفتن، بعد از يك سال عروسي كرديم بماند كه چه دعوايي سر مهريه شد و چه فشاري به من اومد من چه كتكي از عموم خوردم عموهام من رو بزرگ كردن ولي من سر قضيه ازدواجم خيلي بهشون بي احترمي كردم اميدوارم هم اونا من رو ببخشن هم خدا، شوهرم ٣٦ سالشه و من ٢٧ سالمه من ليسانسم و ايشون كارداني هر دو كارمند بعد از عروسي فقط سه ماه با هم زندگي كرديم من جواب استخداميم اومد و تو شهر خودمون رفتم سر كار و شوهرم جاي ديگه اي كه هفت هشت ساعت فاصله داشت ومن اصلا نميخاستم با اين شرايط برم سر كار ولي شوهرم اصرار كرد با خانوادش ومنم قبول كردم و رفتم با خونواده شوهرم تو يه خونه زندگي كردم من و شوهرم روز به روز از هم دور ميشديم مرخصي ميگرفت ميومد يه هفته اي ميموند ولي هيچوقت با هم تنها نبوديم هميشه تو جمع خونوادش بوديم فقط موقع خواب كه تا دو سه شب با هم ميگفتن و ميخنديدن بعد مييومد ميخابيد منم كه صبح زود ميرفتم سر كار راستش من فكر ميكنم شوهرم اصلا من رو دوست نداشت فقط به خاطر لجبازي با عموهام و به قول خودش بي احترامي كه به باباش شده برا من نقش دوست داشتن رو بازي كرد تا عقد كرديم تبديل شد به يه آدم سرد و بي روح بهش هم ميگفتم ميگفت طبيعيه همه همينطورين عوض ميشند هر وقت اون برميگشت سر كارش گريه ميكردم هر وقت هم من ميرفتم پيشش و ميخاستم برگردم گريه ميكردم البته من فعلا تو مرخصي ام و گر نه اي روند هنوز ادامه داره و من انتقاليم درست نشده همون چند روزي و كه من مييومدم مرخصي شوهرم كه ساعت كاريش ٥بود ٩ مييومد خونه و ميگفت اضافه كاري واي ميسم اگر هم بهش اعتراض ميكردم كه زودتر بييا يه كم با هم باشيم اين حرفا همش چرت و پرته پول رو بچسب و اصلا درك نميكرد من چي ميخام چي ميگم يا اصلا نميخاست درك كنه آخه خونوادش رو خيلي خوب درك ميكنه خواهراش رو و خودش ميگه من منطقييم ولي از نظر اون اين كار اصلا خيلي كار خاصي نيست خيليا شرايطشون اينطورييه و من رو با زناي بي سوادي مقايسه ميكرد كه شوهراشون جاي ديگه كار ميكردن تمام مشكلات دوري از شوهرم و خونم يه طرف قدرنشناسي شوهرم يه طرف عذابم ميداد هيچ وقت ناراحتي ها و سختي هاي من رو نميبينه من اوايل نميدونستم هر چي خونواده شوهرم بهم ميگفتن رو بهش ميگفتم ولي اون به جاي اينكهيه فكري به حال من بكنه بيشتر حساسيت هاي خانوادش رو فهميد و مطابق ميلشون رفتار ميكرد منم ديگه چيزي بهش نگفتم باور كنيد من شخصيت آرومي دارم و اصلا دروغ گفتن بلد نيستم مادرم زن ساده و صادقييه ولي از نظر شوهرم من يه ديو دو سرم پر از فتنه و نيرنگ ولي خواهراش و مادرش ساده و بدبخت كه اصلا هيچي سرشون نميشه باورش نميشه كه من باهاش رو راستم هميشه از تو حرفام دنبال يه منظوره ديگه ميگردههر چقدر هم براش قسم ميخورم باور نميكنه از همون اول