سلام به همگي ،نميدونم از كجا شروع كنم كدوم مشكلم رو بگم ولي از اولش ميگم از نحوه آشنايي تا به الان رو براتون ميگم قضاوت رو ميذارم براي شما كه ببينم بهم حق ميدين تو اين زندگي كم بييارم اگه زنده ام به خاطر بچه هامه كه بعد از من دست كسي نيفتن اذيتشون، خواهر شوهرم من رو خونه عموم ديد وبه قول خودش ميگه رفتم به خونوادم گفتم يه دختر خوشگل و خوش برخورد وبا ادب كه اول كه من رو نميشناخت فكر كرده بود تهرانييم خلاصه مييان خواستگاري پيش عمو بزرگم من پدر ندارم و اين وسط اختلافي بين دو عموي من مييفته كه جواب دادن بهشون يك سال طول ميكشهالبته ما بعد از خواستگاري يه بار همديگرو بيرون ديديم يه كم با هم حرف زديم خواهر اون بود و دختر عموي منم بود بعد شماره من رو گرفت و تلفني با هم حرف ميزديم خيلي به من ابراز احساسات ميكرد منم كه تشنه محبت بودم كمبود پدر تو ثانيه ثانيه زندگيم همرام بود و هست تو اين يكسال پدرش مرتب بين عموهاي من ميرفت و ميومد كه آشتيشون بده و جوابي بگيره من و شوهرم هم ديگه همديگر و ميخاستيم و بايد هر جوري شده به هم برسيم بعد يكسال با رضايت عموها ما با هم عقد كرديم ديگه از اينجا شروع شد مهريه رو زدن دو هزار تا بعد شوهرم قبل از اينكه بريم محضر برا ثبت رفت تباني كرد تا محضر دار بگه به اشتباه نوشتمش دويست تا. خلاصه گذشت كردم چون خودم هم مخالف مهريه بالا بودم ولي شوهرم و خانوادش از همون ابتدا به من دروغ گفتن، بعد از يك سال عروسي كرديم بماند كه چه دعوايي سر مهريه شد و چه فشاري به من اومد من چه كتكي از عموم خوردم عموهام من رو بزرگ كردن ولي من سر قضيه ازدواجم خيلي بهشون بي احترمي كردم اميدوارم هم اونا من رو ببخشن هم خدا، شوهرم ٣٦ سالشه و من ٢٧ سالمه من ليسانسم و ايشون كارداني هر دو كارمند بعد از عروسي فقط سه ماه با هم زندگي كرديم من جواب استخداميم اومد و تو شهر خودمون رفتم سر كار و شوهرم جاي ديگه اي كه هفت هشت ساعت فاصله داشت ومن اصلا نميخاستم با اين شرايط برم سر كار ولي شوهرم اصرار كرد با خانوادش ومنم قبول كردم و رفتم با خونواده شوهرم تو يه خونه زندگي كردم من و شوهرم روز به روز از هم دور ميشديم مرخصي ميگرفت ميومد يه هفته اي ميموند ولي هيچوقت با هم تنها نبوديم هميشه تو جمع خونوادش بوديم فقط موقع خواب كه تا دو سه شب با هم ميگفتن و ميخنديدن بعد مييومد ميخابيد منم كه صبح زود ميرفتم سر كار راستش من فكر ميكنم شوهرم اصلا من رو دوست نداشت فقط به خاطر لجبازي با عموهام و به قول خودش بي احترامي كه به باباش شده برا من نقش دوست داشتن رو بازي كرد تا عقد كرديم تبديل شد به يه آدم سرد و بي روح بهش هم ميگفتم ميگفت طبيعيه همه همينطورين عوض ميشند هر وقت اون برميگشت سر كارش گريه ميكردم هر وقت هم من ميرفتم پيشش و ميخاستم برگردم گريه ميكردم البته من فعلا تو مرخصي ام و گر نه اي روند هنوز ادامه داره و من انتقاليم درست نشده همون چند روزي و كه من مييومدم مرخصي شوهرم كه ساعت كاريش ٥بود ٩ مييومد خونه و ميگفت اضافه كاري واي ميسم اگر هم بهش اعتراض ميكردم كه زودتر بييا يه كم با هم باشيم اين حرفا همش چرت و پرته پول رو بچسب و اصلا درك نميكرد من چي ميخام چي ميگم يا اصلا نميخاست درك كنه آخه خونوادش رو خيلي خوب درك ميكنه خواهراش رو و خودش ميگه من منطقييم ولي از نظر اون اين كار اصلا خيلي كار خاصي نيست خيليا شرايطشون اينطورييه و من رو با زناي بي سوادي مقايسه ميكرد كه شوهراشون جاي ديگه كار ميكردن تمام مشكلات دوري از شوهرم و خونم يه