ازدواجمون هم اصلا نيومد رو تخت بخابه گفت نميتونم من بايد قلط بخورم يه بالشت بين پاهام باشه يكي زير كمرم باشه يكي تو بغلم باشه و از همون اول ما از هم جدا خوابيديم وحسرت كنار هم خوابيدن برا من موند ما تو اين چهار پنج سال يه بار هم همديگرو نبوسيديم رابطمون هم هر وقت اون ميخاست ميگفت بييا منم ميرم و سه سوت تموم ميشه و من فقط از اون لحظاتي كه بغلم ميكنه خوشم ميياد با اينكه من فقط الان چند ماهه مرخصييم تو خونم ولي همش ميگه برو خونه بابام بمون من بهش شك كردم ما از اون شهري كه اين دو سه سال شوهرم اونجا تنها بود اسباب كشي كرديم رفتيم يه شهر ديگه كه فاصلش دو ساعته تا اونجا و خونه اونجا هم دستمونه شوهرم از وقتي اومديم هر هفته ميره اونجا بهش اعتراض كه كردم ميگه من تا يك سال هفته اي دو سه روز بايد برم اونجا كار دارم من كم كم از بعضي تلفناش و پيامك هاي ساعت ٢ و ٣نصف شبش مطمءن شدم كه كسي هست ولي چند ماه صبر كردم و ريختم تو خودم وحتي نميتونستم نگاش كنمكارم شده بود فقط گريه هاي يواشكي البته قبل از اسباب كشيمون عكس ٣در چهار يه خانم كه با مقنعه و چادر بود رو تو ماشينش ديدم ولي توضيحي كه داد رو باور كردم من تا قبل از اين موضوع حرفاي شوهرم رو هميشه باور ميكردم و براي لحظه اي فكر نكردم بهم دروغ بگه چشمام كور و گوشام كر بود نسبت بهش ولي الن با اينكه به خون پدرم قسم خورده ولي دوست دارم باور كنم حداقل اينكه دوباره فكر كنم قسم پدرم رو به دروغ خورده باز برام سخت تره ولي ديگه بهش اعتماد ندارم واقعا آدم زن حاملش اونم دو قلو با يه بچه كوچيك ميذاره ميره جاي ديگه به خاطر هيچ و پوچ حتي موقعي كه درد زايمان داشتم هم كنارم نبود من با آژانس رفتم بيمارستانحتي از صبح كه بهش زنگ زدن نيومد تا بعد از ظهر من اورژانسي عمل كردم اون هميشه به من سركوفت ميزنه كه بي كسم عموهات تو رو از خونه انداختن بيرون كو جهازت هميشه هم من رو از خانوادش ميترسونه ميگه من اين چيزا رو به خانوادم نميگم و گر نه آبروتون رو ميبردن حتي تو همين جريان شكم هم ميگفت بايد زنگ بزنم مامانم بره پيش مامانت ببينم كي اين حرفا رو به تو ميزنه هميشه فكر ميكنه هر حرفي رو ميزنم كسي بهم ميزنه تا بهش گفتم غلط كردم من كسي رو ندارم برام حرف بزنه آخه من دوست ندارم كسي از مشكلات بينمون با خبر بشه تا اس براش ميياد قلبم فشرده ميشه تا ميره بيرون فكر ميكنم ميره باهاش تلفني حرف بزنه يا يه چيزي بخره كه آخر هفته ببره از وقتي اومديم اينجا نزديكيمون هم كم شده ميگه پير شدم آدم سردييم البته من چيزي بهش نگفتم خودش ميگه من هنوز هم خيلي حرفام رو روم نميشه به شوهرم بگم خجالت ميكشم درد و دلام زيياده ولي اينقد طولاني شد كسي حوصله خوندنش رو نداره واقعا همه زندگي ها اينطورييه؟[/i][/u]

  2. 16 کاربر از پست مفید Shahnameh تشکرکرده اند .

    Shahnameh (شنبه 20 آبان 91)

  3. #2
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    دوشنبه 23 تیر 93 [ 16:36]
    تاریخ عضویت
    1391-7-17
    نوشته ها
    78
    امتیاز
    1,538
    سطح
    22
    Points: 1,538, Level: 22
    Level completed: 38%, Points required for next Level: 62
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    37

    تشکرشده 188 در 61 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: اگه فرصت به عقب برگشتن رو داشتم اين زندگي رو انتخاب نميكردم يا اصلا ازدواج نميكردم.

    آفرین به صبوری شما شیر زن
    الحق که اسم با مسمایی انتخاب کردی :شاهنامه
    صبر کن دوستان میان و کمکت می کنند

  4. کاربر روبرو از پست مفید Mosbatfekrkon تشکرکرده است .

    Mosbatfekrkon (سه شنبه 30 آبان 91)

  5. #3
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    یکشنبه 17 فروردین 93 [ 11:38]
    تاریخ عضویت
    1391-4-21
    نوشته ها
    208
    امتیاز
    1,973
    سطح
    26
    Points: 1,973, Level: 26
    Level completed: 73%, Points required for next Level: 27
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    743

    تشکرشده 765 در 189 پست

    Rep Power
    32
    Array

    RE: اگه فرصت به عقب برگشتن رو داشتم اين زندگي رو انتخاب نميكردم يا اصلا ازدواج نميكردم.

    سلام عزیز دلم. میدونم که خیلی سختی کشیدی

    فکر کنم از اول خیلی کوتاه اومدی. از ابتدا نباید قبول میکردی که از شوهرت چدا بمونی اونم اول زندگی که رابطه داره رشد میکنه و علاقه شکل میگیره!! باید هر جور شده پیش شوهرت میموندی و زندکیت رو تشکیل میدادی. الان هم به نظر من اصلا از شوهرت جدا نمون. حالا که بچه هم داری و از طریق بچه ها روز به روز خودتو به شوهرت نزدیکتر کن. در مورد جدا خوابیدنتون هم اصلا کار خوبی نیست مرتب به این کارش اعتراض کن و حتی بعضی موقع ها تو برو پیشش و بهش ابراز محبت کن این اصلا ربطی به غرور نداره. در روابط زناشویی غرور جایی نداره. به نظر من باید محیط زندگی رو خوشایند کنی ببین چه کارایی رو دوست داره انجام بده باهاش جرف بزن. از توی دلش چیزایی رو که از زنش انتظار داره بیرون بکش و اون کارا رو انجام بده. عزیزم باور کن با غصه خوردن، به بخت بد خود لعنت فرستادن و ... هیچ مشکلی رو حل نمیکنه!! این زندگی توئه تو باید هر جور شده ازش محاقظت کنی و هر کاری از دستت برمیاد انجام بدی تا بعد ها پشیمون نشی و به خودت بگی من هر اری از دستم بر اومد انجام دادم. عزیزم صداقت و درستی توی زندگی خیلی چیز خوبیه و همه اون رو میپسندند ولی سیایتهای زنانه فراموشت نشه!!

    در مورد شکی که به شوهرت پیدا کردی، باید بگم اول از همه باید مطمئن بشی عزیزم. ابن شک و دودلی مثل خوره وجود نازنینتو از بین میبره به یک طریق مسالمت آمیز ماجرا رو بفهمی عزیزم. این قدم اوله.

  6. 5 کاربر از پست مفید زیبا کردستانی تشکرکرده اند .

    زیبا کردستانی (سه شنبه 30 آبان 91)

  7. #4
    مدیران انجمن

    آخرین بازدید
    سه شنبه 30 خرداد 02 [ 12:14]
    تاریخ عضویت
    1388-7-01
    محل سکونت
    همین حوالی
    نوشته ها
    2,572
    امتیاز
    64,442
    سطح
    100
    Points: 64,442, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 25.0%
    دستاوردها:
    VeteranSocialRecommendation Second ClassTagger First Class50000 Experience Points
    تشکرها
    13,202

    تشکرشده 14,121 در 2,560 پست

    حالت من
    Mehrabon
    Rep Power
    305
    Array

    RE: اگه فرصت به عقب برگشتن رو داشتم اين زندگي رو انتخاب نميكردم يا اصلا ازدواج نميكردم.

    شاهنامه عزیز ، متن شما رو خوندم و از احساس ناراحتی و مشکلاتتون متاثر شدم
    من در وضعیت شما نبوده و بالطبع شاید نتوانم احساساتتون را لمس کنم
    شما نیز در وضعیت من نبوده و نمی توانید احساسات مرا تجربه کنید
    ولی حس های مشترک زیادی رو در لابه لای متنتون پیدا کردم
    احساس نادیده گرفته شدن
    احساس اجحاف در حقتون
    احساس قدرنشناسی نسبت به زحماتی که کشیده اید
    احساس عدم توجه به نیازهای عاطفی تون
    احساس عدم درک شدن
    و ...
    همین طور نقاط ضعف و دلایل به اینجا رسیدن زندگی تون رو تا حدی دیدم