طرف قدرنشناسي شوهرم يه طرف عذابم ميداد هيچ وقت ناراحتي ها و سختي هاي من رو نميبينه من اوايل نميدونستم هر چي خونواده شوهرم بهم ميگفتن رو بهش ميگفتم ولي اون به جاي اينكهيه فكري به حال من بكنه بيشتر حساسيت هاي خانوادش رو فهميد و مطابق ميلشون رفتار ميكرد منم ديگه چيزي بهش نگفتم باور كنيد من شخصيت آرومي دارم و اصلا دروغ گفتن بلد نيستم مادرم زن ساده و صادقييه ولي از نظر شوهرم من يه ديو دو سرم پر از فتنه و نيرنگ ولي خواهراش و مادرش ساده و بدبخت كه اصلا هيچي سرشون نميشه باورش نميشه كه من باهاش رو راستم هميشه از تو حرفام دنبال يه منظوره ديگه ميگردههر چقدر هم براش قسم ميخورم باور نميكنه از همون اول ازدواجمون هم اصلا نيومد رو تخت بخابه گفت نميتونم من بايد قلط بخورم يه بالشت بين پاهام باشه يكي زير كمرم باشه يكي تو بغلم باشه و از همون اول ما از هم جدا خوابيديم وحسرت كنار هم خوابيدن برا من موند ما تو اين چهار پنج سال يه بار هم همديگرو نبوسيديم رابطمون هم هر وقت اون ميخاست ميگفت بييا منم ميرم و سه سوت تموم ميشه و من فقط از اون لحظاتي كه بغلم ميكنه خوشم ميياد با اينكه من فقط الان چند ماهه مرخصييم تو خونم ولي همش ميگه برو خونه بابام بمون من بهش شك كردم ما از اون شهري كه اين دو سه سال شوهرم اونجا تنها بود اسباب كشي كرديم رفتيم يه شهر ديگه كه فاصلش دو ساعته تا اونجا و خونه اونجا هم دستمونه شوهرم از وقتي اومديم هر هفته ميره اونجا بهش اعتراض كه كردم ميگه من تا يك سال هفته اي دو سه روز بايد برم اونجا كار دارم من كم كم از بعضي تلفناش و پيامك هاي ساعت ٢ و ٣نصف شبش مطمءن شدم كه كسي هست ولي چند ماه صبر كردم و ريختم تو خودم وحتي نميتونستم نگاش كنمكارم شده بود فقط گريه هاي يواشكي البته قبل از اسباب كشيمون عكس ٣در چهار يه خانم كه با مقنعه و چادر بود رو تو ماشينش ديدم ولي توضيحي كه داد رو باور كردم من تا قبل از اين موضوع حرفاي شوهرم رو هميشه باور ميكردم و براي لحظه اي فكر نكردم بهم دروغ بگه چشمام كور و گوشام كر بود نسبت بهش ولي الن با اينكه به خون پدرم قسم خورده ولي دوست دارم باور كنم حداقل اينكه دوباره فكر كنم قسم پدرم رو به دروغ خورده باز برام سخت تره ولي ديگه بهش اعتماد ندارم واقعا آدم زن حاملش اونم دو قلو با يه بچه كوچيك ميذاره ميره جاي ديگه به خاطر هيچ و پوچ حتي موقعي كه درد زايمان داشتم هم كنارم نبود من با آژانس رفتم بيمارستانحتي از صبح كه بهش زنگ زدن نيومد تا بعد از ظهر من اورژانسي عمل كردم اون هميشه به من سركوفت ميزنه كه بي كسم عموهات تو رو از خونه انداختن بيرون كو جهازت هميشه هم من رو از خانوادش ميترسونه ميگه من اين چيزا رو به خانوادم نميگم و گر نه آبروتون رو ميبردن حتي تو همين جريان شكم هم ميگفت بايد زنگ بزنم مامانم بره پيش مامانت ببينم كي اين حرفا رو به تو ميزنه هميشه فكر ميكنه هر حرفي رو ميزنم كسي بهم ميزنه تا بهش گفتم غلط كردم من كسي رو ندارم برام حرف بزنه آخه من دوست ندارم كسي از مشكلات بينمون با خبر بشه تا اس براش ميياد قلبم فشرده ميشه تا ميره بيرون فكر ميكنم ميره باهاش تلفني حرف بزنه يا يه چيزي بخره كه آخر هفته ببره از وقتي اومديم اينجا نزديكيمون هم كم شده ميگه پير شدم آدم سردييم البته من چيزي بهش نگفتم خودش ميگه من هنوز هم خيلي حرفام رو روم نميشه به شوهرم بگم خجالت ميكشم درد و دلام زيياده ولي اينقد طولاني شد كسي حوصله خوندنش رو نداره واقعا همه زندگي ها اينطورييه؟[/i][/u]
علاقه مندی ها (Bookmarks)