    دلم می خواهد بهت کمک کنم ، یه جورایی که حالت بهتر بشه و بخندی ، رابطه ات با شوهرت خیلی عاشقانه بشه .. و همین طور خانواده شوهرت بهت احترام بگذارند و خیلی دوستت داشه باشند ... عموهات ازت راضی باشند و دیگه حس اینکه نسبت به اونها کم توجه ی کرده ای از بین بره و اونها هم خیلی از اینکه تو خوشبخت و خوشحال هستی ، خوشحال بشوند
    دلم می خواهد یه زندگی آروم و پر از آرامش و رضایت رو داشته باشی و در کانون گرم خانواده ات بین و تو شوهر و فرزندانت همیشه محبت و عشق و درک متقابل ایجاد بشه
    واقعا دلم می خواد به همه این هایی که نوشتم دست پیدا کنی

    ....
    برای داشتن اون زندگی رویایی و عاشقانه ،یه چیزهایی بلد هستم که برات بنویسم ، ولی کافی نیست


    وقتی آدم خسته و ناراحت و داغون هست ... خصوصا وقتی دلش میشکنه و می بینه در برابر گذشت هایی که کرده ، در مقابل زحمت هایی که کشیده ، احساس رضایت نداره و روز به روز اوضاع بدتر میشه ، بیشتر دلش می خواهد یکی باهاش هم حسی کنه ... یکی برایش دلسوزی کنه ...

    اون وقت نمیشه با چند خط نوشته همه چیز رو رو به راه کرد
    میدونی چیه یه نفری نمیشه ، یعنی اصلا نشدنی هست .... نمیشه راهکار داد ، راهنمایی کرد ، اما فقط از توی پست های مشاوره ای فقط نکات هم حسی رو گرفت و راهکارها رو عملیاتی نکرد


    به همین خاطر دارم می گم اگه می خواهی زندگی ات درست بشه ، باید واقعا بخواهی ... و این خواستن باید واقعی باشه


    مطمئنم که دوستان می آیند و پست های خوبی برایت می زنند ...


    .

  8. 8 کاربر از پست مفید بالهای صداقت تشکرکرده اند .

    بالهای صداقت (یکشنبه 30 مهر 91)

  9. #5
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    جمعه 12 اردیبهشت 93 [ 15:23]
    تاریخ عضویت
    1389-6-08
    نوشته ها
    231
    امتیاز
    2,981
    سطح
    33
    Points: 2,981, Level: 33
    Level completed: 54%, Points required for next Level: 69
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    227

    تشکرشده 409 در 163 پست

    Rep Power
    37
    Array

    RE: اگه فرصت به عقب برگشتن رو داشتم اين زندگي رو انتخاب نميكردم يا اصلا ازدواج نميكردم.

    وضعیت زندگی شما عادی نیست. زنان در زندگی مشترک بیشتر از هرچیزی به توجه ، محبت و عشق نیاز دارند با ادامه این وضعیت دیر یا زود یا از ازدواجتون پشیمون میشین یا تبدیل به مادر افسرده و غمیگن میشین.
    با توجه به شرح حال کوتاه زندگی قبل از ازدواجتون به کمک روانپزشک کمک دارین تا عزت نفس از دست رفته تون رو به دست بیارین ، در مورد ازدواجتون هم حتما به کمک مشاور احتیاج دارین.
    از حرف و حدیث مردم نترسین ، زندگی شما و بچه هاتون از حرف مردم مهمتره.

  10. 5 کاربر از پست مفید samanis تشکرکرده اند .

    samanis (یکشنبه 30 مهر 91)

  11. #6
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    شنبه 04 بهمن 93 [ 12:39]
    تاریخ عضویت
    1391-3-27
    نوشته ها
    269
    امتیاز
    2,749
    سطح
    31
    Points: 2,749, Level: 31
    Level completed: 99%, Points required for next Level: 1
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    968

    تشکرشده 980 در 243 پست

    Rep Power
    38
    Array

    RE: اگه فرصت به عقب برگشتن رو داشتم اين زندگي رو انتخاب نميكردم يا اصلا ازدواج نميكردم.

    سلام دوست عزیز

    خیلی ناراحت شدم از رنجها و سختیهایی که کشیدی و میکشی! میفهمم تو چه شرایط سختی قرار داری! دوست من قبل از هر چیزی باید هویت از دست رفته ات را به عنوانه یه همسر پیدا کنی! باید خاسته ها ونیازهای به حقت تامین بشه!
    چند نکته اصلی را اینجا گوشزد میکنم:
    مگر شما وظیفه تامین معاش خانواده را داشتی که باید به دور از همسر زندگی میکردی و به کار میپرداختی؟
    از ابتدای ازدواج که همسر شما مشکل خوابیدن روی تخت را داشتند، شما چرا نرفتین تا روی زمین کنار ایشان باشین؟
    به نظر من شما از ابتدا در جایگاه زن و همسر قرار نگرفتین و در حاله حاضر نیاز هست تا به جایگاه واقعی خودتون برگردین! حتما با یک مشاور به صورت حضوری مشورت کنین! هرچه سریعتر باید در جهت کم شدن فاصله بین خود و همسر اقدام کنین، با کم شدن فاصله، سوئ تفاهمات بینتون به امید خدا کمرنگ تر خواهد شد!

    موفق باشین

  12. 4 کاربر از پست مفید elahe.a تشکرکرده اند .

    elahe.a (یکشنبه 30 مهر 91)

  13. #7
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 13 دی 91 [ 13:14]
    تاریخ عضویت
    1391-7-29
    نوشته ها
    18
    امتیاز
    357
    سطح
    7
    Points: 357, Level: 7
    Level completed: 14%, Points required for next Level: 43
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    3 months registered250 Experience Points
    تشکرها
    30

    تشکرشده 30 در 8 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: اگه فرصت به عقب برگشتن رو داشتم اين زندگي رو انتخاب نميكردم يا اصلا ازدواج نميكردم.

    سلام دوستان ممنون كه راهنماييم ميكنيد منم رو زمين خوابيدم ولي با فاصله تازه همونشم اگه بهش يه كم نزديك ميشدم صبح كلي غر ميزد كه ديشب نفهميدم چطوري خوابيدم اصلا خوابم نبرد هر وقت ميخام شروع كننده باشم با حرفا و رفتارش ميزنه تو ذوقم كلي تحقير ميشم يه بار هم من و از تو رختخوابش هل داد پايين. همش هم بهم ميگه قدت كوتاهه سياهي دماغت پهنه در صورتي كه همه از قيافه من تعريف ميكنند قدم هم ١٦٠ خودش ١٨٠ اين رو بگم كه شوهر من خيلي نظر خانوادش براش مهمه اگر اونا تاييد كردن اونم تاييد ميكنه حتي اينكه ميگه ارثت رو بگير و كو جهازت هم حرف خواهر شوهرامه بايد كلي التماسش كنم و بهش بگم تا اگه ده روز رفتيم خونه باباش يه روز رو بذاره برم خونه مامانم اونم اصلا نميذاره شب اونجا بمونم من اين وسط عصبي ميشم اونا همش زنگ ميزنند ميگن بييا از اين ور هم شوهرم اجازه نميده خودمم دوست دارم برم راستش ميگم به خاطر بچه ها اين زندگي رو تحمل ميكنم ولي اينقدر عصبييم كه حتي به بچه ها هم محبت نميكنم دخترم رو كلي كتك ميزنم راستش همش ميگم بچه ها هم بزرگ بشن مامانه بي لياقتشون رو دوست ندارند من به طلاق هم خيلي فكر ميكنم ولي وقتي فكر بچه ها رو ميكنم نميدونم چيكار كنم من برا خواهر شوهرام و مادر شوهرم هم خيلي كادو ميخرم پول ميدم از لباساى خودم ميدم ولي اصلا قدردان نيستن و همش ميگن داداشمون داده بچم خريده و من رو حرص ميدن مادر شوهرم غذا كه درست ميكنه ميگه برا بچم پختم بعضي وقتا ميخام بهش بگم پس من نخورم تازگي ها هم كه انداختن تو سر شوهرم كه سنش كمه بچس مادر شوهرم خيلي سياست داره از اين زنايي كه مظلوم نمايي ميكنه ولي كاراش رو ميكنه بعد هم با پر كردن دخترا و راهنمايي كردن اونا به خواسته هاش ميرسه حرفاش رو به كنايه ميزنه خسته شدم بايد همه اين حرفا رو بريزم تو خودم و به شوهرم نگم خيلي حرف دارم ولي اگه شوهرم باهام خوب بود كاري به خانوادش نداشتم

  14. 3 کاربر از پست مفید Shahnameh تشکرکرده اند .

    Shahnameh (جمعه 26 آبان 91)

  15. #8
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 13 دی 91 [ 13:14]
    تاریخ عضویت
    1391-7-29
    نوشته ها
    18
    امتیاز
    357
    سطح
    7
    Points: 357, Level: 7
    Level completed: 14%, Points required for next Level: 43
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    3 months registered250 Experience Points
    تشکرها
    30

    تشکرشده 30 در 8 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: اگه فرصت به عقب برگشتن رو داشتم اين زندگي رو انتخاب نميكردم يا اصلا ازدواج نميكردم.

    ميخاستم بگم پيش مشاور رفتم البته بعد از شكي كه به شوهرم پيدا كردم و خيلي اذيت شدم ولي مشاور گفت بايد شوهرت هم بيياد حتي خودش بهش زنگ هم زد ولي اون نرفت و همش ميگفت بايد بدونم به مشاور چي گفتي چي ازم ميخاد بپرسه برم بشينم پيش يه زن چي بگم مشاور هم به من گفت اگه شوهرت نيومد مطمءن شو كه ريگي تو كفششه اينم بگم من كلا به حرفاي شوهرم خيلي حساسم يه چيزي بهم بگه كلا به هم ميريزم و اعتماد به نفسم روز به روز كمتر ميشه احساس معلق بودن دارم ديگه نميدونم چي درسته چي غلط نميدونم نظرش در مورد من چييه البته يه بار همون اوايل ازش پرسيدم گفت تو بهتر از مني ولي من اصلا نميخاستم اين حرف رو بزنه يا حتي بعضي وقتا ميگه فقط تويي كه من رو تحمل ميكني و با من كنار ميياي يا حتي پيش خانوادش گفت هر كي بيياد به خانمم كمك كنه روزي ده تومن بهش ميدم يا اينكه بچه ها رو خيلي دوست داره خيلي بهشون محبت ميكنه از سر كار كه ميياد خونه استراحت ميكنه بعد تو نگهداري بچه ها كمكم ميكنه نميدونم وقتي بهش اعتراضي ميكنم ميگه من با همه اينطورييم با رفيقام هم همينطورييم ولي هر كدوم از اعضاي خانوادش مخصوصا خواهراش كلي وقت ميذاره و راهنماييشون ميكنه ساعت ها تلفني باهاشون حرف ميزنه و راهكار ميده ميگه من آدم منطقيم ولي يه بار هم برا من وقت نذاشت داداشاش اصلا اينطوري نيستن به فكر زندگي خودشونند خيلي هم خرجشون ميكنه در صورتي كه خودمون مستاجريم و هيچي نداريم ولي برادراش خونه از خودشون دارند بعد شوهر من كلي لباس و كفش گرون ميخره هر دفعه كه رفتيم برا برادراش و خواهراش حتي بچه هاشون ميبره مثلا رفته بود جنساي يه مغازه رو فقط به خاطر اينكه قيمت خوب داده بود وميخاست جمع كنه همه رو خريده بود و هر دفعه ميده به خانوادش ولي حتي يه بار هم نگفت بييا تو ببر برا برادرات يا خواهرات ما هر دومون از زندگيمون ناراضي هستيم راستي خيلي از اينكه مشاوره يكي رو بفرسته محل كارش يا پيش همكار و دوستاش ترسيده بود ميگفت من معروفم الگوي اخلاق تو محل كارم گفتم كسي نياد چيزي بپرسه آبروم بره يا اينكه تو حرفاش ضد و نقيض حرف ميزد يه بار ميگفت اصلا ندارم يه بار ميگفت پس چي فكر كردي فكر كردي تا آخر عمر با خودت ميمونم مگه چي داري يا اينكه از وقتي من گفتم ديگه خونه كه ميياد گوشيش رو ميز گذاشته اصلا دست هم بهش نميزنه مگه اينكه كسي زنگ بزنه يا اينكه حلقش و فروخته بود نميپوشيد منم به خاطر همين حلقم رو فروختم گفتم منم نميپوشم تازگي ها من گفتم ميخام برا خودم حلقه بخرم اونم گفت برا منم بگير ميپوشم حالا خريديم مرتب هم ميپوشه يا اينكه من هر چقدر بهش ميگفتم برو دكتر نميرفت ميگفت خودم بهتر از دكترا ميدونم ولي حالا همه دكتر رفته و مرتب هم پيگيري ميكنه قلب و ريه و سر همه چي تازه هر چي هم ميگفتم با هم بريم دكتر تغذيه ميگفت نه ولي حالا اومد با هم رفتيم به اين تغيير رفتارش شك دارم احساس ميكنم به حرف اون خانم داره اين كارا رو ميكنه راستش همش ميگم نكنه از سر كارش بره پيش اون خانم آخه دوست نداره سر كار بهش زنگ بزنم وقتي خونه نيست حالم بده اعصاب ندارم دخترم رو با كوچكترين چيزي ميگيرم به باد كتك ميذارمش تو اتق درش رو قفل ميكنم اون فقط دو سالشه ولي من دست خودم نيست حتي حوصلاه بچه هاي كوچيكتر و هم ندارم دوست دارم همش خواب باشند مشاورم رو عوض كردم پيش يه مرد وقت گرفتم شنبه آينده بايد برم پيشش چيكار كنم ؟ به دادم برسيد از دست افكارم خسته شدم از دست زندگي خسته شدم.

  16. کاربر روبرو از پست مفید Shahnameh تشکرکرده است .

    Shahnameh (پنجشنبه 02 آذر 91)

  17. #9
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    یکشنبه 29 اردیبهشت 98 [ 09:11]
    تاریخ عضویت
    1391-2-29
    نوشته ها
    939
    امتیاز
    15,687
    سطح
    80
    Points: 15,687, Level: 80
    Level completed: 68%, Points required for next Level: 163
    Overall activity: 5.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class10000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    6,262

    تشکرشده 5,821 در 1,048 پست

    حالت من
    Ashegh
    Rep Power
    139
    Array

    RE: اگه فرصت به عقب برگشتن رو داشتم اين زندگي رو انتخاب نميكردم يا اصلا ازدواج نميكردم.

    Shahnameh عزیز
    بهت التمااااااااااااااااس میکنم ..ازت خواهش میکنم..تورو خدا..تورو جوون عزیزت

    دیگه هرگز بچتو ننداز تو اتاق و درو روش قفل کن
    تورو خدا دیگه کتکش نزن

    قدر بچه ات که پیشت هست رو بدون

    من الان حسرت یه بغل کردن بچمو دارم
    فقط چند ثانیه بغلش کنم..بووش کنم..بوسش کنم

    مشکلت قابل حله
    بچرو این وسط قربانی نکن


  18. 14 کاربر از پست مفید نادیا-7777 تشکرکرده اند .

    نادیا-7777 (دوشنبه 01 آبان 91)

  19. #10
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 04 مهر 92 [ 12:39]
    تاریخ عضویت
    1391-5-08
    نوشته ها
    103
    امتیاز
    1,177
    سطح
    18
    Points: 1,177, Level: 18
    Level completed: 77%, Points required for next Level: 23
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registeredTagger Second Class1000 Experience Points
    تشکرها
    246

    تشکرشده 257 در 72 پست

    Rep Power
    22
    Array

    RE: اگه فرصت به عقب برگشتن رو داشتم اين زندگي رو انتخاب نميكردم يا اصلا ازدواج نميكردم.

    [size=large][b][color=#0000CD]نمیگم تو این شرایط مامان خیلی خوبی باش
    اما خیلی هم بد نباش
    مامانی که بچه دو ساله رو کتک میزنه..................
    دخترت دردش نمیاد گلم
    میترسه خیلی میترسه

  20. 11 کاربر از پست مفید سینان تشکرکرده اند .

    del (یکشنبه 24 شهریور 92), سینان (شنبه 30 دی 91)


 
صفحه 1 از 5 12345 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. با بددهني همسرم جيكار كنم؟
    توسط sasal در انجمن اختلاف و دعوا با خانواده همسر
    پاسخ ها: 19
    آخرين نوشته: یکشنبه 01 بهمن 91, 22:23
  2. از همسرم خجالت ميكشم
    توسط مريم صوفي در انجمن عقد و نامزدی
    پاسخ ها: 36
    آخرين نوشته: پنجشنبه 07 مهر 90, 23:19
  3. مشكلم با كارم نميدونم چيكار كنم؟
    توسط مريم صوفي در انجمن روانشناسی عمومی و طرح مشکلات فردی
    پاسخ ها: 2
    آخرين نوشته: شنبه 12 شهریور 90, 11:02
  4. بيكاري و دردسرهاي آن
    توسط amir50 در انجمن روانشناسی عمومی و طرح مشکلات فردی
    پاسخ ها: 8
    آخرين نوشته: جمعه 25 بهمن 87, 14:01
  5. چگونه يكديگر را بهتر بفهيم ؟
    توسط lord.hamed در انجمن حقوق ما...
    پاسخ ها: 2
    آخرين نوشته: سه شنبه 19 آذر 87, 15:38

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 21:13 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.